Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هرچه باداباد - قسمت هفتم

هرچه باداباد - قسمت هفتم

نویسنده: استیو تولتز
ترجمه ی: پیمان خاکسار

یک ماه بعد پُست کرده بود: بابت اشک‌های سفید ناخواسته‌ام مرا ببخشید ولی امروز پدرم مُرد. او را مردی زیبا، پیچیده، خشک و هم‌جنس‌گراستیز معرفی کرده بود و عکسی پُست کرده بود محو و نارنجی از هفت سالگی خودش نشسته روی دوش پدرش. پُست کرده بود: حتی دقایق پایانی عمرش با خجالت از من روگرداند. یادش نبود که ما بیست سال با هم زندگی کرده بودیم؟

پس از مجلس ختم همراه سگش زیگی سوار وَنش، «رطیل سیاه»، شده بود تا دور کشور سفر کند. هنوز از تونل راه‌آهن متروکه‌ی پارک ملی نیونِس درنیامده، پیامکی به گوشی‌اش آمد حاکی از این که مادرش هم فوت کرده. پُست کرده بود: امروز بهترین دوستم را از دست دادم. همین الآن خبردار شدم که مادرم بر اثر حمله‌ی قلبی مُرده. شاید هم از اندوه. ولی احتمالاً همان حمله‌ی قلبی. آخرین باری که دیدمش به او گفتم رنگش مثل شیر غیرپاستوریزه سفید شده. بعد: امروز مادر زیبایم را به خاک سپردم. خاطره‌ای که از ذهنم پاک نمی‌شود: پاشنه‌ی کبره‌بسته‌ی پاهایش؛ وقتی پابرهنه راه می‌رفت صدای پایش جوری بود انگار صندل چوبی پوشیده. و: با این احساسات متضاد چه خاکی بر سرم بریزم؟ همین الآن از قیمت آپارتمان والدینم باخبر شدم + بیمه‌ی عمرشان = پیش‌پرداخت یک خانه‌ی ویلایی.

طی یک سری پُست، ماجراهای تلاشش برای خرید چندین خانه‌ی گران‌قیمت و باختش در مزایده‌ها را شرح داد بود. تا این که بالاخره یک خانه در ماروبرا خریده بود که، به قول خودش، فقط بیست دقیقه پیاده‌روی سنگین با ساحل فاصله داشت. چمن حیاط جلوِ خانه خشک شده بود و حیاط پشتی هم جنگلی بود از علف هرز، خانه اصلاً نور نداشت ولی شومینه‌اش کار می‌کرد. از ایوان می‌توانست بوی اقیانوس را حس کند و در شب‌های ساکت صدایش را بشنود.

پُست کرده بود: مَردم، من راه درازی آمده‌ام: از سه روز زندگی در یک انباری تا خوابیدن توی قایقی در حیاط پشتی خانه‌ی یک دوست تا اجاره‌ی استودیوهای فسقلی که تا شعاع چند کیلومتری‌شان حتی یک فروشگاه یا سوپرمارکت یا رستوران وجود نداشت.

یک زن مجرد که یک خانه می‌خرد؛ عجب فتح‌الفتوحی! چندین عکس بود از نیشخند زدن خودش و له له زدن زیگی بیرون خانه‌ی زرد کوچک زهواردررفته، که فقط یک نخل در حیاطش بود.

خوشحال بود؟ یک سری پُست درباره‌ی نوروسایِنس تنهایی چنین چیزی را نشان نمی‌داد. به صراحت گفته بود: هرگز نتوانستم بر مشکلِ تک‌فرزند‌بودنِ دو تک فرزند فایق بیایم. ناراحت بود از این که بدون خواهر و برادر و خاله و عمه و دایی و پسرعمو و پسردایی بزرگ شده بود. وقتی جلوِ قبر دوقلوی پدر و مادرش در گورستان از خودش سلفی گرفت، متوجه شد از دودمانش دیگر هیچ‌کس باقی نمانده. پُست کرده بود: دیگر هیچ‌کس را ندارم جز سگم و یک شهر پُر از غریبه‌هایی که بود و نبودم برای‌شان یکی است.

پُست بعدی درخواست کمکی عاجزانه بود. زیگی گم شده بود! کل محله را پوستر چسبانده و در خیابان‌ها راه رفته و اسمش را فریاد کشیده بود. پُست کرده بود: در ماه گذشته صد گلدن رتریور دیدم که می‌توانستند در یک فیلم نقش سگ من را بازی کنند. بالاخره وقتی جنازه‌ی زیگی را کنار بزرگراه پرینسس پیدا کردند، ترس گریسی از تنها بودن دو چندان شد. تناوب پُست‌هایش از روزانه رسید به هر سه چهار ساعت یک بار. متن آخر پُستش، درباره‌ی کسی که با چاقو یازده نفر را در منطقه تجاری سیدنی به قتل رسانده بود، این بود: متنفرم از این که بعد از ریختن آوار حادثه‌ای هولناک بر سر یک خانواده، یک نفر به من بگوید که عزیزانت را سفت بچسب. عنتر، من تنهام، هیچ‌کس را ندارم. حالا هم دلم برای آن‌ها می‌سوزد هم برای خودم.

لپ‌تاپم را بستم، خسته و حیرت‌زده از این که در این دنیای از هم پاشیده ظاهراً هیچ حد و مرزی وجود ندارد برای میزان اطلاعاتی که یک نفر می‌تواند در معرض دید عموم بگذارد. همان شب برایش پیام فرستادم.

«سلام.»

«من تو رو نمی‌شناسم.»

«چرا، می‌شناسی. من اَنگوس هستم. امروز تو عروسی همدیگه رو دیدیم. از اون موقع دارم به حرف‌هات فکر می‌کنم.»

«متخصص لنگ و پاچه‌ی پیرها.»

«خودمم.»

«اسم کاملت چیه؟»

«اَنگوس مونی. همه به‌ام می‌گن مونی.»

«احتمالاً من نگم.»

«اَنگوس خوبه.»

«کجا کار می‌کنی، مونی؟»

«دی اچ ال.»

«آدرست چیه؟»

«کمپرداون، خیابون دنیسون، پلاک 400.»

«کد پستی؟»

«2050»

«ممنون.»

«حالا می‌تونم یه چیزی بگم؟»

«هیچی حس نمی‌کنی؟ دارم بالا و پایینت رو از تو اینترنت درمی‌آرم.»

«آها.»

«منتظر باش.»

«می‌شه تا منتظرم یه نوشیدنی با هم بخوریم؟»

چهار ساعت با هول و ولا صبر کردم تا بالاخره جوابم را داد: «هتل بِی. فردا پنج بعدازظهر.»

 

بعد‌ازظهر کسل‌کننده‌ای بود و ابرها بالای سرم از هم سبقت می‌گرفتند.

گریسی روی صندلی سرقفلی در کنار پنجره نشسته بود و کاغذ زیر لیوان آبجو را خط خطی می‌کرد و گاهی مکث می‌کرد تا استادی‌اش را در جذاب و حواس‌پرتانه جویدن مداد به نمایش بگذارد. روی صندلی کناری‌اش نشستم. هر دو معذب شدیم و سکوت کردیم تا این که گفت «از ریشت خوشم می‌آد.»

«ممنون.»

«یه چیز شرم‌آور بگو که تا حالا به هیچ‌کس نگفته‌ای.»

راحت بود. «بچه که بودم فکر می‌کردم اُرجی یک هرم انسانی برهنه است.»

«مونی، تو سوء‌پیشینه داری.»

«درسته.»

«نمی‌خوام فضولی کنم، ولی حقیقتش دوست ندارم به دست یه آدم قاتل منحط به قتل برسم.»

«قابل درکه.»

لبخندی به لطافت نم نم باران برلبش نشست و رو کرد به من، در انتظار توضیح.

«شنیده‌ای که می‌گن "یه آشنایی دارم که یه آشنایی داره"؟»

«آره.»

«من اون آشنائه‌ام.»

«کدوم آشنا؟»

«دومی.»

توضیح بسیار مختصری دادم از شراکتم با اِرنی و گفتم که به لحاظ نظری مخالفتی با کار شرافتمندانه ندارم، فقط هیچ‌وقت از آن دست مشاغل نداشته‌ام که درآمدش به اندازه‌ای باشد که درست و حسابی حس کنم ارزش وقتم را دارد. راننده تاکسی بوده‌ام و پیک دوچرخه‌ای، شش ماه پشت پیشخان یک مؤسسه‌ی کرایه‌ی اتومبیل جواب ارباب‌رجوع داده بودم. بالاخره آدم با خودش حساب و کتاب می‌کند، من هم در بیست و یک سالگی حساب و کتاب خودم را کردم: 984 شیفت کاری در برابر یک کار کوچک. مگر می‌شود کسی که حساب بلد است گاهی سُر نخورد طرف شب سیاه جرم و جنایت؟

«چه کار کردی؟»

«کار آن چنان خشنی نکردم. جنس بلند کردن از فروشگاه‌ها. خُرده‌فروشی مواد. چند تا سرقت از منزل. گاهی زورگیری.»

«یا عیسی مسیح».

«آدم باید خیلی مراقب دوزوکلک‌هایی باشه که دوران بلوغ یاد می‌گیره.» متوجه منظورم می‌شی؟»

«نه.»

«مهارت‌ها حتی از عادت‌ها خطرناک‌ترند.»

«چه طور؟»

«بعد از سال‌های سال بدبیاری توی هر کاری، تنها چیزی که می‌خوای حس رضایت‌بخش انجام درستِ یه کاره.»

نگاه خیره‌ی غیرقابل درکش دستپاچه‌ام کرد. گفت «حالا چی؟»

«این‌ها مال گذشته‌هاست. مطمئن باش.»

«چه طوری مطمئن باشم؟»

«راستش، قدیم با آدم‌های خیلی بدی بُر خوردم، خودم رو تو بد هچلی انداختم. دیگه باید به هر قیمتی شده خودم رو نجات می‌دادم.»

«چه جور آدم‌هایی؟»

«از اون آدم‌هایی که تهدید می‌کنند توی جای خروج گلوله از بدنت اسید می‌ریزند.»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در هرچه باداباد - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هرچه باداباد - انتشارات جهان نو
  • تاریخ: پنجشنبه 9 تیر 1401 - 01:44
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3234

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 291
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096116