Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هرچه باداباد - قسمت ششم

هرچه باداباد - قسمت ششم

نویسنده: استیو تولتز
ترجمه ی: پیمان خاکسار

چند تا از مهمان‌ها سر ذوق آمده بودند. ولی فک بقیه افتاده بود و مشخصاً به برکنارکردن او از مقام برگزارکننده‌ی مراسم فکر می‌کردند. حس می‌کردم دارم هجو چیزی را تماشا می‌کنم، ولی هجو چی؟

«بسیار خب. چند تا ابزار هست برای بقا: دشمن عشق تحمل نداشتنه و چشم نازک‌کردن. حتی تمسخر مؤدبانه هم مثل خوره عشق رو نابود می‌کنه. یاد بگیرید بمب زمان‌دار همدیگه رو خنثی کنید. حواس‌تون باشه مسیر سراشیبی منتهی به باتلاق از کجا شروع می‌شه. برین دنبال درمان خرناس‌کشیدن. بیخود راجع به جریحه‌دار شدن احساسات‌تون اغراق نکنید. بیشتر صبح‌ها هم‌آغوشی داشته باشید تا شب‌ها. عیوب اصلاح‌ناپذیر همسرتون رو تشخیص بدین و باهاشون کنار بیاین. زناشویی یعنی بقای کَرتَرین، باشه؟»

داشت توی صورت‌شان فریاد می‌کشید. «نصب لامپِ قوی‌تر از چهل وات توی دست‌شویی ممنوع! سه چهارم عمر ازدواج‌تون به این می‌گذره که چی قراره بخورید، پس هر وقت مِنو رو گذاشتید جلوتون بدونین دقیقاً چی می‌خواین! یادتون باشه، وظیفه‌ی شما گرفتن ضرب مشت‌هاست، حتی وقتی زننده‌ی مشت خودتونید!»

وقتی گریسی داشت برای نامزدها هارت و پورت می‌کرد، کم کم اضطراب در وجودم ریشه دواند، انگار یک‌جا گوش ایستاده بودم و منتظر بودم یکی مچم را بگیرد.

گریسی داد زد «خیله خب! حالا بخندید و اون بدلیجات براق‌تون رو بدین به هم.» حلقه‌ها، همراه با آهی از سر راحت شدن خیال، رد و بدل شدند.

گریسی دست زد و به مهمان‌هایی که دور عروس و داماد جمع شده بود گفت «عشق حقیقی تحقق پیدا کرده. راه خروجی‌های اضطراری رو باز کنید. خرابی دیگه به بار اومد.» رو کرد به زوج «حالا من بیماری شما رو تمایل به زن و شوهر بودن تشخیص می‌دم. عروس و داماد رو ببوسه و برعکس.»

بوسه‌ی طولانی‌شان با تشویقی پُرشور همراه شد ولی من شگفت‌زده و پریشان زل زده بودم به گریسی. عروس و داماد خوشحال و خندان با عکاس رفتند و مهمان‌ها، که با چشمان تَر یکدیگر را نگاه می‌کردند، خنده‌ای سر دادند که تن به هیستری می‌سایید. عروسی‌ها جنون‌آمیزند.

از حیاط رد شدم و رفتم سمت میز نوشیدنی‌ها که گریسی کنارش جاگیر شده بود. داشت با پیرزنی چروکیده شبیه عمه‌بزرگ‌ها حرف می‌زد و شنیدم که گفت «وقتی یه نفر به من می‌گه دوست داره مراسمش باشکوه برگزار بشه، با خودم فکر می‌کنم کار این ازدواج به جایی می‌رسه که یکی از دو طرف خونه رو ترک می‌کنه، بدون این که آدرس جدیدش رو برای اون یکی بگذاره.» عمه بزرگ قهقهه زد و رفت. رفتم کنارش ایستادم. با بی‌تفاوتی نگاهم کرد و شامپاین را در لیوان پلاستیکی‌اش چرخاند.

گفتم «چیز غریبی بود.»

به شوخی کُردنش کرد. «دوست دامادی یا عروس؟»

«من و داماد چند سالی با هم تو یه خونه بزرگ شدیم، حتی تو شونزده سالگی همراه هم محکوم شدیم به کار توی یه خانه‌ی سالمندان تو راید. وقتی سالمندها مشغول آب‌درمانی یا ناهار یا ریدن‌های چهل و پنج دقیقه‌ای بودند، ما به اتاق‌هاشون دست‌بُرد می‌زدیم.» چشمانش از تعجبی نه چندان زیاد گرد شدند. با بی‌خیالی تکیه دادم به میز. یک‌ور شد. «می‌دونی از اون‌جا چی بیشتر از بقیه‌ی چیزها خاطرم مونده؟ چیزهای بنفش پُر از لک‌و‌پیس و بد‌هیبتی که قبلاً دست و پای آدمیزاد بودند.»

این چه حرفی بود زدم؟ همیشه به آدم‌های راحت و بی‌تکلف حسودی‌ام می‌شد و هر بار می‌آمدم ادایشان را دربیاورم گند می‌زدم. حالت چهره‌ی گریسی جوری بود که نمی‌توانستم چیزی از آن برداشت کنم. پشت سرش یک سری از مهمان‌ها صف بسته بودند تا برایش خودشیرینی کنند.

گفتم «از من بشنو، وقتی آدم‌ها راجع به جنبه‌های ترسناک پیری حرف می‌زنند، همیشه پاها رو از قلم می‌اندازند.»

این را گفتم و زدم به چاک. راهم را از بین مهمان‌ها باز کردم تا به عروس و داماد برسم. اِرنی از من پرسید چرا خیسِ عرقم و من پشت سرم را نگاه کردم؛ گریسی با کنجکاوی خیره شده بود به من. امیدوار بودم بعدتر، موقع رقص روی محوطه‌ی چمن، بتوانم مخش را بزنم، ولی قبل از این که فرصت پیدا کنم غیبش زد.

آخر شب پاتیل ولو شدم روی مرکز خنک تختم و لپ‌تاپم را باز کردم ببینم می‌توانم در اینترنت چیزی راجع به‌اش پیدا کنم یا نه.

کاشف به عمل آمد که تقریباً کل زندگی‌اش در اینترنت قابل دسترس است.

با پُست‌ها و آپدیت‌ها و توییت‌ها و عکس‌ها و ویدیوهای پخش‌و‌پلا بر قله‌ها و دره‌های منظره‌ی شبکه‌ی اجتماعی‌اش، گریسی آدلر میزان حیرت‌آوری اطلاعات درباره‌ی زندگی شخصی‌اش به 4000 فالوئر و 5000 دوستش داده بود. قهرمان کودکی‌اش ایورِ وینی دِپو بود، از شش سالگی میگرن خوشه‌ای داشت و هر سه ماه یک خال‌کوبی جدید می‌کرد. عاشق شکوفه‌های گیلاس بود و فیلم‌های ترسناک و شطرنج و دایان آربس و اسپری سالبوتامول. به اعتراف خودش یک جهود هم‌سوجنسِ وراج بود که دوست داشت هر لطف جنسی‌ای را که به او شده به هر طریقی جبران کند و گرایش جنسی‌اش قبلاً سیال بود و حالا، خوب یا بد، روی دگرجنس‌گراهنجاری متوقف شده بود.

پُست کرده بود: به نظرم تنها چیزی که از نگریسته شدن به عنوان ابژه‌ی جنسی بدتر است، نگریسته نشدن به عنوان ابژه‌ی جنسی است.

والدینش از لجِ مادربزرگ اُرتدکسش اسمش را گذاشته بودند گریسی. یک تومور مجرای رحم درآورده بود، ظاهراً مرگ هر خواننده‌ای ویرانش می‌کرد، از جمله هفت نفری که اسم‌شان را گذاشته بود موسیقی متن جوانی‌ام، در بیست و چند سالگی در یک ساختمان متروکه دچار برق‌گرفتگی شده بود، مارکسیست دو آتشه بود و نمی‌توانست یک رابطه‌ی درست برقرار کند. پُست کرده بود: فکر کنم فقط با بودایی‌ها قرار می‌گذارم. همه‌ی مردانی که با آن‌ها بیرون می‌روم عجیب طرف‌دار نادلبستگی‌اند.

سه بار موقع رانندگی با آدم‌های دیگر دعوایش شده بود (که دوبارش مهاجم خودش بود)، می‌رفت به کارگاه‌های رؤیای شفاف و گاهی هم برگزارشان می‌کرد، تقویم نداشت چون صورتم و یک آینه تنها ساعت‌هایی هستند که به کارم می‌آیند و اعتقاد داشت که بین ده مشکل اصلی دنیا، خشونت مردانه رتبه‌ی هشتم را دارد. داستان مورد علاقه‌ی کودکی‌اش قصه‌ای بود که یک مسافر زمان کسوف را پیش‌بینی می‌کند و دهاتی‌ها از ترس شلوارشان را خراب می‌کنند. اَبَر نیرویش این بود که اصلاً از شکستن دل بقیه بدم نمی‌آید.

اعتقاد داشت بهترین چیز استرالیا استخرهای صخره‌ای پراکنده در سرتاسر خط ساحلی‌اند و هر روز که تن به آب درخشان‌شان می‌زد حس می‌کرد مرز بین دنیاها در متخلخل‌ترین حالتش است.

تقریباً مرتب آیاهواسکا و ماشروم می‌زد و شَمَنی به اسم تینا داشت که برایش دو ماه یک بار مرگِ نَفس تجویز کرده بود. لیسانس ارتباطات داشت با گرایش مطالعات فرهنگی، نمادشناسی و پدیدارشناسی، پایان‌نامه‌اش درباره‌ی فتیش‌های نازی بود و مدتی کوتاه هم در دانشگاه در مقام استاد کمکی تدریس کرده بود، هرچند مشخص نبود خودش استعفا داده یا اخراجش کرده‌اند. پُست کرده بود: به نظر من خوش‌بینی یعنی امید به این که همیشه بیمار سرپایی یک روان‌پزشک باشم، نه بیمار بستری‌اش.

عاشق فیلمِ قاتی کردنِ مشتری‌ها در فروشگاه و برگشتن سربازها به خانه پیش سگ‌هایشان بود، عشق بیمارگونه‌ای به سگ گلدن رتریور خودش، زیگی، داشت و تقریباً راجع به هر موضوع قابل تصوری نظر می‌داد، البته بیشتر درباره‌ی پناهجویان، ازدواج هم‌جنس‌گراها، حق باروری زنان، آزارگران جنسی، حیوان‌آزاری، تبعیض نژادی، نابرابری ساختاری، حقوق زنان، پدرسالاری و فرهنگ تجاوز. بین تمایل به منفجر کردن یا با خاک یکسان کردن همه‌شان از دم مردد بود. فالوئرهایش را فخرفروشانه با نظرات کریشنامورتی و چوانکتسی و فریجوف کاپرا و رام داس و جی.‌آی.‌گورجیف و مادام بلاواتسکی بمباران می‌کرد. و برای یک وبلاگ سلامت و معنویت زنان به اسم الهه مطلب می‌نوشت و سؤالات اساسی مطرح می‌کرد: نیاکان ما چه طور عشق می‌ورزیدند؟ خیانت ژنتیک است؟ آیا اندام تناسلی شما غیب‌گوست؟ سیال بودن از نظر معنوی به چه معناست؟ روح در کدام پستوی ذهن پنهان شده؟

از پُست‌هایش مشخص بود تروریسم پهپادی و نانورُبات‌های قاتل و توفان‌های آتش‌زا و هرج‌و‌مرج حاد جهانی مضطربش می‌کند و همیشه به این نکته‌ی تلخ اشاره می‌کرد که هنوز صلاحیت باروری پیدا نکرده و احتمالاً هرگز هم پیدا نخواهد کرد. پُست کرده بود: فکر کنم سرنوشتم این است که یک مادر خانه‌دار بی‌بچه باشم.

از نظر شغلی هم پادرهوا بود. پُست کرده بود: دنیا نمی‌خواهد که من دست روی دست بگذارم، ولی آخر چه غلطی می‌توانم بکنم؟ بعد در اواخر دهه‌ی سوم زندگی‌اش بهترین دوستش، تارا، التماسش کرده تا مراسم عروسی‌اش را برگزار کند و او هم که کار دیگری نداشته در کالج تِیف سیدنی شمالی ثبت‌نام می‌کند و مدرک رسمی اجرای مراسم ازدواج و غیرکلیسایی می‌گیرد. بعد از این که در اجرای مراسم تارا گل کاشت و واکنش به شدت مثبت دوستان و به شدت منفی پدربزرگ و مادربزرگ تارا را برانگیخت، پُست کرد: اگر گفتید چی شد شاسکول‌ها؟ شغلم صدام کرد و من هم جوابش را دادم. من آدم‌های عاشق را به هم می‌رسانم. توضیح داد: ظاهراً کارم در بیدار کردن احساسات آدم‌ها درست است. فقط حقیقت غم‌انگیز این است که آدم‌ها دوره‌هایی طولانی سپری می‌کنند که طی‌شان هیچ حس انسانی‌ای ندارند و، خب راستش، همین برایم فرصتی است تا پول دربیاورم. اعتراف کرد: و حالا دارم با از خود گذشتگی و مهربانی ذاتی‌ام اجاره خانه‌ام را می‌دهم!

بعد از چند ماه، تمام آخر هفته‌ها برنامه‌اش پُر بود و حس می‌کرد در آغاز راه یک زندگی سعادتمندانه و رضایت‌بخش است.

ولی این مطالعه‌ی گیج‌کننده همین‌جا تمام نشد. عکسی از یک پیرزن با صورت مچاله پُست کرده بود: پارسال مامان‌بزرگم رفت به یک دهکده‌ی سالمندان و من همیشه ساعت غذا خوردن به او سر می‌زدم، یا ساعت خواب، یا زمانی که نصف ساکنین مُرده بودند و جدیدها قرار بود بیایند. بعضی با تردید نگاهم می‌کردند و بعضی دیگر با ولع. امروز درست موقعی رسیدم که آمبولانسی داشت جنازه‌ی مامان‌بزرگم را از آن‌جا بیرون می‌برد. در خواب مُرده بود...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در هرچه باداباد - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هرچه باداباد - انتشارات جهان نو
  • تاریخ: چهارشنبه 8 تیر 1401 - 01:20
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 3668

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 716
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096541