سیگارش را روشن کرد و پُکی عمیق زد و با آهی دود را بیرون فرستاد. بعد بلند شد و رفت سمت درِ پشتی و از پنجرهی کوچک جوری باغچه را نگاه کرد انگار به آن عشقی مقدس دارد.
«اُون. به نظرم وقتشه که بری.»
«داشتم به پدرم فکر میکردم.»
«به چیش؟»
«اون مُرده.»
«متأسفم.»
«خیلی وقت پیش.» اُون دوباره پُک عمیقی زد و دود را بیرون فرستاد. «جیبش باعث مرگش شد.»
«یعنی چی؟»
«همیشه خوش و خرم و بیخیال دست تو جیب راه میرفت و یه آهنگ مسخره رو با سوت میزد. وقتی پاش لیز خورد، چون دستش توی جیبش بود، نتونست جلوِ ضرب سقوطش رو بگیره. سرش خورد به سنگی که اونجا میبینی و جمجمهاش خُرد شد.» اشاره کرد به سه پلهی سنگی توالتِ بینهایت بد بوی حیاط که به ندرت استفاده میشد.
اُون درِ لولازنگزده را باز کرد و رفت روی ایوان.
گریسی گفت «مراقب باش، یه تختهاش افتاده.»
رفت سمت منقل پوشیده از برگ خشک که دوچرخهای قراضه به آن تکیه داده شده بود.
«اونجا یه تاب داشتیم. یادمه که از روش پریدم پایین و دویدم طرفش. سوراخ سرش اینقدر بزرگ بود که هیچجور نمیشد خونش رو بند آورد. نمیدونستم چه غلطی باید بکنم، پس هیچ غلطی نکردم. خیلی سریع مُرد. فکر کنم سه دقیقه هم طول نکشید. هرچند اون موقع به نظرم خیلی بیشتر زمان برد. شونزده سالم بود.»
اشک از چشمان بیسوی اُون جوشید. گریسی وحشتزده به پلهها نگاه کرد و در خیالش غرقِ خون تازه دیدشان. اُون صاف ایستاد، انگار شقورق ایستادن جلوِ ریزش اشک را میگرفت. با خندهای معذب اشکش را پاک کرد.
«شرمآوره. سی سال بود برای پدرم گریه نکرده بودم.»
«بیا تو بشین.»
گریسی برش گرداند به پذیرایی و دو لیوان ویسکی ریخت. اُون لیوانش را آورد بالا.
«من توی گذشته زندگی کردم. از آینده ترسیدم. حال رو تلف کردم.»
«به سلامتیش.»
اُون ویسکی را راهی خندق بلا کرد و از ته لیوان چشم دوخت به گریسی.
«خدای من، تو چه قدر زیبایی.»
«دوباره شروع نکن.»
«شروع نکردم. دارم ادامه میدم.»
نور صبح از پنجرهها به داخل خانه ریخت و همه چیز لطیف شد. اُون با بلاهت زل زد به انعکاس صورتش در شیشهی تلویزیون.
گفت «میتونم باهات صادق باشم؟ یه چیز دیگه هم میخوام.»
گریسی فکر که الآن است پیشنهاد بیشرمانهی افتضاحش را بدهد. میخواست از او بخواهد تا اجازه بدهد پایش را بلیسد؟
«راستش ممکنه به نظرت... یه کم عجیب بیاد.»
***
برای این که بفهمید موقعی که اُون موی دماغ گریسی شده بود کجا بودم، باید برگردیم به چهار سال پیش، به بعدازظهری تابستانی که اِرنی و لیسا در حیاط پشتی خانهشان عروسی سادهای گرفتند. مرغ و خروسها این طرف و آن طرف میدویدند. به همه گفته بودند «پیکنیکی» لباس بپوشند و همسایگان دعوت نشده از بالای پرچین سرک میکشیدند. دیر رسیدم و به راه رفتن عروس و داماد در مسیر پوشیده از گلبرگهای پلومریا نرسیدم. وقتی روی یکی از صندلیهای پلاستیکی سفید نشستم، پایههایش در زمین چمن خیس فرو رفت و نامتعادل شد.
چون وسط مراسم رسیده بودم تازه داشتم متوجه میشدم که از مهمانهای هاجوواج هیچ صدایی درنمیآید، انگار هیچکدام با این وصلت موافق نبودند. زوج دستپاچه روی یک سکوی آلومینیومیِ قابلحمل ایستاده بودند: لیسا پشت سرهم نفسهای عمیق اغراقآمیز میکشید و اِرنی هم انگار تازه از اسب پیاده شده بود. بین عروس و داماد، بیوهی آیندهی من ایستاده بود. کوتاه بود، در مرز کوتولگی، با موی بور چرکی که طوری بالای سرش جمع کرده بود انگار بخواهد قدش را بلندتر نشان بدهد. شلوار جینی بیجهت کوتاه پوشیده بود و کفشهای لژدار مضحکی به پا داشت. بعد از هر جمله با حالتی خصمانه به عروس و داماد سقلمه میزد.
«شما سیگنالهای پیچیدهی همدیگه رو دیکُد کردید، درسته؟ بر تردیدهاتون غلبه کردید، غیر از اینه؟ نتونستید هیچ گزینهی مناسب دیگهای پیدا کنید، تونستید؟ خب، شاید هم تونستید، ولی همهی رقبا رو زدید کنار تا برسید به همین یکی. حالا هم، بهرغم همهی ترسها و دودلیها، درِ هر جور رابطهی رمانتیک دیگهای رو تا آیندهی نامعلومی پشت سرتون بستید. تبریک حمالها. این یه ازدواج تحمیلیه، خودتون به خودتون تحمیلش کردهاید.»
به عمرم چیزی شبیه این نشنیده بودم. این دیگر چه کوفتی بود؟ دوروبرم را نگاه کردم و مادر عروس را دیدم که گریسی را کینهتوزانه نگاه میکرد.
«خوبیها و بدیهای همدیگه رو سبک سنگین کردید و به این نتیجه رسیدید که احتمالاً مناسب هم هستید، درسته؟ نمیدونم منافع شخصیتون چه نقاط اشتراکی داشتهاند که الآن اینجایید؛ در هر حال دو تا آدم آزاد بودید که سر فرصت یه سری محاسبات انجام دادید و نهایتاً تصمیم به ازدواج گرفتید. خیلی هم عالی. حالا شما سروسامان گرفتهاید و یکی رو دارید که برای خارجکردنتون از دورهای باطل کمکتون کنه. الآن شنیدنِ هر روزهی صدای یه انسان براتون تضمین شده است. از این هم مهمتر، امید به زندگی شما افزایشِ قابلتوجهی پیدا کرده! آدمِ همیشه تنها سیستم ایمنی ضعیفی داره و گلبولهای سفید شما با این پیوند زیاد میشه و در نتیجه بدنتون بهتر با عوامل بیماریزا مقابله میکنه. بیایید چند لحظه به این موضوع فکر کنیم که طبق آمار با این ازدواج عمر شما دستکم چهار سال افزایش پیدا میکنه، باشه؟ خیلی هم کم نیست.»
عروس و داماد نگاهی به هم انداختند و بابت مسیر ناشناختهای که مراسمشان داشت در آن قرار میگرفت به هم قوت قلب دادند.
«اگر به هم رضایت دادهاید، خیلی هم خوبه!» گریسی حالا داشت فریاد میکشید. «حتی امروز صبح از خواب بیدار شدهاید و گفتهاید "این دیوونگیه!" باز هم هیچ اشکالی نداره!» پدر عروس جوری لب صندلی نشسته بود انگار میخواست بدود سمت سکو. «عشق یه معجزه است، ولی فقط در صورتی که معنی کلمهی معجزه رو ندونین.» گریسی شروع کرد به راه رفتن دور زوج. «ازدواج همچین بیدردسر هم نیست، درسته؟ لعنتی خیلی پیچیده است. اگر خلوتِ خودتون رو میخواین سراغ بد نهادی اومدهاید. زندگی مشترکتون با حوادث، مشاجرهها، پولهای بادآورده و تصمیمات غلط تعریف میشه. تضمین میکنم. مراسم عروسی پیشپاافتادهترین لحظهی کل ازدواجتونه.»
دستانش را گذاشت روی شانههای عروس و داماد.
«ولی خوب گوش کنید، دربارهی دوام ابدی این وصلت به خودتون دروغ نگین. سعادت زناشویی از جانب هر دو طرف قابل فسخه. وقتی که عشق رو به زوال میره، تا دلتون بخواد براش جانشینهای بهتر پیدا میشه. این جوری نگاهش کنید، ازدواج مثل واکسن کزازه: بعدها که میبینید زخمتون عفونت کرده، تازه متوجه میشین که ایمنی واکسن پنج سال بیشتر نبوده.»
یک دقیقه سکوتی ملتهب برقرار شد. ظاهراً گریسی تعمد داشت تا با مکثهای معذبکننده در مراسم وقفه بیندازد.
«یه روز متوجه میشین که موقع غذا خوردن دیگه با هم حرف نمیزنید. صبحها بلند میشین و میبینید دوست دارید خرخرهی طرفتون رو بجوید. شبهای متزلزل. پایان ایام نگاههای عاشقانه رو میبینید و میرین به استقبال دوران چشمان طلبکار. شروع میکنید به فکر کردن به آلترناتیوهایی که تو انتخابهای زندگیتون از قلم انداختهاید و تصور اون زندگیهای نکرده چنان سایههای شومی میاندازند که زمینی که رو که روش راه میرین سیاه میکنند. نقشهی فرار میکشید. طلاق، یا به عبارت دیگه جلوِ ضرر رو از هر جا بگیری منفعته. شاید یه روز، تضمین میکنم، یکی از شما خواب ببینه که داره از همسرش که لبهی یه صخره ایستاده عکس میگیره و پیش خودش میگه "یه قدم برو عقبتر، نه، یه کم بیشتر. فقط یه قدم کوچولو...»
نمیدانم چه طور جرئت کرده بود جلوِ جمع چنین حرفهایی بزند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در هرچه باداباد - قسمت ششم مطالعه نمایید.