تکتک ذرات بدنم احساس طردشدگی میکردند. این زن مزخرف که مادربزرگم بود آهی بلند از سر کلافگی کشید و گفت «تموم شد؟» و در را توی صورتم بست. شاید خشم و افسردگیام بابت این مواجهه یکی از اصلیترین عوامل نکبتزندگی ده سال آیندهام بود.
از چیزهای کوچک و پیشپاافتاده شروع شد: سگمست کردن و دعوا راه انداختن، ارتکاب جرایمی بیهدف و بچگانه که از شدت مسخرگی انصافاً نمیشد اسمشان را گذاشت جُرم: بیشتر شوخیخرکیهایی بودند که از طریقشان اندکی کاسب میشدم. بعد من و اِرنی شروع کردیم به شکستن شیشهی ماشینها و دزدیدن پول خُرد و سرقت از خانههایی که فکر میکردیم هر چیزی که داخلشان هست ارزش دزدیدن دارد. راستش، در دزدی بیشتر شبیه محتکرها بودیم. علاوهبراین، طوری آمفتامین مصرف میکردیم که اصلاً نفهمیدیم کِی از مصرفکننده تبدیل شدیم به ساقی. ادعا نمیکنم هیچوقت شلوارم را خراب نکردم.
هرگز نتوانستم لیسا را ببخشم بابت اینکه مرا تا این حد به پدر و مادرم امیدوار کرده بود. همچنان با موجودات آنجهانیِ قلابی ارتباط برقرار میکرد و وقتی میگفت «یه چیزی حس کردم» فقط میگفتم «من هم.» وقتی میگفت «دیشب خوابم تعبیر شد.» میگفتم «مال من هم!» این کارم دیوانهاش میکرد. چیز دیگری که با اتکا به نیروهای جادوییاش مدام تکرار میکرد این بود که من و اِرنی به زودی گند بالا میآوریم.
درست، اونطوری که خودش تصور میکرد غیبگو نبود، ولی خب، بیراه هم نمیگفت.
خوب یادم نیست، ولی مواد اولیه اینها بودند: شنبه شب بارانی، ما آسوپاس و در حال ولگشتن در خیابان ویکتوریا، یک بیزنسمَن اتو کشیده که منتظر تاکسی بود، اِرنی که کیفش را گرفت و دستش را از پشت پیچاند.
قربانی گفت «این کار شما خیلی دوستانه نیست.» بعد با آرنج زد بین پای اِرنی.
اِرنی با مشت به جانش افتاد و مرد با صورت افتاد زمین. سرش خورد لبهی جدول و با صدا شکاف برداشت و به میزان هولناکی خون پاشید بیرون. پسر بچهای از داخل ماشینی پارکشده جیغ کشید و یادم است که با خودم فکر کردم: این هم یک خاطرهی کودکی پاکنشدنی برای تو. مردم از خانهها دویدند بیرون و ما، بدون اینکه بدانیم قربانیمان زنده است یا مُرده، زدیم به چاک.
چند روز بعد، وقتی اِرنی کشانکشان بردم به کلیسای خیابان هرینگتون، از تعجب شاخ درآوردم. کنار محراب و یک مجسمهی نتراشیده نخراشیدهی حضرت عیسی یک اتاقک اعتراف بود. اِرنی جدی بود؟ ظاهراً که بود.
بعد از بیرون آمدن اِرنی از اتاقک اعتراف، پرده را کنار زدم و وارد شدم. سرد بود. ضدنور کشیش آرام تکانتکان میخورد. آداب این دادوستد لوس را بلد نبودم ولی آنجا روبهرویم نشسته بود: استادِ سکوت در حال به کار بستن هنرش. وسوسهی گفتن حرفهای رکیک داشت بیچارهام میکرد.
با مهربانی گفت «عجله نکن.» میتوانستم صدای لبخندش را از پشت میلههای فلزی بشنوم.
صد اعتراف جزئی داشتم و یک اعتراف بزرگ، خط قرمزی که اخیراً از آن عبور کرده بودم، ولی دوست نداشتم هیچ کدامشان را به زبان بیاورم. از کجا میدانستم این کشیش برای مطلعکردن پلیس الزام قانونی ندارد؟ یا، حتی بدتر، از کجا میدانستم برای نوشتن رمان مصالح جمعآوری نمیکند؟
کشیش مشتاقانه خم شد جلو. فکر کردم اتاقک اعتراف چهقدر شبیه شهرفرنگ است یا شبیه حایلی که راننده تاکسی را از مسافری بالقوه قاتل جدا میکند. کشیش گفت «میدونم گفتم عجله نکن، ولی ساعت دو قرار دارم.»
«پدر، راستش درک نمیکنم چرا باید همهچیز رو به شما بگم.»
«برای طلب آمرزش.»
«این نظر شماست!»
به این آدم چهقدر میشد اعتماد کرد؟ ممکن بود بگوید بخشوده شدهام ولی بعد از مرگم ببینم وسط دریاچهی آتشم و وقتی دارم جزغاله میشوم با خودم فکر کنم «مگه دستم به اون کشیش نرسه.»
«تو باید ایمان داشته باشی.»
«ولم کن بابا.»
از اتاقک اعتراف زدم بیرون و روی نیمکت نشستم و کل روز کشیش را تماشا کردم. مجبور بود مشکی بپوشد، حتی در تابستان، و جلوِ کسانی که از دم فکر میکنند کودکنواز است، یا دستکم با کودکنوازها همکاسه است. این طرف و آن طرف برود.
آدمهای نشسته روی نیمکتها هم برایم یک راز بودند. چه کسی بعدازظهر چهارشنبه در کلیسا زانو میزند؟ به نظرم اگر این آدمها کسی را داشتند که مستقیم در چشمانشان نگاه کند، همهی دردهایشان درمان میشد. چرا این همه آدم مستعد پذیرش آفریدگار بودند ولی من نه؟ و اصلاً چرا کسی میبایست طالبش باشد؟ همیشه بدم میآمد از این که حتی در بهترین روزهایش میتوانست رحیم باشد ولی شفیق نه.
اِرنی کنارم نشست و زیرلب طوری با صدای بلند راجع به مصرف آمفتامین حرف زد که متوجه شدم باید هرچه زودتر راهم را از او جدا کنم، وگرنه یا نفله میشوم یا سر از زندان درمیآورم. نزدیکمان کشیش داشت دربارهی لولوخورخورهی دیرینهاش حرف میزد؛ گناه. صدای خودم را شنیدم: «یه مشت مزخرفات.»
آن موقعها نمیتوانستم ناشکیباییام را پنهان کنم. به نظر من ایمان کردگار مثل پوشیدن پالتویی طلایی بود که از دور زیبا مینمود ولی سنگینیاش اجازهی راهرفتن به آدم نمیداد، شیطانپرستی یک ادا و اصول نوجوانانهی تراژیک بود و باور به جادو و ارواح و هیولا در تناسب معکوس با جهل انسان به دنیای طبیعی، عرفا هم بازیگران مِتُدی بودند که یادشان رفته بود نقش بازی میکنند؛ بیمزگی تجربیات عرفانیشان بدجور دستشان را رو میکرد. فکر میکردم کسانی که «خدا» برایشان یک اسم نبود و بیشتر فعل بود باید دنبال کلمهای دیگر میگشتند. و اشتباه مهلکم: فکر میکردم زندگی پس از مرگ برای کسانی بود که تحمل اتمام حجت را نداشتند.
***
گریسی با بیتابی فزایندهای اشاره کرد به درِ باز خانه. شوهرش بدون هیچ دلیل موجهی دو شب نیامده بود خانه و حالا هم روی کاناپهاش غریبهای نشسته بود که دندانهایش را خلال میکرد و به هیچ قیمتی حاضر نبود خانه را ترک کند. اُون تلویزیون را روشن کرد و شروع کرد به کانال عوض کردن.
«فکر کن خونهی خودته، راحت باش!»
اُون روی کانالی متوقف شد که داشت خبری راجع به یک سفیدپوست با دستِ قطعشده پخش میکرد که با چاپگر سه بُعدی یک دست سیاه درست کرده بود تا آن را طی یک جراحی پلاستیک خانگی به او پیوند بزنند.
اُون پرسید «نظرت چیه؟»
«راجع به چی؟»
«اوضاع دنیا: رُباتهای اینترنتی تولید اخبار جعلی. ظهور دوبارهی حاکمان خودکامه. گوشیهایی که جاسوسی صاحبشون رو میکنند. حمله با جنگافزارهای صوتی. این که الآن زمین فقط دو فصل داره، فصل آتشسوزی و فصل سیل. یه جای کار در ابعاد جهانی میلنگه، این طور فکر نمیکنی؟»
«تو گفتی اومدهای که یه نگاهی به خونه بندازی.»
«شبها چی نمیگذاره خوابت ببره گریسی؟ یکی رو انتخاب کن.»
«اسباببازیهای جنسی هکشده. ویبراتورهایی که از دور کنترل میشن تا صاحبشون رو بکُشند.»
«برای من بازیگرانِ غیردولتیِ صاحبِ کلاهکهای حاوی پلوتونیمِ سطح تسلیحاتیِ جامونده از زرادخونههای شوروی سابق.» دوباره چشم دوخت به تلویزیون و صورتش را جمع کرد. «حالا این یکی رو نگاه کن، دارند توی گرینلند سگها رو قتلعام میکنند.»
گریسی تلویزیون را نگاه کرد و سگهای خونآلود را دید، داخل قفسهای فلزی زوزه میکشیدند و سربازان صف بسته بودند تا به آنها شلیک کنند. صحنه مهوعی بود.
گریسی مات و مبهوت پرسید «آخر چرا؟»
«گرمایش جهانی. خاک منجمد کهن داره لایهلایه آب میشه. سگها مبتلا به ویروسی شدهاند که فکر میکنند توی تن اون گرگ متعلق به دوران پلیستوسن بوده که پارسال تو اعماق یخها پیدا کردند. با گرمکردن بیش از حد کرهی زمین داریم میدون رو واگذار میکنیم به ویروسها و... خدای من.»
زوزهی سگهای زجرکشیده با صدای شلیک مسلسل و ضجهی صاحبانشان قطع شد. گریسی از لای انگشتانش این اِمحای مخوف را نگاه کرد.
جیغ زد «یه اخطار نباید بدی سیانان؟ لعنت به تو!» تلویزیون را خاموش کرد.
اُون تکیه داد به کوسنها و زیرلب آهنگی زمزمه کرد. گریسی بفهمی نفهمی تحت تأثیر جسارت این غریبهی پُررو قرار گرفته بود.
«اُون خیلی ناراحتکننده است که داری میمیری، ولی...»
«ممنونم گریسی.»
گریسی برای حرکت بعدیاش دودل بود. گفت «طب سنتی رو امتحان کردهای؟»
خطوط چهرهی رنگباختهی اُون عمیقتر شد. «یعنی به خودم دروغ بگم که یه مادهی خیلی عادی خواص حیاتبخش داره؟ یا به یه نفر که هیچ تخصص پزشکیای نداره اجازه بدم بالا سر بدنم با دستهاش کارهای عجیب و غریب بکنه؟»
«پس آدم بدبینی هستی.»
«واقعبینم.»
«به نظرم این داستان مُردن مغزت رو حسابی به هم ریخته.»
«درسته.»
«باعث شده احساس کنی هر کار بکنی هیچ ارزشی نداره.»
«هیچ کاری هیچ ارزشی نداره.»
«و فکر میکنم این هم خیلی درد داره؛ دیگه تو سنی نیستی که بتونی بگی "این حق من نبود".»
اُون رنجیده و یک بسته مارلبروِ قرمز از جیبش درآورد. «میتونم این جا سیگار بکشم؟»
«میتونی، ولی برات بد نیست؟»
«خیلی هم خوبه.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در هرچه باداباد - قسمت پنجم مطالعه نمایید.