اسقف با لذت بیمارگونهی عیاشی که یک پیروزی جنسی جدید به دست آورده لبخند زد. به اعضای تازهپیوسته به کلیسا نگاه کردم. ارواحشان به نظر جاودانه نمیآمد. بعید میدانستم تا آخر هفته هم دوام بیاورند.
«بزرگی پدر راست و پسر و روحالقدس را؛ همانطور که از ازل بوده تا اکنون هست و تا ابد خواهد بود.» اعضای کلیسا دستهجمعی «آمین» گفتند و من به خودم فشار آوردم که نگویم «جینکس.»
اِرنی یک ماژیک از جیبش درآورد و پشت نیمکت یک پنتاگرام کشید.
گفتم «میبینندت.»
با دست راستش شاخ شیطان نشانم داد.
اِرنی گات بود و شیطانپرستِ آماتور. او و دوستان ملالآور بدترکیبش لباس مشکی میپوشیدند و خط و سایهی چشم سیاه میزدند و سعی میکردند با یک تختهی احضار روح دستساز با مُردگان ارتباط بگیرند (این جلسات احضار روح یک مسخرهبازی تمام عیار بود؛ همیشه یا یک نفر ناغافل از خنده جِر میخورد یا یواشکی زیر میز یک نفر را نیشگون میگرفت). بقیهی اوقات با چوب و روی خاک پنتاگرام میکشیدند و دور آتش مینشستند و نشئه میکردند.
از نظر عقلانی شیطان هرگز برایم قابل پذیرش نبوده، هنوز هم نیست؛ انگیزههایش برایم شیطانیتر از آناند که باورپذیر باشند. شخصاً هرگز شکنجهگری ندیدهام که نیت خیر نداشته باشد.
دکتر فیتزسیمونز شش ماه بعد سرطان گرفت. تماشای دستوپنجه نرمکردنش با بیماری کموبیش آزارنده بود. پشت میز ناهارخوری مینشست و میگفت «هیچکس نگران نباشه. من جوونتر از اونم که بمیرم!» فوراً متوجه شدم که مرگ یک شریک زندگی آزارگر است که تو را با آفتاب و سحرگاهان گَسلایت میکند.
وقتی نفس آخر را کشید، همه کنارش بودیم. بِوِرلی گفت حضور ما، که با فاصله در جای جای اتاقِ نیمهتاریک ایستاده بودیم، باعث تسلای دکتر فیتزسیمونز شده، ولی به نظرم اصلاً ما را نمیدید؛ بین خواب و بیداری در رفتوآمد بود. وقتی موعدش رسید، سینهاش خس خس کرد و یکجور نارضایتی بر چهرهاش نشست و بعد مُرد. هر کسی روایت خود را داشت از دیدن خروج روح از جسمش. من تنها کسی بودم که هیچ چیزی ندیدم.
شنبهی بعد، اِرنی یک مراسم احضار روح شبانه راه انداخت. قیافهی مسخره و جدی خودش و دوستانش را نگاه کردم که چیزی نمانده بود از فشار قدرتی که نداشتند منفجر شوند. فکر میکردند از آن دست شانههایی دارند که ارواح میتوانند سر بگذارند رویشان و های های گریه کنند. وقتی دستان خیس از عرقمان را در هم قفل کردیم، اِرنی گفت «دکتر فیتزسیمونز، من حضورت را حس میکنم. آیا اینجا بین ما هستی؟»
زمزمه کردم «ببخشید دیر وقت مزاحمت شدیم.»
اِرنی گفت «خفه شو نامبَت.»
حقیقتش، هرچه راجع به ارواح میگفتند برایم غیرقابل باور بود. چرا ناله؟ اگر میشنیدم که در تاریکی کسی به وضوح میگوید «هی، از دیدنتون خوشحالم» صد برابر بیشتر خوف میکردم. چرا همهی ارواح، مثل خلافکاران پابندخورده در حصر خانگی، در خانهای که به قتل رسیدهاند میمانند و نمیروند یک جای دیگر؟ چرا ارواح دقیقاً در همان برههای از تاریخ بشر که مردان کلاه سر کردن را بیخیال شدند دست از آزار و اذیت ما برداشتند؟ چرا سروکلهشان به ندرت در روز پیدا میشود؟ درک نمیکردم ارواح مُردگان به چه دلیل باید شبزندهدار باشند.
اِرنی پوزخند زد و گفت «اینجاست. حسش میکنم. تو هم میتونی حسش کنی؟»
نمیتوانستم.
«میتونی صداش رو بشنوی؟»
نمیتوانستم.
به نظر من، هیچچیز به اندازهی لبخند از خود متشکرِ آدمِ معتقد به ارتباط با ارواح فاتحهی اغلب پدیدههای ماوراءطبیعی را نمیخواند. دیوانه میشدم از اینکه آدمها ادعا میکردند به دنیای نامرئی باور دارند و بعد با شرح چگونگی مشاهدهاش حوصلهات را سر میبردند. برای این که بدترش کنند، جوری ترحمآمیز نگاهم میکردند انگار آنها با آنتنی متعالی به دنیا آمده بودند و من از نظر جسمی و فکری آنقدر رشد پیدا نکرده بودم که بتوانم دنیای نامرئی را نظاره کنم.
تابستانی که شانزده ساله شدم من و اِرنی در خانهی یکی از همسایهها دستگیر شدیم. وقتی سرکار بودند، وارد خانهشان شدیم تا به مشروبشان دستبُرد بزنیم و ویدیو گِیم بازی کنیم، ولی مرتکب اشتباهی مهلک شدیم و یادمان رفت که نباید در خانهی مردم مست از هوش برویم. جفتمان محکوم شدیم به خدمات اجتماعی در یک خانهی سالمندان فکسنی در راید، جایی که شاهد تراژدی روزمره کسانی بودیم که رسیده بودند به انتهای سفری به یاد ماندنی که هیچچیز از آن به یادشان نمانده بود. این سالخوردگان با پریشانی لاعلاجشان حرفهای زشت و ناراحتکنندهای دربارهی سرنوشت میزدند، اما مشکل فقط این نبود؛ اکثرشان فکر میکردند مرُدگان زندهاند و گذشته اکنون است. عزیزانشان را درست رو به رویت زنده میکردند، یا حتی درونت، و از اینکه با آنها همراهی نمیکردی حیرتزده میشدند. این حقیقتِ دردآور کاملاً آشکار بود که علت این باورهای غلط، آسیبدیدن یا زوال مغز است. این هم درسی دیگر بود برای فهم این که تجربهی سوبژکتیو محلی از اعراب ندارد.
خیلی زود دوران اتکا به مهربانیِ بقیه به پایان رسید. اِرنی رفت به یک خانهی اشتراکی در دالویچ هیل. من هم کمی بعد بالاخره به هجده سالگی رسیدم و با اِرنی همخانه شدم؛ البته یکجورهایی خانه من یک آلونکِ ساختهشده از ورق آهن موجدار بود در حیاط پشتیاش. توالت نداشت، ولی اجازه داشتم لای بوتهها بشاشم، با شیلنگ حمام کنم و در مکدونالد ته خیابان برینم. باورش سخت است، ولی تا نزدیک سی سالگی همانجا زندگی کردم.
اِرنی با همخانهاش لیسا دوست شد؛ به شکل مهوعی عاشق هم بودند. بدترین چیزشان در مقام یک زوج غذادادن به هم سر میز شام بود و بدترین چیز لیسا در مقام یک شخص این بود که هر تلاقیِ رویداد پیش پا افتادهای را با همزمانی اشتباه میگرفت، فکر میکرد هر اتفاقی که در مسیر زندگیاش میافتد معنایی خاص دارد. بیست و چهار ساعت زر میزد راجع به اینکه همه اتفاقات در کیهان به هم مرتبطاند و اعتقاد داشت خودش کانون همهچیز است. حقیقتاً ملکهی همه ما بود؛ خدایانش با جان و دل به او خدمت میکردند. یک شب به من گفت «حتی تو هم برای من به اینجا فرستاده شدهای.» لیسا بود که اولین بار مرا به این باور متمایل کرد که «معنویت» میتواند شکلی جلوهفروشانه از خودشیفتگی باشد.
یک شب که در باغچه کنار منقل مشغول نوشیدن بودیم، با او راجع به پدر و مادر واقعیام حرف زدم و اینکه مرا رها کرده بودند و لیسا چشمانش را بست و قیافهای ساخت انگار در سراشیب اعترافِ تاریکترین راز یک نفر دیگر است. نمیخواستم گوش کنم چه میخواهد بگوید. گفت «کائنات داره به من میگه که اونها دارند از تو طلب بخشش میکنند.»
گفتم «بعید میدونم.»
گفت «این چیزیه که زندگیت رو از این رو به اون رو میکنه مونی.»
تمام زندگیام از پدر و مادر حقیقیام متنفر بودم جوری که انگار شغلی جز این نداشتم، ولی آیا وقتش رسیده بود که دنبالشان بگردم؟ هجده سالم بود، مرد نشده بودم ولی آدمبزرگ به حساب میآمدم. گفتم «نه. اینها همهش مزخرفاته. هیچ علاقهای به اون دو تا پفیوز ندارم.»
لیسا خندید و گفت «تو داری تلاش میکنی که به دنیا نیای.» من هم خندیدم، با این که جدیترین حرفی بود که تا حالا کسی به من زده بود.
زنی در ادارهی واگذاری کودکان بیسرپرست نشانی پدر و مادرم را به من داد. اسمشان بود جوئل و داون مونی و وقتی فهمیدم خواهر یا برادر یا پدر و دختر نبودهاند و زن و شوهری شرعی بودهاند که فرزندشان را دادهاند به شیرخوارگاه، خشم و افسردگیام چند برابر شد.
خانهشان در خیابان گیفناک بود در مکواری پارک. فقط چهلوپنج دقیقه طول کشید برسم به خانهی خوشنمای کاملاً عادیشان. تا مغز استخوانم سوخت. میتوانستم آنجا بزرگ شوم.
کوبیدم به در و پیرزنی پوستچرمی که چانهاش پُر از موهای سفید بود در را باز کرد و داد کشید «چی میخوای؟»
پوزشخواهانه لبخند زدم و خلاصهای از جستوجویم را به او ارائه دادم. وقتی حرف میزدم پیرزن ایستاده بود و سیگار میکشید. خاکستر سیگارش هر دو سه دقیقه یک بار میافتاد روی پای برهنهاش.
گفت «اونها مُردهاند.»
پس ضربهی تبر بر قفسهی سینه چنین حسی دارد.
«جفتشون؟»
«پشت سرهم.»
«کِی؟»
«حدود پنج سال پیش.»
«دلیل مرگشون؟»
«فرقی میکنه؟»
«خب... آره.»
آه کشید. «بابات تا خرخره عرق خورد و تو رودخونهی هاکسبری غرق شد. دو سال بعد، مادرت از شیشهی جلوِ ماشینش پرت شد بیرون. دخترهی احمق بیست و پنج سال بود کمربند نمیبست.»
«پس تو...»
«من چی؟ مادرت دخترم بود. میخوای به اینجا برسی؟»
چشمانم گشادتر از آن شد که اشکی درونشان شکل بگیرد. «این یعنی تو مادربزرگمی؟»
«آره اینشتین. خب که چی؟»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در هرچه باداباد - قسمت چهارم مطالعه نمایید.