Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

هرچه باداباد - قسمت دوم

هرچه باداباد - قسمت دوم

نویسنده: استیو تولتز
ترجمه ی: پیمان خاکسار

تا زمان مرگم هرگز چیزی نداشتم که بشود به آن گفت تجربه‌ی عرفانی. چیزی که در عوض داشتم نفرتی همه‌جانبه بود از ماوراء‌الطبیعه، که مقصرش را کودکی‌ای می‌دانستم اشباع از معتقدینی به انواع و اقسام فرقه‌ها با درجات مختلف خشک‌مغزی. هر کدام‌شان بالاخره به چیزی احمقانه باور داشتند. دوروبرم هیچ‌کس شکاک نبود؛ پیر و جوان «تجربه‌ها»یی داشتند، هر چند هیچ‌وقت نه در حضور شاهدی که بتواند ادعایشان را تأیید کند. بدگمان‌نبودن کار سختی بود.

والدین کثافتم، بعد از کشمکشی مختصر با سازمان حمایت از کودکان، در سه سالگی رهایم کردند. از آن موقع تا تولد هجده سالگی‌ام در چهار خانه‌ی غریبه بزرگ شدم که بدون استثنا برِ یک بزرگراه پُر رفت‌و‌آمد بودند، اما هیچ‌وقت کسی حاضر نشد به فرزندی قبولم کند، هر ورود ناخواسته بود و هر خروج گریزناپذیر.

از اولین خانه تقریباً چیزی به یادم نمانده جز مادر – نمادی که دم در اتاق خواب ایستاده بود و با حوصله توضیح می‌داد که «چیزی در تاریکی نیست که در روشنایی نباشد.» این حرفش را کاملاً درک می‌کردم، اما این منطق هیچ تأثیری بر خواهر و برادر دو قلوی وحشت‌زده‌ی تسلا‌ناپذیرِ روی تخت فلزی کناری‌ام نداشت که چراغ را روشن می‌کردند و با هم در یک تخت دراز می‌کشیدند و این‌قدر گریه می‌کردند تا خواب‌شان ببرد. هرشب همین آش بود و همین کاسه؛ این را نمی‌فهمیدند که درست است تاریکی توانایی‌های بالقوه‌ی شومی دارد، ولی هرگز بالفعل‌شان نمی‌کند.

خانه دوم ویلایی بود با نمای آجر قرمز ته بن‌بست که در آن با خواهر ناتنی‌ام اِما، که غم در چشمانش موج می‌زد، کنار هم روی تختی باریک می‌خوابیدیم. شب‌ها با هم گریه می‌کردیم – اسم‌مان را گذاشته بودند «هم‌گریه‌ها.» مادر ناتنیِ صدا‌کلفتم را به یاد می‌آورم که لب تختم می‌نشست و می‌گفت «هر چیزی حکمتی دارد»، و این «تقدیر بوده» که پدر و مادرم نتوانسته‌اند از من نگهداری کنند و بالاخره «سزای عمل»‌شان را خواهند دید. در این بین اِما مدام درباره‌ی هیولاهایی وِر می‌زد که زیر پارکت کمین کرده بودند. هیچ‌جوری تو کَتَم نمی‌رفت. اگر هیولاها وجود دارند چرا هیچ‌وقت تا حالا ندیده‌ایم که یکی‌شان را بگیرند و بُکشند و توی اخبار نشانش بدهند؟ فقط شب‌ها، که در تخت‌خواب از ترس فلج می‌شد، می‌توانستم از دستش خلاص شوم.

در هشت سالگی سپردندم به خانواده‌ی براک که در خانه‌ای چوبی در کنزینگتون زندگی می‌کردند، زوج سالخورده‌ای که دیگر زیادی مهربان و دلسوز بودند، انگار سرپرستی را با مراقبت تسکینی اشتباه گرفته بودند. هیچ چیزِ ترسناکی در آن خانه نبود جز آقای براک که هر روز صبح مثل دادزنِ کارناوال فریاد می‌کشید «صبحانه!» و یک «عمو» که در حال زدن مرطوب‌کننده به لبش نگاه شومی به من می‌کرد و بابا‌بزرگی که بیست سال پیش، شبی در ماه سپتامبر، یک سفینه‌ی فضایی دیده بود – یک گوی نارنجی چشمک‌زن – و برای ما داستان دیدارش با آدم فضایی خلبان سفینه را تعریف می‌کرد. با صدای خش‌دارش زمزمه می‌کرد «از خواب بیدار شدم و دیدم کنار تختم ایستاده، حرفی نزد ولی قشنگ معلوم بود که هوش برتر فرازمینی داره. می‌خواست به من بفهمونه که ما تنها نیستیم.» گاهی برای ما کتاب محبوبش، ارابه‌ی خدایان، را روخوانی می‌کرد که نویسنده‌اش در بُعد چهارم سفر کرده بود تا تاریخ حقیقیِ کیهان را فاش کند؛ در باقی اوقات کتاب را توی صورت‌مان تکان می‌داد و می‌گفت «وقتی آدم فضایی برگرده دنبالم، شاید شما رو هم با خودش ببره.»

همیشه مؤدب و ساکت می‌نشستم و به حرف‌هایش گوش می‌کردم، ولی تمام مدت دوست داشتم فریاد بکشم. با خودم فکر می‌کردم چرا آدم فضایی بین این همه آدم آمده سراغ او؟ چرا نرفته سروقت آدمی مشهور، بانفوذ یا عاقل؟ یک‌بار به قیافه‌ی آدم‌بزرگ‌هایی نگاه کردم که قصه‌هایش را گوش می‌کردند و برای اولین بار فهمیدم خجالت کشیدن به خاطر یک آدم دیگر چه معنایی دارد.

از خانه‌ی چهارم در مِدوبنک، که دو خیابان با رودخانه‌ی پاراماتا فاصله داشت، این را هم به یاد می‌آورم: شیرِ همیشه تاریخ‌گذشته در یخچال، کاشی‌های زردآلوییِ کف دست‌شویی که محال بود ردپای کثیف روی‌شان نباشد و مجسمه‌ی مریم مقدس و عیسای نوزاد در حیاط پشتی که خیلی وقت‌ها از پشت شیشه‌ی چندرنگ پنجره‌ی ته سالن به آن زل می‌زدم. خانه مال متخصص اطفال، دکتر فیتزسیمونز، و همسرش، بِوِرلی، بود. عکس‌های عروسی‌شان نشان می‌داد که در مراسم ازدواج‌شان پا‌برهنه بوده‌اند. بالای شومینه یک پلاک بود با این نوشته: «اگر این‌جا زندگی می‌کردید، تا حالا رسیده بودید خانه.» فرزند خودشان از مننژیت مُرده بود. اولین روز اقامتم در خانه، سه روز قبل از تولد دوازده سالگی‌‌ام، پسری به اسم اِرنی به من گفت که روح بچه‌ی مُرده گوشه‌ی گردوخاک‌گرفته‌ی اتاق بُغ کرده.

یک بار با دوزوکلک وادارم کرد بچه قورباغه قورت بدهم و گفت اگر برای دفع کردنشان یک مسهل قوی نخورم قورباغه‌ها در شکمم بزرگ می‌شوند، بعد به زور میرالکسِ دکتر فیتزسیمونز را که برای کولونوسکوپی آتی‌اش بود به خوردم داد. دو ساعت بعد که از توالت آمدم بیرون اِرنی را دیدم که از خنده روی زمین غلت می‌زد.

«پاره شدم از خنده. حالت خوبه نامبَت؟»

«اسم من اَنگوسه. همه به‌ام می‌گن مونی.»

«می‌دونم، ولی نامبَت بهتره. تا حالا نامبَت دیده‌ای؟ یه جونور پستاندار موریانه‌خور پوزه درازه که تو باهاش مو نمی‌زنی.»

محلش نگذاشتم. تا به حال نشده از اسم گذاشتن بقیه روی خودم ناراحت بشوم. توهین اگر واقعیت نداشته باشد بامزه است و اگر واقعیت داشته باشد یک درس مجانیِ زندگی.

دکتر فیتزسیمونز دم در اتاق خواب ایستاده بود. «اِرنی! این حرف‌ها رو نزن. همه‌ی شما بچه‌های زیبایی هستید.» فکر کردم: چرا هرکسی که روی این سیاره زندگی می‌کند می‌بایست زیبا باشد؟ این دیگر چه‌جور نظام ارزشی است؟ گفت «یادت باشه، اِرنی: خوش‌رفتاری با غریبه‌ها را پشت گوش نینداز، چرا که برخی بی‌آن‌که خود بدانند میزبان فرشتگان شده‌اند.»

اِرنی انگشت وسطش را حواله‌اش کرد. آقای فیتزسیمونز لبخند زد و گفت «امان از دست تو!» بعد تعظیم کرد و چراغ را خاموش کرد. تازه الآن می‌فهمم که او و همسرش چه‌قدر نمک‌نشناسی ما را تحمل می‌کردند.

سایه‌ها شبیه حیوانات خونسردِ کمین‌کرده در تاریکی بودند. اِرنی از آن طرف اتاق می‌آمد و لب تخت من می‌نشست. وحشت برم می‌داشت، فکر می‌کردم می‌خواهد شکنجه‌ام کند، ولی زیر لب می‌گفت «نترس نامبَت. گذر زمان همه‌چیز رو آسون‌تر می‌کنه.» (حالا می‌فهمم: معلوم است که همه‌چیز با گذر زمان آسان‌تر می‌شود. حساسیت‌مان را به درد از دست می‌دهیم و خیال می‌کنیم همه‌چیز آسان‌تر شده.)

چیزی نگذشت که اِرنی برایم شرایط خانه‌ی فیتزسیمونز را تشریح کرد. آزارِ جسمانیِ خفیف برچسب شوخی خرکی می‌خورد، هیچ برای مسواک بقیه حرمت قایل نبود (مال خودم را در اتاق خواب‌مان نگه می‌داشتم)، قایم‌باشک فقط دستاویزی بود برای تنها گذاشتن دیگری، و اگر هوس دزدیدن سیگاری می‌کردی بهترین گزینه بِوِرلی فیترسیمونز بود. روزی یک بسته و نیم هورایزن می‌کشید؛ بیست و چهار ساعته از او دود بلند می‌شد و از پشت که نگاهش می‌کردی سرش انگار از یخ خشک درست شده بود. در آشپزخانه‌ی پُرنور عینک آفتابی گربه‌ای می‌زد و مثل یک جارچی طالع‌مان را از روزنامه می‌خواند. اعتقاد داشت رؤیاهایش پیش‌گویانه‌اند، منتهی عادت داشت همیشه رؤیایش را بعد از اتفاق افتادن چیزی که پیش‌بینی کرده بود برای بقیه تعریف کند. اگر یکی از بچه‌ها از پشت‌بام سقوط می‌کرد، می‌گفت «خیلی جالبه. دیشب خواب دیدم داری سقوط می‌کنی.» باید مثل احمق‌ها جلوش می‌ایستادی و وانمود می‌کردی حرفش را باور کرده‌ای.

این بِوِرلی بود که باعث شد فکر کنم حتی کاری پیش پا افتاده مثل آرزو کردن بعد از دیدن اولین ستاره‌ی شب هم یک‌جور خود بزرگ‌بینی است. همچنین بِوِرلی بود که گاهی به من می‌گفت روح پیر. این حرفش هیچ وقت به نظرم تعریف نیامد. متهم کردن یک کودک به خِرَدی ورای سنش به این معناست که به شکلی غیرعادی در وجودش هیچ اثری از شور و شوق کودکانه و معصومیت نیست. می‌خواهم بگویم، آیا واقعاً درست است که به یک بچه بگوییم «هی، پیرمرد...»؟

در این بین دکتر فیتزسیمونز هم سعی می‌کرد با گفتن این جمله درباره‌ی پدر و مادر بیولوژیک آشغل‌مان ما را تسلی دهد: «هر کار خداوند حکمتی دارد.» با عقل جور درنمی‌آمد. فهمیدن این‌که چرا شیطان مکار است کار سختی نیست، ولی آخر خدا چرا باید این‌طور باشد؟

در دوران کودکی مجبور به تحمل خیلی چیزها شدم و قادر مطلق فقط یک اسباب زحمت جزئی بود. یکشنبه‌ای را به یاد می‌آورم که هر هفت‌تایمان را مجبور کردند کتی بپوشیم که تن‌مان را می‌خورد و ما را گله‌ای بردند به کلیسای سَنت میشل که بِوِرلی می‌خواست به عضویتش درآید. قبل از این‌که راه بیفتیم، دکتر فیتزسیمونز سر صبحانه یک صلیب نقره به بِوِرلی داد و به ما گفت درست است همسرش پروتستان به دنیا آمده، ولی از امروز به بعد یک کاتولیک است.

پرسیدم «مگه می‌شه؟»

«منظورت چیه؟»

هیچ‌چیز برای من غیرقابل فهم‌تر از عمل کسانی نیست که به راحتیِ آب‌خوردن می‌توانند از یک حقیقت ابدی بروند سراغ حقیقت ابدی دیگری که هیچ سازگاری‌ای با قبلی ندارد.

بِوِرلی گفت «اَنگوس، توی زندگی فقط دو مسیر وجود داره، رو کردن به خدا و پشت کردن به خدا.» همان موقع هم می‌دانستم که ترجیحم پرسه‌زدن است.

در کلیسای سَنت میشل، اسقف مثل یکی از شخصیت‌های رمان‌های آگاتا کریستی زیر صلیبی پُرزرق و برق پشت میز ایستاده بود و با سوز و گداز وعظ می‌کرد. روش همه‌شان یکی است. هزگز اجازه نمی‌دهند فراموش کنی مسیح وفات کرده و قتلش ناجوانمردانه بوده و تو مظنون اصلی هستی.

وسطش خوابم برد و وقتی با تکان تکان بیدارم کردند اسقف را دیدم که انگشت خمش را گذاشته بود روی پیشانی بِوِرلی و می‌گفت «آیا شیطان و همه خدعه‌ها و وعده‌های تو خالی‌اش را رد می‌کنی؟»

بِوِرلی گفت «بله.»

درباره‌ی رستاخیز مسیح حرف زد و این‌که هم‌اکنون بین ماست و حالا دیگر بوِرِلی به مسیح تعلق دارد. بعد آرام زد روی لپش و گفت «از هدیه‌ی روح‌القدس به خوبی محافظت کن.» همین. حالا کاتولیک شده بود.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در هرچه باداباد - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب هرچه باداباد - انتشارات جهان نو
  • تاریخ: شنبه 4 تیر 1401 - 08:57
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2631

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2850
  • بازدید دیروز: 3514
  • بازدید کل: 23042285