مهمان محتضر وسط اتاق نشیمن ایستاد، انگار نمیدانست کدام سمت باید برود.
گریسی گفت «راه بیفت! هر جا رو دوست داری تماشا کن!»
روی پارکتهای لق، از جلوِ تلویزیون رفت تا رسید به گلدان کاکتوس زیر پنجرهی ته خانه. سرسری قفسهها و کاغذدیواری با طرح نقشهی جهان و کاناپهی چرمیِ پُر از تَرَک و صندلی راحتی و پنکهی عظیم صنعتی را نگاه کرد. زل زد به زلمزیمبوهای عجیب و غریب مذهبی؛ یک ستارهی داوود آویزان بالای یک نقاشی رنگورورفته از گانِش کنار یک پنتاگرام چوبی، و بعد با اندوهی ملموس به درخت کریسمس آراسته به ریسه دست کشید.
گریسی گفت «اگه آدم تا ژوئیه درخت کریسمس رو جمع نکنه، اون وقت تا دسامبر هم میتونه نگهش داره.»
اُون انگار روی اجبار سر تکان داد.
گریسی پرسید «گفتی اسمت چیه؟»
گفت «اُون. اُون فوگل.» بعد زیرلب، انگار خطاب به خودش، گفت «اتفاقات زیادی اینجا افتاده.»
«مثلاً؟»
«بلوغ. اون سالها به بدنم خیلی ظلم کردم.»
«چه عالی.»
اُون با صدایی غریب و خفه گفت «زندگی چیز عجیبیه.»
«چه قدر خنک.»
گریسی را نگاه کرد، میخکوب، انگار اندیشهای هولناک در سرش بود که داشت با تمام وجود تلاش میکرد آن را مطرح نکند.
گریسی با بدگمانی پرسید «چیه؟»
«زل زده بودم؟»
«انگار لبخونی هستی که منتظری ببینی من چی میگم.»
اُون خندید. «ببخشید. فقط به این دلیله که بعضی وقتها، وقتی آمادگی نداری، یه صورت زیبا میتونه حیرتانگیز باشه.»
خون در رگهای گریسی منجمد شد، ناگهان آگاه شد به این که فقط ربدوشامبر تنش است. از تصور اتفاقاتی که ممکن بود بعد از راه دادن این غریبه به خانهاش بیفتد وحشت کرد. دستان عضلانی اُون به راحتی او را از پا درمیآوردند. وزوزی ضعیف به گوشش خورد و متوجه شد از سمعک بژ داخل گوش اُون است، خب که چی؟ دلیل نمیشود که یک هیولا نباشد.
«شوهرم ممکنه هر لحظه سر برسه.»
«الآن که سر صبحه. دیشب نیومده خونه؟»
گریسی ناخنهایش را در کف دستش فرو کرد. «نه، منظورم اینه که...»
«قبلاً هم شب بیرون مونده؟ مطمئنم روی کاناپهی خونهی دوستش خوابش برده. همهشون همین رو نمیگن؟ "غش کردم". یا، صبر کن، "مستتر از این بودم که بتونم بشینم پشت فرمون و دیرتر از این بود که بخوام تلفن کنم." بی برو برگرد.»
گریسی یک گور پدرت را قورت داد. «واقعاً داری میمیری؟»
«بله. واقعاً.»
اُون برق ترس را در نگاه گریسی دید.
«صبرکن. من مضطربت کردهام؟»
«بله.»
«خواهش میکنم مضطرب نباش.» چیزی جز اندوه در صدایش نبود. شاید بدترین اتفاق این بود که مجبور شود به تحمل داستانش یا تیمار یک تشنج.
«فقط سه فوت دورتر از من وایستا.»
«من فقط سیستم متریک بلدم.»
«الآن داری سربهسرم میگذاری؟»
اُون دلجویانه گفت «میشه به بازدیدم ادامه بدم؟» گریسی محتاطانه سر تکان داد. اُون بازیگوشانه دور سالن گشت و دیوارهای ترک برداشته و کاغذدیواری ورآمده و رنگ طبلهکرده را نگاه کرد. انگشتش را روی گرد و خاکِ نشسته بر گرامافون خودکار خراب کشید و حتی رفت گوشهی سالن و دو زانو نشست، انگار میخواست همهجا را از زاویه دید یک کودک ببیند. این که تقریباً هیچ توجهی به گریسی نداشت، اندکی از ترس او کاست.
اُون اشاره کرد به آشپزخانه و گفت «اشکال نداره این طرفی برم؟»
«فکر نکنم.»
اُون رفت به آشپزخانه و به کابینتها و روی کانتر دست کشید و، با دیدن آسیب مشهودی که دود اجاق گاز به آنها زده بود، نیشخند زد. رفت به رختشویخانهی نمور و آهسته از پلهها به سمت زیرزمینِ به سیاهی قیر پایین رفت. گریسی یواشکی یک چوب پنبهکِش از سطل یخ برداشت و انداخت توی جیب ربدوشامبرش. اُون از زیرزمین بیرون آمد و سری به سالن غرق نور آفتاب در ته خانه زد و برگشت به اتاق نشیمن.
«میشه اتاقخوابها رو هم ببینم؟»
«دیگه خیلی پُررو شدی.»
«یعنی نه؟»
«ولش کن، هرچی. برو ببین.»
اُون مؤدبانه لبخند زد و ته راهروِ چرکمُرد ناپدید شد. گریسی قهوه درست کرد و دو تا سیگار کشید و فکر کرد اُون به زودی راهش را میکشد و میرود، یا از روی تخت میافتد زمین و از ما شکایت میکند. این داستان در هیج حالتی ختم به خیر نخواهد شد.
از دستشویی صدای تلق تلق آمد، صدای تف کردن خلط در سینک. با خودش گفت بعد از رفتن مرد حتماً باید حولهها را بسوزاند.
اُون درحالیکه داشت چسمثقال مویش را با انگشتان خیسش شانه میکرد برگشت به اتاق نشیمن.
«چند وقته اینجا زندگی میکنید؟»
«دو سال.»
آهسته دور اتاق گشت، با سرعت آدمی که روی پلهبرقیای که به سمت پایین میرود رو به بالا حرکت میکند. گریسی در جیبش با چوبپنبهکِش بازی کرد و گفت «یادم نمیآد، قرار بود بهترین خونه رو تو بدترین خیابون بگیریم یا بدترین خونه رو تو بهترین خیابون.»
«به نظر من که این خونه هیچ کدومش نیست.»
گریسی هنوز معذب بود. تنها صدا چیت – چیت – چیت فوارهی خانم هندرسون بود که بیاعتنا به هشدارهای خشکسالی روشن بود.
گریسی گفت «خب، ممنون که سر زدی.»
«شغلت چیه؟»
«تشریفات مراسم عروسی.»
«چه جالب.»
از ذهن گریسی گذشت پوزخند اُون جعلی است، یک اعلان خطر بی بروبرگرد؛ وقتی کسی را برای اولین بار میبینی، نباید فوراً شستت خبردار شود لبخندش تصنعی است.
گریسی گفت «تازهعروسها و تازهدامادها پناهجوهاییاند که از زندگی مجردی فرار میکنند، بیشتر آدمها چهرهی کاملاً غلطی از خودشون نشون میدن و وارد پیوندهای زناشویی مادامالعمرِ به لحاظ قانونی الزامآور میشن و دنبال خودشون یه رد دراز از حرفهای نیمهراست باقی میگذارند. حاضرند هر کاری بکنند تا یکشبه با یه نفر پیر بشن.»
«ها؟» بر چهرهی اُون یک لحظه چیزی شبیه تحیر نشست، ولی به نظر کار همیشهاش بود، انگار مدام راغب بود به شگفتزدهشدن. «چه طور شد این شغل را انتخاب کردی؟»
دستپاچگی گریسی باعث شده بود نتواند از این مکالمه، که رشتهاش داشت از دستش خارج میشد، فرار کند.
«داستانش خندهداره.»
«واقعاً؟»
«حدود ده سل پیش دوستم تارا ازم خواست مراسم عروسیش رو برگزار کنم. مجبور شدم یه دورهی یک ماهه توی تِیف بگذرونم. حالا که دارم به زبونش میآرم اصلاً خندهدار نیست، هست؟»
«نه راستش، نیست. مشتری هم داری؟»
«هر آخر هفته. مونی از عروسیها فیلمبرداری میکنه. ما تمام خدماتِ عروسی رو ارائه میدیم.»
«مونی چیه؟»
«اَنگوس مونی. شوهرم.»
«شوهر گمشده.»
«گم نشده.»
لبانش را جوری جمع کرد انگار بخواهد بگوید ای زن بیچاره. «از عقد کردن مردم لذت میبری؟»
«معمولاً خیلی میترسم از این که روز ویژهشون رو خراب کنم، ولی در کل عاشق این کارم.»
«واقعاً؟»
گریسی خیلی جدی گفت «این شغلمه.»
همانطور که زل زده بود به چشمان اُون، چوبپنبهکِش را از جیبش درآورد و بدون پردهپوشی باز کرد. دیگر وقتش بود که این مرد تنهای مرگزده را از خانه بیرون کند. «به هرحال، گفتم که، ممنون اومدی.»
«خواهش میکنم.»
«خب، مقصد بعدی تور نوستالژیت کجاست؟»
«هیچجا. همین یکجا بود.»
«چیزی رو که میخواستی ببینی دیدی؟»
ناغافل لبخندی برلب اُون نشست، انگار دستخوش فوران ناخواستهی یک جور امیدواری شده بود. ولو شد روی کاناپهی چرمی پوستهپوسته.
گفت «نه راستش.»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در هرچه باداباد - قسمت دوم مطالعه نمایید.