Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

بابا گوریو - قسمت هفتم

بابا گوریو - قسمت هفتم

نویسنده: اونوره دو بالزاک
ترجمه ی: مهدی سحابی

فردای آن شب در پاریس یکی از آن مه‌های غلیظی گسترده بود که چنان شهر را در بر می‌گیرند و در خود محو می‌کنند که حتی دقیق‌ترین کسان هم وقت را اشتباه می‌گیرند. قرارهای کاری نافرجام می‌ماند. همه گمان می‌کنند ساعت هشت است در حالی‌که زنگ ظهر به صدا در می‌آید. ساعت نه و نیم شد و خانم ووکر هنوز در بستر بود. کریستوف و سیلوی گُنده هم دیر بلند شده بودند و آسوده قهوه‌شان را می‌خوردند، قهوه‌ای همراه با لایه‌های سَرشیری که مختص مشتریان پانسیون بود و سیلوی مدتی طولانی شیر را می‌جوشانید تا خانم ووکر از سهم غیرمجازی که او برمی‌داشت بو نبرد.

کریستوف در حالی‌که اولین گردۀ نان برشته‌اش را در شیرقهوه فرو می‌برد گفت:

- سیلوی، آقای ووترن البته آدم خوبی است، امّا دیشب باز دو نفر آمدند سراغش. اگر خانم اظهار نگرانی کرد نباید به‌اش چیزی گفت.

- به شما چیزی داد؟

- صد سو داد  بابت همۀ ماه، با این کارش خواست به من بگوید:صدایت در نیاید.

سیلوی گفت:

- غیر از او و خانم کوتور که خسیس نیستند، بقیه دلشان می‌خواهد عیدی‌ای را که با دست راست به ما می‌دهند با دست چپ پس بگیرند.

کریستوف گفت:

- تازه مگر چه می‌دهند؟ یک سکۀ کوفتیِ صد سویی. الآن دو سال است که باباگوریو کفش‌هاش را خودش واکس می‌زند. این یارو پوآروی ناخن‌خشک که اصلاً از خیر واکس گذشته، حاضر است واکس را بخورد و به کفشش نزند. این دانشجوی لاغرو هم چل سو بیشتر نمی‌دهد. چل سو حتی پول بُرس من هم نمی‌شود. تازه، لباس کهنه‌اش را هم می‌فروشد. عجب خراب شده‌ای!

سیلوی همچنان که قهوه‌اش را جرعه جرعه می‌خورد گفت:

- تازه، ما توی محله بهترین جا را داریم: وضعمان خوب است. امّا راستی، کریستوف، دربارۀ این بابا خیکی، آقای ووترن، چیزی شنیده‌اید؟

- بله. چند روز پیش توی خیابان به آقایی برخوردم که به من گفت: - ببینم، پیش شما یک آقای چاقی می‌نشیند که موهای شقیقه‌اش را رنگ می‌کند؟ در جوابش گفتم: - نه قربان، رنگ نمی‌کند، آدم شوخی مثل او وقت این کارها را ندارد. بعد، قضیه را به آقای ووترن گفتم و او هم در جوابم گفت: - خوب کردی پسرجان! همیشه این طور جواب بده. هیچ چیز بدتر از این نیست که آدم عیب‌های خودش را برملا کند. ازدواج‌هایی این جوری به هم می‌خورد.

سیلوی گفت: - من هم، توی بازار می‌خواستند گولم بزنند و ازم حرف بکشند که موقع پیرهن پوشیدن می‌بینم‌اش یا نه. کلک‌ها!... اهه! ساعت «وال دوگراس» دهِ ربّ کم را می‌زند و هنوز هیچ‌کس پیدایش نیست.

- خب بعله! برای این‌که همه رفته‌اند. خانم کوتور و دخترش ساعت هشت رفتند کلیسای سنت اتیَن خداخوری. باباگوریو با یک بسته رفت بیرون. دانشجوهه بعد از کلاسش می‌آید، ساعت ده. پله‌ها را که تمیز می‌کردم دیدم رفتند؛ چیزی که باباگوریو می‌بُرد خورد به تنم، مثل آهن سفت بود. معلوم نیست پیرمرد دارد چکار می‌کند؟ بقیه دستش می‌اندازند، امّا هر چه باشد آدم خوبی است، از همه‌شان بهترست. از خودش چندان چیزی گیر آدم نمی‌آید، امّا خانم‌هایی که گاهی من را می‌فرستد سراغشان انعام‌های حسابی می‌دهند و چقدر هم خوش‌لباس‌اند.

- آن‌هایی که می‌گوید دخترش‌اند، نه؟ ده دوزاده تایی می‌شوند.

- من که فقط پیش دوتاشان رفته‌ام، همان‌هایی که آمدند اینجا.

- بالاخره خانم بلند شد؛ الآن است که صداش در بیاید؛ من دیگر باید بروم. مواظب شیر باشید، کریستوف، به خاطر گربه.

سیلوی پیش خانمش رفت.

- نمی‌فهمم، سیلوی، یک ربّ به ده است و همین‌طور گذاشته‌اید من مثل یک بچه شیرخوره بخوابم! تا حال این‌طوری نشده بود.

- به خاطر مه است، یک مِهی غلیظ مثل شیر.

- پس ناهار چه؟

- ای بابا! امروز شیطان به جسم مشتری‌هاتان افتاده بود. همه از خون خروس سحر بلند شدند و زدند بیرون.

خانم ووکر آمرانه گفت:

- درست حرف بزن سیلوی: کلۀ خروسِ سحر.

- باشد، خانم، هرجور شما بگویید. امّا به هر حال اگر بخواهید می‌توانید ساعت ده ناهار بخورید. میشونت و پوآر از جانشان تکان نخورده‌اند. فقط آن‌ها توی خانه‌اند و آن‌ها هم مثل دو کندۀ هیزم خوابیده‌اند...

- امّا سیلوی، یک‌جوری کنار هم می‌گذاری‌شان که انگاری...

سیلوی با قهقهۀ ابلهانه‌ای گفت:

- انگاری چه؟ خیلی خوب به هم می‌آیند.

- عجیب است، سیلوی. آقای ووترن چطور وارد خانه شد؟ در حالی که کریستوف در را قفل کرده بود.

- هیچ هم عجیب نیست، خانم. کریستوف صدای آقای ووترن را شنیده، رفته پایین در را براش باز کرده. این‌طوری بوده که شما خیال کردید که...

- جلیقه من را بده و زود برو به ناهار برس. بقیۀ گوسفند را با سیب‌زمینی جور کن، گلابی پخته هم بده، از آن‌هایی که دانه‌ای نیم «سو»‌اند.

چند دقیقه‌ای بعد خانم ووکر هنگامی پایین رفت که گربه‌اش تازه با یک ضربۀ دست بشقابِ درِ کاسۀ شیری را انداخته بود و با شتاب تمام شیر می‌خورد.

خانم داد زد: «میستیگری!» گربه فرار کرد، امّا زود برگشت و خودش را به پاهای او مالید. «ها، ها، چاپلوسی کن بی‌غیرت پیر!... سیلوی! سیلوی!»

- بله، خانم، چه شده؟

- ببینید این گربه چقدر شیر خورده.

- تقصیر این کریستوف حیوان است. به‌اش گفته بودم درِ کاسه را بگذارد. کجا رفته؟ نگران نباشید، خانم، می‌شود شیرقهوۀ باباگوریو. یک کم آب به‌اش اضافه می‌کنم، متوجه نمی‌شود. به هیچ چیز توجه نمی‌کند، حتی به چیزی که می‌خورد.

خانم ووکر در حالی‌که بشقاب‌ها را می‌چید پرسید:

- کجا رفته این اکبیری؟

- کسی چه می‌داند؟ کارهایی می‌کند لایق پانصد تا جِنّ.

خانم ووکر گفت: - زیادی خوابیدم.

- امّا خانم، مثل گُل سرِحال و شاداب‌اید....

در این لحظه صدای زنگ آمد و ووترن در حالی‌که با صدای کُلُفتش آواز می‌خواند وارد سالن شد:

سالها دنیا را، گشته‌ام تا بس دور

دیده‌اندم همه‌جا...

با دیدن صاحب پانسیون گفت: «سلام، سلام مامان ووکر!» و او را با حرکت یک مرد زن‌دوست بغل کرد.

- خوب است، بس کنید.

ووترن گفت:

-  بگویید: بی‌چشم و رو! بگویید دیگر، خواهش می‌کنم، نمی‌گویید؟ببینید، کمک‌تان می‌کنم میز را بچینید. ها! پسر خوبی‌ام، مگر نه؟

که چه دل می‌بُردم از سبزه و بور.

که چه دل می‌دادم، می‌کشیدم آه،

 

- یک کم پیش‌تر چیز عجیبی دیدم.

 

........ گهگاه.

 

‌یوه زن پرسید: - چه دیدید؟

باباگوریو ساعت هشت‌ونیم خیابان «دوفین» بود، پیش یک طلاکاری که ظرف‌های کهنه و نشان یراق می‌خرد. به قیمت خوبی یک وسیلۀ خانگی از جنس نقرۀ آب‌طلا را به‌اش فروخت، خیلی خوب له کرده و پیچانده بودش در حالی‌که اهل کار یدی نیست.

- - اهه! جدی؟

بله. یکی از دوستانم را که دارد با «بنگاه پیک شاهی» می‌رود خارج رسانده بودم و داشتم برمی‌گشتم این‌جا. منتظر باباگوریو ماندم که ببینم چکار می‌کند: برای خنده. توی همان محله رفت خیابان «دِگره»، وارد خانۀ رباخوار معروفی به اسم گوبسِک شد که جانور عجیبی است، آدمی که حاضر است با استخوان‌های پدرش دومینو بازی کند؛ یک یهودی، عرب، یونانی، کولی، آدمی که دزد از خانه‌اش ناکام برمی‌گردد چون پولش را می‌گذارد بانک.

- یعنی این باباگوریو دارد چکار می‌کند؟

ووترن گفت:

- هیچ‌کاری نمی‌کند، کار خراب می‌کند. آدم ابلهی است که دارد خودش را بدبخت می‌کند به عشق دخترهایی که...

سیلوی گفت: - آها، آمد!

باباگوریو داد زد:

- کریستوف، با من بیا بالا.

کریستوف دنبال باباگوریو رفت و زود برگشت.

خانم ووکر از پادویش پرسید: - کجا می‌روی؟

می‌روم یک کاری برای آقای گوریو انجام بدهم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در بابا گوریو - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب بابا گوریو - انتشارات نشرمرکز
  • تاریخ: شنبه 28 خرداد 1401 - 07:07
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2269

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2553
  • بازدید دیروز: 4672
  • بازدید کل: 24938408