ووترن نامهای را که کریستف به دست داشت قاپید و روی آن چنین خواند: حضور خانم کنتس آناستازی دورستو. سپس در حالیکه نامه را به او پس میداد پرسید: کجا داری میروی؟
- خیابان هلدر. سفارش شده نامه را به غیر از خودِ خانم کنتس به دست هیچکس ندهم.
ووترن نامه را به طرفِ نور گرفت و گفت: توی پاکت چیست؟ اسکناس؟ نه. پاکت را کمی باز کرد. به صدای بلند گفت: - یک حواله! به به، عجب دستودلباز است این پیر عیاش. با دستِ پهنش کلاه کریستوف را به سرش گذاشت، او را مثل یک طاسِ بازی دور خودش چرخاند و گفت: - برو، برو آسمان جُل، برو که انعام خوبی گیرت میآید.
میز چیده شده بود. سیلوی شیر را میجوشاند. خانم ووکر بخاری را روشن میکرد. با کمک ووترن که همچنان میخواند.
سالها دنیا را، گشتهام تا بس دور
دیدهاندم همهجا...
زمانی که همهچیز آماده شد خانم کوتور و دوشیزه تایفر از راه رسیدند.
خانم ووکر از خانم کوتور پرسید:
- صبح به این زودی از کجا میآیید، خانم خوشگل؟
خانم کوتور همچنان که جلوی بخاری مینشست گفت:
- رفته بودیم زیارت سنت اِتیَن دومون، نه اینکه امروز باید برویم دیدن آقای تایفر؟ طفلک این دختر، دارد مثل بید میلرزد.
از کفشهایش که لب دهنۀ بخاری گرفته بود بخار بلند شد.
مادام ووکر گفت:
- شما هم خودتان را گرم کنید، ویکتورین.
ووترن صندلیای برای دخترک یتیم پیش آورد و گفت:
- دخترجانم، خیلی خوب است که دعا کنید خدا دل پدرتان را نرم کند. امّا این کافی نیست. یک دوستی لازم است که قبول کند حرف حساب را به گوش این هیولا برساند، وحشیای که گویا سه میلیون ثروت دارد و نمیخواهد به شما جهیزیه بدهد. در این دور و زمانه یک دختر خوشگل باید جهیزیه داشته باشد.
خانم ووکر گفت:
- طفلکی. ها، عزیزم دلم، پدر ظالمتان انگار از خدا میخواهد بلا به سرش بیاید.
با شنیدن این کلمات اشک در چشمان ویکتورین حلقه زد، و بیوهزن با اشارۀ خانم کوتور ساکت شد.
بیوۀ صاحبمنصب سررشتهداری گفت:
- کاش میشد دیدش، بااش حرف زد، آخرین نامۀ همسرش را به دستش داد. هیچوقت جرأت نکردم با پُست بفرستمش؛ خطم را میشناسد...
ووترن حرف او را قطع کرد و به صدای گفت:
- ای زنان بیگناه، تیرهبخت و رنجدیده. پس کارتان به این جا کشیده! تا چند روز دیگر خودم پا پیش میگذارم و مسألهتان به خوبی حل میشود.
ویکتورین نگاهی اشکآلود و در عین حال سوزان به ووترن انداخت (که هیچ از آن متأثر نشد) و گفت:
- ای آقا! کاش راهی پیدا میکردید که پدرم را ببینید و به او بگویید که محبت او و حیثیت مادرم برای من از همۀ ثروت دنیا با ارزشتر است. اگر بتوانید دلش را یک کمی نرم کنید من پیش خدا دعاتان میکنم. مطمئن باشید حقشناسی سرم میشود...
ووترن با لحن طعنهآلودی خواند: - سالها دنیا را، گشتهام تا بس دور.
در این هنگام گوریو، دوشیزه میشونو و پوآره پایین آمدند، شاید به بوی چاشنیای که سیلوی میساخت تا به باقیماندۀ گوشت گوسفند اضافه کند. در لحظهای که هفت نفر روز به خیر گویان سر میز مینشستند زنگ ساعت ده نواخته شد و صدای قدمهای جوان دانشجو از کوچه آمد.
سیلوی گفت:
- خوب شد، آقا اوژن، امروز با بقیه ناهار میخورید.
جوان دانشجو به پانسیونیها سلام کرد و کنار باباگوریو نشست.
سپس مقدار زیادی از گوشت گوسفند برای خودش برداشت و تکهای از نان، که خانم ووکر همیشه مقدارش را زیر نظر داشت، برید و گفت:
- امروز ماجرای عجیبی برایم پیش آمد.
پوآره گفت: - ماجرا!
ووترن به پوآره گفت:
- از چه تعجب میکنید، جوان قدیم؟ آقا در وضعیتی هستند که برایشان ماجرا پیش بیاید.
دوشیزه تایفر خجولانه نگاهی به جوان دانشجو انداخت.
خانم ووکر گفت:
- - ماجراتان را تعریف کنید.
دیروز رفته بودم مهمانی رقص خانم ویکنتس دوبوسئان، خویشاوند نزدیکم که یک خانۀ باشکوه دارد، آپارتمانهایی سرتاسر ابریشم، مهمانی عالیای بود و واقعاً کیف کردم، مثل یک شاه...
ووترن ناگهان حرف او را قطع کرد و گفت: - پَرَک.
اوژن به تندی پرسید: - منظورتان چیست، قربان؟
- گفتم پَرَک، چون شاپرکها خیلی بیشتر از شاهها کیف میکنند.
پوآره که مثل طوطی حرف دیگران را تکرار میکرد گفت:
- درست است: من ترجیح میدهم شاپرکِ بیدغدغه باشم تا شاه، چون که...
اوژن حرف او را قطع کرد و به گفتهاش ادامه داد:
- خلاصه، با یکی از زیباترین زنهای مهمانی رقصیدم، یک کنتس دلفریب، جذابترین موجودی که به عمرم دیدهام. سرش را با گُلهای هلو آرایش کرده بود، یک طرفش یک دستهگل بود با گلهای طبیعی معطر، زیباترین دسته گل؛ امّا نه! باید به چشم خودتان میدیدیدش؛ محال است که آدم بتواند زنی را که رقص به هیجانش آورده توصیف کند. بعد، فکرش را بکنید که امروز صبح، طرفهای ساعت نُه، همین کنتسِ ملکوتی را پیاده خیابان «دِگره» دیدم. آه! قلبم به تپش افتاد. فکر کردم که....
ووترن نگاه تیزی به جوان دانشجو انداخت و گفت:
- ... که دارد میآید اینجا؟ در حالیکه حتماً داشته میرفته پیش پاپا گوبسِک. اگر بتوانید در قلب زنهای پاریسی رخنه کنید، قبل از اینکه به معشوقشان برسید به رباخوار برمیخورید. این کنتس شما اسمش آناستازی دورستو است و خیابان «هلدر» مینشیند.
دانشجو با شنیدن این اسم به ووترن خیره شد. باباگوریو ناگهان سر بلند کرد، نگاهی چنان رخشنده و پر از نگرانی به دو مردِ در حال گفتگو انداخت که پانسیونیها را به تعجب واداشت.
با لحن دردناکی گفت:
- پس رفته پیشش. تا کریستوف برسد کار از کار گذشته.
ووترن سر به گوش خانم ووکر بُرد و گفت: - حدس زدم.
گوریو ماشینوار غذا میخورد، بی آنکه بفهمد چه میخورد. تا آن روز هرگز این قدر ابله و در خود فرو رفته دیده نشده بود.
اوژن پرسید:
- آقای ووترن، نمیفهمم شما اسمش را از کجا میدانستید؟
ووترن در جواب گفت:
- خُب، دیگر! وقتی کسی مثل باباگوریو اسمش را میداند، من چرا ندانم؟
دانشجو داد زد: - آقای گوریو!
پیرمرد بینوا گفت:
- بله! پس دیروز خیلی خوشگل شده بود؟
- کی؟
- مادام دورستو.
خانم ووکر به ووترن گفت:
- نگاه کنید پیرمرد عیاش را. ببینید چشمهایش چطور برق میزند.
دوشیزه میشونو زیر لب به دانشجو گفت:
- پس یعنی این خرجیاش را میدهد.
اوژن دنبالۀ گفتههایش را گرفت، باباگوریو حریصانه نگاهش میکرد:
- بله! واقعاً بینهایت زیبا بود. اگر مادام دوبوسئان نبود کنتس ملکوتیِ من ملکۀ رقص میشد؛ جوانها همه فقط او را نگاه میکردند. روی لیستِ همرقصها من نفر دوازدهم بود. همۀ رقصهای جمعی را میرقصید. بقیۀ زنها خون خونشان را میخورد. اگر واقعاً دیشب یک نفر شاد و خوشبخت بوده، او بوده. راست میگویند که در دنیا هیچ چیز قشنگتر از کشتی بادبان افراشته و اسب در حال تاخت و زن در حال رقص نیست.
ووترن گفت:
- دیروز در اعلا مرتبه، در خانۀ یک دوشس؛ امروز صبح در پستترین وضعیت، پیش یک نزولخور: کارِ زنهای پاریسی همین است. اگر شوهرهاشان نتوانند از پس تجمل بیحدّومرزشان بر بیایند، خودفروشی میکنند. اگر این کار را بلد نباشند، شکم مادرشان را جِر میدهند تا چیزی برای جلوهفروشی پیدا کنند. خلاصه، زمین و زمان را به هم میریزند. چیزی است که همه میدانند! همه!
صورت باباگوریو که وقت شنیدن تعریفهای جوان دانشجو همچون خورشیدِ یک روز آفتابی میدرخشید با شنیدن این گفتۀ بیرحمانۀ ووترن عبوس شد.
خانم ووکر گفت:
- پس ماجراتان چه شد؟ با او حرف زدید؟ ازش خواستید که بیاید با شما درس حقوق بخواند؟
اوژن گفت:
- من را ندید. امّا دیدن یکی از زیباترین زنهای پاریسی در خیابان «دِگره» ساعت نه صبح، زنی که حتماً ساعت دو بعد از نصف شب از رقص به خانهاش برگشته، عجیب نیست؟ همچو ماجراهایی فقط در پاریس اتفاق میافتد.
ووترن به صدای بلند گفت:
- هه! خیلیها هست از این هم به مراتب جالبتر.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در بابا گوریو - قسمت نهم مطالعه نمایید.