سقف سنگی بالای سرش، در چند سانتیمتری صورتش آبچکان بود و قطرههای درشت آب، سریع و پیدرپی، با ضربی پیگیر پیوسته بر یک نقطه از چهرهاش فرو میچکید و او هر قدر که گردنش را میپیچاند و سرش را عقب میکشید فایدهای نداشت. قطرهها مدام چک چک، بر صورتش فرو میکوفتند و روی آن پخش میشدند. یک ربع ساعت که گذشت کاملاً خیس شده بود. خودش نیز از فرط تلاش مثل سیل عرق میریخت و چنان بخار از تنش برمیخاست که گفتی طشت رخشویی. آن روز صبح قطرههای آب لجوج در چشمش فرو میچکید و دشنام از زبانش بیرون میفشاند. اما او حاضر نبود دست از کلنگزدن بردارد. بر شدت ضربههای خود میافزود چنانکه اندامش، در تنگنای میان دو صخره تکان میخورد و همچون پشهای میان دو ورق کتابی در خطر لهیدگی کامل بود.
یک کلمه میان آنها ردوبدل نشده بود. همه کلنگ میزدند. جز صدای ضربههای نامنظم که گفتی از مسافتی دور، از پشت دیواری میآمد شنیده نمیشد. صداها زنگی خشن میگرفت و در آن هوای مرده هیچ بازتابی نداشت. مثل این بود که تاریکی سیاهیِ ناآشنایی داشت و غبار زغال معلق در فضا غلیظتر و گازی که پلکها را فرو میبست کثیفترش کرده بود. فتیلههای چراغها زیر کلاهشان که از توری فلزی بود جز نقطههای سرخرنگی بر این صفحۀ سیاه نمیگذاشتند. هیچ چیز تشخیص داده نمیشد. رگه باز میشد و همچون دودکش تخت و موربی، که به قدر دودۀ ده زمستان سیاهی در خود انباشته بود بالا میرفت. هیولاهایی شبحوار در آن حرکت میکردند. پرتو چراغی به تصادف چرخیده گهگاه برآمدگی سرینی، گردۀ بازویی یا چهره خشنی را که گفتی برای ارتکاب جنایتی سیاه شده بود به ابهام نمایان میساخت. گاهی قطعه زغالی درخشان از بدنه جدا میشد که سینه و لبههایش مثل بلور برق میزد و بعد دوباره تاریکی همهچیز را در خود فرو میبرد. ضربههای کلنگ، شدید و خفه ادامه مییافت و سینهها نفس نفس میزدند و جز غرش رنج و خستگی در هوای سنگین و زیر باران سقف صدایی از گلوها بیرون نمیآمد.
زاکاری که بازوانش در پی عیاشی شب گذشته رمقی نداشت به بهانۀ زیربندی زود دست از کار کشید. به این ترتیب میتوانست به آهستگی سوتزنان، با چشمانی خمار، خود را در تاریکی به دست خیال بسپارد. نزدیک سه متر زیر پای کلنگداران خالی مانده بود و هنوز کسی به فکر زیربندی آن نیفتاده بود، زیرا نه به خطر اعتنایی داشتند و نه دلشان میآمد وقت خود را برای زیربندی تلف کنند.
زاکاری سر اتیین داد زد: آهای شازده، چوب رد کن ببینم.
اتیین که راه کارکردن با بیل را از کاترین میآموخت ناچار به بالا بردن چوب به سینۀ کار پرداخت. ذخیرۀ چوبی از روز پیش باقی بود. هر روز صبح مقداری چوب، که به اندازۀ ضخامت رگه بریده شده و آماده بود پایین میآوردند.
زاکاری به دیدن واگنکش تازهکار که چهار تکه تیر بلوط را بغل گرفته بود و ناشیانه خود را از میان زغالها بالا میکشید فریاد زد: ده یالا بجنب!
با نوک کلنگش سوراخکی در سقف میکند، بعد دیوار را اندکی گود میکرد و دو سر چوب را در آنها تنگ میانداخت و به این ترتیب چوب مانع ریزش سقف میشد. بعدازظهر کارگران خاکبردار آواری را که کلنگدارها در ته دالان برجا گذاشته بودند جمع و لایههای از زغال خالی شده را با آن پر میکردند و فقط دالانهای بالا و پایین را برای حرکت واگنتها خالی میگذاشتند.
نالۀ ماهو قطع شد. عاقبت قطعۀ خود را تا به آخر خالی کرده بود. صورتش را که عرق از آن جاری بود با سرآستینش پاک کرد و به فکر زاکاری افتاد و آمد ببیند که برای چه کار پشت سر او بالا رفته است. گفت: این کارو بذار برا بعد از ناشتا. حالا باید کلنگ زد، وگرنه نمیتونیم سهم امروزمونو تحویل بدیم.
جوان جواب داد: آخه داره پایین میآد. نگاه کن، ترک خورده، میترسم رو سرمون فرو بریزه.
اما پدر شانه بالا انداخت: «به، فرو بریزه... بذار بریزه... جهنم، مگه دفعۀ اوله؟ به هر جون کندنی باشه بیرون میآییم.» عاقبت به خشم آمد و پسرش را به کار برگرداند.
اما دیگران هم تلاشی نمیکردند. لوواک به پشت افتاده بود و شست دستش که زیر سنگی مانده و مجروح شده بود وارسی میکرد و دشنام میداد. شاوال ناسزاگویان پیرهنش را میکند و بالا تنهاش را لخت میکرد تا گرما کمتر آزارش دهد. آنها دیگر همه سراپا سیاه شده بودند. تنشان از غبار نرمی پوشیده بود که با عرق میآمیخت و سرازیر میشد. ماهو اولین کسی بود که باز به کار پرداخت. این بار اندکی پایینتر، سرش همسطح خاک بود. اکنون آب روی پیشانیاش میچکید و چنان پیگیر که احساس میکرد میخواهد استخوان جمجمهاش را سوراخ کند.
کاترین به اتیین تعلیم میداد: «نباید اعتنا کرد. اینها همیشه بد و بیراه میگن.» و با مهربانی آموزش خود را دنبال گرفت.
هر واگنت پر شده، همانطور که از پای کار فرستاده میشد بالا میرفت و با ژتون مخصوصی نشان شده بود، تا تحویلدار بتواند آن را به حساب گروهی که آن را پر کرده بود بگذارد. به همین سبب میبایست بسیار دقت کنند که واگنتها خوب پر باشند و جز زغال پاک بار آن نکنند وگرنه واگنت پذیرفته نمیشد.
جوان که چشمانش به تاریکی عادت میکرد دختر را که هنوز سیاه نشده بود و رنگ پوستش حکایت از کمخونیاش میکرد مینگریست و از تشخیص سنش عاجز بود. به قدری نحیف بود که در چشم او دوازده ساله مینمود. با این حال حس میکرد که مسنتر است. آزادی حرکاتش پسرانه و گستاخیاش سادهدلانه بود و همین سادهدلی اندکی او را ناراحت میکرد. چنگی به دلش نمیزد. چهرۀ پریدهرنگ و بیحالتش که در لچک و زیر کلاه فشرده شده بود زیاده کودکوار و شیطان مینمود. اما آنچه او را به تعجب میانداخت نیروی فوقالعادۀ این کودک و نرمی و چالاکی حیرتآور او بود. کاترین واگنت خود را با حرکات ریز و منظم و تند بیل سریعتر از او پر میکرد. بعد آن را فقط با یک فشار به آهستگی و بیآنکه به جایی گیر کند تا سطح شیبدار میبرد و به راحتی از زیر سنگهای پایین آمدۀ سقف میگذشت حال آنکه او خود را میکشت و با این همه واگنتش مدام از ریل خارج میشد و او درمیماند و نمیتوانست آن را پیش براند.
در حقیقت راه هم راه آسانی نبود. از سینۀ کار تا سطح شیبدار شصت متری راه بود که کارگران خاکبردار هنوز آن را فراخ نکرده بودند و سوراخی بود با سقفی بسیار ناهموار که از هر سو برجستگیهای فراوان داشت. بعضی جاها ارتفاع راه درست به قدری بود که واگن با بارش بگذرد و واگنکش مجبور بود پشت آن پنهان شود و روی زانو حرکت کند وگرنه سرش به سنگهای سقف میخورد و میشکافت. از این گذشته چوبهای زیربندی هنوز هیچ نشده سینه داده بود و مثل پایههایی باریک زیر وزنی سنگین با ترکهای کمرنگ میشکست. واگنکشها چون از کنار این زیربندهای شکسته رد میشدند میبایست مواظب باشند تا مجروح نشوند و ناگریز بودند که خوابیده بر شکم از زیر بار عظیمی که کندههایی به کلفتی رانی را کمکم له میکرد پیش بخزند و هر لحظه در اضطراب باشند که مبادا ناگهان صدای له شدن استخوانهای خود را بشنوند.
کاترین خندان گفت: باز در رفت؟
واگنت اتیین در دشوارترین نقطۀ راه از ریل خارج شده بود. او موفق نمیشد روی ریلهایی که در زمین مرطوب جابهجا میشدند راست براند. به خشم میآمد و فحش میداد و با چرخها درگیر میشد اما با وجود تلاش فوقالعاده نمیتوانست آن را باز روی ریل قرار دهد.
دختر گفت: صبر کن آمدم. کار با اوقات تلخی درست نمیشه.
به چالاکی بر زمین لغزید و سرین خود را واپس خزان زیر واگنت داد و با یک فشار کمر آن را بلند کرد و بر جای خود روی ریل گذاشت. واگنت هفتصد کیلو وزن داشت و اتیین حیرتزده و شرمسار با زبانی الکن عذرخواهی کرد.
کاترین ناگزیر به او نشان داد که چگونه رانها را از هم دور کند و پاها را بر چوبهای زیربند دو طرف دالان تنگ اندازد تا تکیهگاههای محکم داشته باشد. به او نشان داد که چگونه کمر را خم و بازوان را راست کند تا تمام نیروی عضلات شانه و سرین را به کار بگیرد. یک راه به دنبال کاترین رفت تا حرکاتش را تماشا کند. دید که چطور سرینش را بیرون میداد و مچهای پایش را پایین میگرفت و مثل این بود که چهار دستوپا مثل جانوران خرد جثهای که در سیرکها هنرنمایی میکنند میدود. کاترین عرق میریخت و نفس میزد و مفاصلش صدا میکرد اما صدایش به شکایت درنمیآمد. عادت کرده بود که به رنج خود بیاعتنا باشد، گفتی سیاهبختی همگانی چنین میخواست که همه همینطور زیر بار دوتا به سر برند و او، اتیین، از تقلید او عاجز بود. اگر میخواست مثل او با سری فرودزدیده حرکت کند کفشهایش مزاحمش بود و اندامش خرد میشد. این شیوه پیش رفتن بعد از چند دقیقه برایش عذابی دردناک میشد، اضطرابی که تاب تحمل آن را نداشت چنانکه لحظهای زانو میزد و سر بلند میکرد تا نفس تازه کند.
بعد، سر سطح شیبدار رنج تنآزار دیگری در انتظارش بود. کاترین به او یاد داد که چطور واگنت خود را بشتاباند. در بالا و پایین این سطح که از همۀ سینههای کار میگذشت دو پسربچه گمارده شده بودند. یکی بالا، که ترمزدار بود و دیگری پایین که گیرنده بود. این جوجه اوباش دوازده ساله تا پانزده ساله پیوسته به فریاد، کلمات رکیکی میان هم مبادله میکردند و برای خبر کردن آنها بایست کلماتی از مال خودشان رکیکتر به صدایی بلندتر فریاد زد. هربار که واگنتی خالی میرسید و میبایست که بالا فرستاده شود گیرنده علامت میداد و دختر واگنکش واگنت پر از زغال خود را میشتاباند و ترمزدار ترمز خود را رها میکرد و سنگینی واگنتِ پر واگنت خالی را بالا میکشید. واگنتهای پر در دالان پایین به صورت قطارهایی به هم بسته میشدند و اسب آنها را به ته چاه میکشید.
کاترین چون به بالای سطح شیبدار، که کاملاً زیربندی شده بود و صد متری طول آن بود و صدا در آن، چنانکه در بوقی عظیم میپیچید رسید فریاد زد: آهای عنترای تخم سگ!
مثل این بود که «عنترای تخم سگ» استراحت میکردند زیرا هیچ جوابی ندادند. حرکت واگنتها در همۀ طبقات متوقف شد. سرانجام صدای نازک دخترانهای به گوش رسید که میگفت: انگار موکت یکیشونو رو خودش کشیده.
خندههای پرصدایی در فضا پیچید. زنان واگنکش در همۀ رگهها از خنده به خود میپیچیدند.
اتیین از کاترین پرسید: این کی بود؟
و کاترین وصف لیدی کوچک را برایش گفت که دختربچهای هوشیار بود و از همهچیز خبر داشت و با همان بازوان نحیف عروسکوارش واگنش را با مهارت زنی رشید میراند و توضیح داد که موکت اشتهایی دارد که میتوانست در عین حال با هر دو باشد.
فریاد پسرک گیرنده بلند شد که واگنتها را هل دهند. بیشک استادکاری از دالان پایینی میگذشته است. صدای راه افتادن واگنتها در نه طبقه بلند شد. دیگر جز فریاد منظم پسرکان و صدای هن هن دختران واگنکش که مانند مادیانهای گرانبار با تنی بخارخیز به سطح شیبدار میرسیدند شنیده نمیشد. توفان غرایز حیوانی در دل معدن میتپید؛ آتش نرینگی بود که به دیدن دختران چهار دست پا، با سرینهایی هوا کرده و در شلوارهای پسرانه تنگ فشرده ناگهان در کارگران زبانه میکشید.
و اتیین، هربار که به سینۀ کار بازمیگشت هوای خفهکنندۀ آنجا را به سینه میکشید و ضرب منظم و شکستۀ کلنگ و نالههای رنجِ با کوه گلاویزان را میشنید.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در ژرمینال - قسمت آخر مطالعه نمایید.