هر چهار نفر لخت شده بودند و پا تا سر به گِلی سیاه آغشته، از زغال تمیز داده نمیشدند. یک بار مجبور شدند ماهو را که در زغال زندانی شده بود و نالهاش به گوش میرسید نجات دهند و تختهها را برداشتند تا زغال جمع شده زیر پایش فرو لغزد و او آزاد شود. صدای زاکاری و لوواک بلند شده بود، سختی زغال این رگه کفرشان را درآورده بود. میگفتند با این وضع کار گروه و چانهزدن بر سر نرخ استخراج مصیبتبار خواهد شد. شاوال میغلتید و اندکی بر پشت خوابیده میماند تا به اتیین فحش بدهد زیرا حضور او را در آن میان نمیتوانست تحمل کند.
- بینور بیخاصیت. دیوث بهقدر یه دختربچه عرضه ندارد. یالا واگنتو پر کن. میترسی دستات سیا بشه؟ اگه یه واگنمونو رد کنن مزدتو ورمیدارم.
اتیین جوابش را نمیداد. تا اینجا از این کار حمالی کمرشکنی که پیدا کرده بود خوشحال بود. فرودستی خود را میپذیرفت و به خشونت بالادست گردن مینهاد. اما دیگر توانایی تحملش تمام شده بود. پاهایش خونین و بازوانش بیرمق و عضلاتش سخت گرفته بود چنانکه تنهاش گفتی در کمربندی آهنین فشرده میشد. خوشبختانه ساعت ده شده بود و کارگران به فکر غذاخوردن افتادند.
ماهو ساعتی داشت، اما حتی نگاهی هم به آن نکرد. در اعماق این شب بیستاره هرگز حتی پنج دقیقه هم در تشخیص وقت اشتباه نمیکرد. همه پیرهن و کتشان را پوشیدند. بعد از سینۀ کار پایین آمدند و آرنجها بر پهلو فشرده، سرین بر پاشنه نهادند و سر پا نشستند. اینگونه نشستن برای معدنچیان به قدری عادی است که حتی بیرون از معدن نیز به شکل دیگری نمینشینند و احتیاجی به سنگی یا تیری برای نشیمنگاه ندارند. هر یک «قالب زغال» خود را بیرون آوردند و با حالتی جدی در نان ضخیم گاز میزدند و به ندرت در خصوص کار بامدادشان چیزی میگفتند. کاترین که سرپا ایستاده مانده بود سرانجام به نزد اتیین آمد، که دورترک در پهنای ریلها دراز شده پشت به شمعهای زیربند داده بود. آنجا یک وجبی زمین تقریباً خشک بود.
کاترین نان به دست، با دهانی پر پرسید: تو چیزی نمیخوری؟
بعد به یاد آورد که این جوان دیشب در صحرا سرگردان بوده و دیناری در جیب و شاید حتی تکه نانی همراه ندارد.
- با من شریک میشی؟
اما چون جوان قبول نمیکرد و با صدایی از درد معدۀ خالی مانده لرزان، قسم میخورد که گرسنهاش نیست، گفت: آها، شاید چون من دندون زدم رغبت نمیکنی. بیا، من فقط از این طرف خوردم. اون طرفش مال تو.
منتظر جواب جوان نشده نانش را به دو نیم کرده بود و اتیین که سهم خود را پذیرفته بود جلو خود را میگرفت که تمام آن را یکباره نبلعد و بازوانش را روی رانهایش تکیه داده بود تا لرزش آنها را از چشم دختر پنهان کند. دختر با راحتی رفیق مهربانی کنار او بر شکم دراز شده بود و چانهاش را روی یک دست نهاده بود و با دست دیگر به آهستگی غذایش را میخورد. چراغهاشان میانشان قرار داشت و روشنشان میکرد.
کاترین مدتی ساکت مانده او را نگاه میکرد. لابد با آن صورت ظریف و سبیلهای سیاهش به نظرش زیبا میآمد. تبسم خفیف لذتی بر لبانش ظاهر شد.
- خوب، پس گفتی ماشینکاری؟ از راهآهن چرا مرخصت کردن؟
- آخه زده بودم تو گوش رئیسم.
دختر با حس تمکینی که در خونش بود و اطاعت از بالادست را برایش بدیهی مینمود به شنیدن این حرف مبهوت ماند.
جوان ادامه داد: آخه مشروب خورده بودم. مشروب که میخورم دیوونه میشم. میخوام خودم و هرکسی رو که جلوم باشه پاره کنم... دو قلپ عرق که میخورم میخوام خرخره بجوم. بعد تا دو روز حالم خرابه.
دختر بالحنی جدی گفت: پس نباید مشروب بخوری.
- نترس، من خودمو میشناسم.
سر تکان میداد. نسبت به عرق کینهای شدید داشت. کینۀ آخرین طفل و بازماندۀ تباری الکی. او عذاب اجداد غرقه در عرق و گندیده در الکلش را چنان به شدت در پوست و خون خود حس میکرد که کوچکترین جرعۀ الکل برایش سمی مهلک بود.
یک لقمه را که بلعید گفت: حالا خودم جهنم. با این بیکارشدن نمیدونم مادرم چی میشه؟ بیچاره روزگار خوبی نداره. هر چند وقت یه دفعه یه سکۀ سیسویی براش میفرستادم.
- مگه مادرت کجاست؟
پاریسه. کوچۀ گوت دور Goutte d’Or دکون رختشوری داره.
اندکی ساکت ماندند. هر بار که اتیین به این چیزها فکر میکرد لرزشی در چشمان سیاهش پدید میآمد و کمرنگشان میکرد؛ اضطراب کوتاه زخمی مرموز که او زیر تندرستی زیبای جوانی پنهان میداشت. لحظهای به اعماق ظلمت معدن ماتش برد. در ژرفنای این چاه عمیق، زیر این بار گران و خفهکنندۀ خاک، کودکی خود را بازمیدید. مادرش را میدید که هنوز زیبا و کارآمد بود و پدر او رهایش کرده و چون مادرش با مرد دیگری شوهر کرده بود باز آمده بود و مادرش میان دو مردی که دسترنجش را میخوردند به تباهی افتاده بود و در شراب و لجن و رسوایی میغلتید. کوچهشان را به یاد میآورد و جزئیاتی به ذهنش بازمیآمد. تل لباسهای کثیفی که میان دکان انبار میشد و سیاهمستیهایی که خانه را به گند میکشید و سیلیهایی که آروارۀ مادرش را خرد میکرد.
با آهنگی آهسته ادامه داد: حالا با این صنار سه شاهی که اینجا پیدا میکنم کجا میشه چیزی براش بفرستم؟ بدبخت از بیچارگی میمیره. حرف نداره.
از سر نومیدی شانه بالا انداخت و باز به نانش گازی زد.
کاترین که درِ قمقمهاش را برمیداشت گفت: میخوای گلوتو تَر کنی؟ قهوه است ضرری نداره. این جور نون خشک سقزدن آدمو خفه میکنه.
اما اتیین قبول نکرد. همینقدر که نیمی از نان را خورده بود کافی بود. اما کاترین صادقانه اصرار میکرد. سرانجام گفت: خوب، حالا که تو اینقدر با ادبی من اول میخورم، اما اون وقت دیگه نمیتونی بگی نه. چون ازت دلخور میشم.
قمقمهاش را به طرف او دراز کرد. سر زانو بلند شده بود و اتیین چهرۀ او که روشنایی دو چراغ به آن میتابید تقریباً چسبیده به خود میدید. چطور خیال کرده بود که زشت است؟ حالا که غبار زغال بر چهرهاش نشسته و آن را سیاه کرده بود در نظرش ملاحتی خاص داشت. دندانها در دهان گشادش میان چهرۀ سیاهش از سفیدی میدرخشید و چشمانش درشت شده بود و مانند چشمهای ماده گربهای با نوری سبز برق میزد. یک دسته موی حنایی که از زیر سربندش بیرون زده بود گوشش را غلغلک میداد و او را به خنده میآورد. کاترین دیگر به نظرش خردسال نمیآمد. دستکم چهارده سالش میشد.
اتیین نوشید و قمقمه را به او پس داد و گفت: اینم برا خاطر تو!
کاترین جرعهای دیگر نوشید و او را نیز مجبور کرد جرعهای دیگر بنوشد تا به قول خودش برادروار تقسیم کرده باشند و این دهانۀ قمقمه که از دهانی به دهان دیگری میرفت اسباب تفریحشان بود. اتیین ناگهان به این فکر افتاد که آیا نباید او را در بغل بگیرد و لبهایش را ببوسد؟ دخترک لبهای گوشتآلوی گلی رنگی داشت که سیاهی زغال آنها را سرخ مینمود و او را پیوسته بیشتر به هوس میانداخت. اما جرأت نداشت، از او خجالت میکشید. در لیل جز با روسپیان، آن هم با پستترینشان، سروکار نداشته بود و نمیدانست با دختر کارگر معصوم پدر و مادرداری چه طور باید رفتار کرد.
دوباره به خوردن نان خود مشغول شده بود. پرسید: تو باید چهارده سال داشته باشی، نه؟
این حرف گفتی اندکی به دختر برخورد. آزرده با تعجب گفت:
- چهارده سال چیه؟ پونزده سالمه!... ولی خوب، تقصیر تو نیست. هیکلی ندارم. دخترا اینجا زود قد نمیکشن.
اتیین به پرسوجو از او ادامه داد. کاترین بیگستاخی یا کمرویی از همه چیز حرف میزد. هرچند اتیین حس میکرد که جسم او هنوز دوشیزه مانده و روحش معصومیت خود را حفظ کرده و محیط زندگی و هوای بد و رنج زیاد رشد جنسیاش را به عقب انداخته است اما میدید که چیزی نیست که از مردها و زنها و روابطشان با هم نداند. وقتی اتیین صحبت را به موکت کشاند تا مگر آزرمش را برانگیزد کاترین رسواییهای دختر واگنکش را به راحتی و خوشخلقی برای او نقل کرد و سرانجام گفت: «نه، این یکی لنگه نداره. کارش خیلی خرابه. رسوای رسوا!» و چون اتیین پرسید که آیا او خود معشوقی ندارد کاترین به خوشرویی جواب داد که نمیخواهد اوقات مادرش را تلخ کند، ولی این کاری است ناگزیر و او هم عاقبت کسی را پیدا خواهد کرد. قوز کرده بود و در لباسهای خیس از عرقش از سرما میلرزید. مهربانیاش از تسلیم و تمکین حکایت میکرد و پیدا بود که آماده است که خشونت مردها را نیز مثل درشتیهای زندگی تحمل کند.
- می دونی. وقتی آدما این جور تو هم زندگی میکنن معشوق فراوون پیدا میشه.
- خوب معلومه!
- تازه آزاریام به کسی نمیرسه... آدم چه کار داره همه چیزا رو برا کشیش تعریف کنه.
- کشیش ، مگه من از کشیش میترسم؟ اما بابا سیاه شوخی بردار نیست.
- بابا سیاه دیگه کیه؟
- بابا سیاه معدنچی پیریه که میآد معدن و دخترای نانجیبو خفه میکنه.
اتیین به او خیره شده بود و میترسید که مبادا دستش انداخته باشد.
- تو این حرفا رو باور میکنی؟ یعنی این قدر چشم و گوشِت بسته است؟
- چشم و گوش بسته چیه؟ من سواد دارم. خوندن و نوشتن بلدم. خونۀ ما سواد خیلی به درد میخوره. وقتی مامان و بابا بچه بودن درس خوندن رسم نبود.
این دختر به راستی بسیار مهربان بود. اتیین تصمیم گرفته بود که وقتی نانش را تمام کرد او را در بغل بگیرد و لبهای درشت سرخش را ببوسد. این تصمیم جوانی محجوب بود. فکر این خشونت صدایش را خفه میکرد. این لباسهای پسرانه، این کت و این شلوار روی این تن نرم او را به هوس میانداخت و ناراحتش میکرد. او خود آخرین لقمهاش را بلعید. جرعهای نیز از قمقمه نوشید و قمقمه را به او پس داد تا خالیاش کند. اکنون هنگام عمل رسیده بود. نگاه نگرانی به جانب معدنچیان به ته دالان انداخت. اما سایهای جلو دالان ظاهر شده بود.
شاوال از اندکی پیش ایستاده بود و از دور تماشاشان میکرد. پیش آمد. اطمینان یافت که ماهو او را نمیبیند و چون کاترین چهارزانو روی زمین نشسته بود شانههایش را گرفت و سرش را به عقب خم کرد و با خیال آسوده و وانمودکنان که اعتنایی به اتیین نمیکند، لبهای او را زیر بوسهای خشونتآمیز له کرد. در این بوسه نوعی حرص تصاحب و تصمیمی از سر حسادت نهفته بود.
اما دختر جوان به خشم آمد و به اعتراض گفت: ولم کن، شنیدی؟
شاوال سر او را نگه داشته بود و به عمق چشمانش مینگریست. سبیل و چانهریش سرخرنگش در صورت سیاهش که بینی عقابی درشتی از آن بیرون زده بود شعلهور به نظر میرسید. عاقبت او را رها کرد و بی آنکه حرفی بزند دور شد.
اتیین میلرزید. گفتی در آب یخ فرو رفته است. منتظر ماندنش احمقانه بود. حالا دیگر البته او را نخواهد بوسید. زیرا چه بسا که کاترین خیال کند که از آن یکی یاد گرفته است. غرورش آزرده شده بود و یأسی راستین دلش را فرا گرفته بود.
آهسته گفت: چرا دروغ گفتی؟ این معشوقته.
دختر فریاد زد: نه، غلط کرده! به خدا بین ما هیچ خبری نیست. بعضی وقتا به سرش میزنه. اسباب مسخره! مخصوصاً که مال اینجام نیست. شیش ماه بیشتر نیست که از پادوکاله Pas de Calais اینجا پیداش شده.
هر دو از جا برخاسته بودند. کار دوباره شروع میشد. وقتی کاترین سردی او را دید مثل این بود که غمگین شده است. بیشک او در نظرش جذابتر از آن یکی بود. شاید ترجیح میداد که بوسه را او گرفته باشد. اندیشۀ دلداری یا اظهار محبتی آرامش نمیگذاشت. وقتی دید که اتیین چراغ خود را که با شعلهای کبود و هالۀ کمرنگ بزرگی میسوخت با تعجب معاینه میکرد کوشید که دستکم سرگرمش کند.
دوستانه در گوشش گفت: بیا یه چیزی نشونت بدم.
به ته دالانش برد و شکافی را در سینۀ زغال نشانش داد. غلغل خفیفی از آن شنیده میشد، صدایی شبیه به چهچهۀ پرندهای.
- بیا، دستتو بذار اینجا! بادو حس میکنی؟ گاز معدنه!
اتیین حیران ماند. پس این گاز هولناکی که معدنها را منفجر و همهچیز را زیر و زبر میکرد همین نسیم لطیف بود؟ کاترین میخندید و میگفت آن روز جریان گاز زیاد شده و علت آبی سوختن چراغها هم همین است. صدای خشونتآمیز ماهو بلند شد که: آهای تنبلا، وراجی بسه!
کاترین و اتیین شتابان واگنتهای خود را انباشتند و پشت خم کردند و زور به کمر آوردند و از زیر سقف پست و بلند پیش خزیدند و آنها را به سطح شیبدار رساندند. از همان راه دوم عرق در بدنشان سرازیر شد و استخوانهاشان به صدا درآمد.
در سینۀ کار تلاش کلنگداران دوباره شروع شده بود. اغلب فرصت غذا خوردن را کوتاه میکردند تا بدنشان سرد نشود و نانشان که دور از آفتاب با شتاب بلعیده میشد مثل سرب سر معدهشان میماند. بر پهلو میخوابیدند و هرچه محکمتر کلنگ میزدند و جز یک فکر در سر نداشتند و آن این بود که هرچه بیشتر واگنت پر کنند و بالا بفرستند. همه چیز در این تلاش دیوانهوار برای تحصیل بهرهای که به این بیرحمی از آنها ربوده میشد ناپدید میگشت. دیگر آبی را که پیوسته جاری بود و اندامهاشان را متورم میکرد و گرفتگی ماهیچهها را که حاصل به یک حال ماندگیهای اجباری بود و اختناق و تاریکی را که چهرهشان را مثل گیاههای در سردابمانده بیرنگ میکرد از یاد میبردند. هرچه از روز میگذشت هوا از دود چراغها و گند نفسها و آلایش معدن مسمومتر میشد و همچون تار عنکبوتی که بر مژگانشان تنیده شود پلکهاشان را فرو میکشید. فقط تهویۀ شبانه قادر به پالودن هوای معدن بود. آنها مثل کورموشها زیر بار کوهها خاک کلنگ میزدند و سینههای شعلهورشان را نفس نسیمی نوازش نمیداد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.