Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ژرمینال - قسمت هفتم

ژرمینال - قسمت هفتم

نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی

قفس آسانسور خالی می‌شد. کارگران از سالن بند گذشتند. این سالن اتاق بزرگی بود که در دل سنگ تراشیده و سقف آن با آجر و مصالح ساختمانی چیده شده بود و سه چراغ بزرگ بی‌حفاظ آن را روشن می‌کرد. بارکن‌ها واگنت‌های پر از زغال را به تندی روی ورق‌های چدنی پیش می‌راندند. دیوارها بوی نای سرداب می‌داد و از شوره پوشیده بود که نفس‌های گرم اصطبل مجاور از خلال خنکی آن محسوس بود. چهار دالان در این سالن باز می‌شد.

ماهو به ‌اتی‌ین گفت: از این طرف! هنوز نرسیدیم! بالای دو کیلومتر دیگه باید پیاده گز کنیم!

کارگران از هم جدا و گروه‌گروه در این سوراخ‌های سیاه ناپدید می‌شدند. پانزده نفری از آنها دالان سمت چپ را پیش گرفته بودند و ‌اتی‌ین آخرین آنها بود و پشت سر ماهو پیش می‌رفت که خود کاترین و زاکاری و لوواک را در جلو داشت. دالانی گشاد بود برای عبور واگنت‌های زغال که در وسط سنگ‌های رسوبی تراشیده شده بود و چنان محکم بود که فقط جای جای آن دیواری ساخته بودند. آنها به ستون یک در پرتو ضعیف شعلۀ چراغشان پیش می‌رفتند و با هم هیچ حرف نمی‌زدند. پای ‌اتی‌ین در هر قدم به سنگی می‌خورد یا لای ریل‌ها گیر می‌کرد. از اندکی پیش صدای خفه‌ای تشویش در دلش می‌انداخت. صدای دوردست توفانی بود که پیوسته بر شدتش افزوده می‌شد و از شکم زمین می‌آمد. آیا این غرش رعد از ریزش کوهی بود که بر تودۀ عظیم خاکی که میان آنها و نور خورشید حائل بود فرود می‌آمد و آن را بر سرشان خراب می‌کرد؟ نوری تاریکی را سوراخ کرد. احساس کرد که سنگ کوه می‌لرزد. چون به تقلید از دیگران خود را به دیوار دالان چسباند اسب سفید کوه پیکری را دید که قطاری واگنت را به دنبال می‌کشید. اسب و قطارش از جلو صورت او گذشتند. روی واگنت اول به‌بر نشسته افسار اسب را در دست داشت. حال آنکه ژانلن دست‌ها را بر لبۀ واگنت آخر تکیه داده بود و پابرهنه به دنبال آن می‌دوید.

باز به راه افتادند. اندکی دورتر به تقاطعی رسیدند. دو دالان دیگر جلوشان دهان باز کرد و گروه کارگران باز تقسیم شدند. معدنچیان کم کم در تمام شاخه‌های معدن پراکنده می‌شدند. اینجا دالان زیربندی شده بود. سقف دالان را با شمع‌هایی از چوب بلوط زیربندی کرده و زیر خاک سست سقف خرپایی ساخته بودند که ذرات درخشان میکا درون تیغه‌های شیست و نیز تودۀ زمخت و تیرۀ ماسه‌سنگ سرخ از پشت آن دیده می‌شد.

قطارهای واگنت، پر یا خالی، مدام می‌گذشتند یا در دو راستای مختلف از کنار هم عبور می‌کردند و غرش تندرآسای آنها به دنبال اسب‌هایی به ابهام پیدا با حرکتی شبح‌وار به درون تاریکی کشیده می‌شد. اژدهای سیاهی روی ریل‌های انحرافی توقفگاهی خوابیده بود. قطاری بود متوقف شده که اسب آن خرناسه می‌کشید و در تاریکی چنان نامشخص بود که سرینش به سنگ بزرگی از سقف افتاده می‌مانست. دریچه‌های تهویه به شدت باز، و دوباره به آهستگی بسته می‌شد و هرچه پیشتر می‌رفتند دالان باریک‌تر و پست‌تر و سقف آن ناهموارتر می‌شد چنانکه مجبور بودند پشت خود را پیوسته خم کنند.

گرچه ‌اتی‌ین با دقت بسیار به کوچکترین حرکت ماهو که جلوش می‌رفت و سیاهی‌اش پیش پرتو ضعیف چراغ‌ها مشخص بود چشم دوخته بود سرش به سختی به سنگی خورد چنانکه اگر کلاه چرمینش نبود جمجمه‌اش شکافته بود. هیچ‌یک از کارگران به جایی نمی‌خوردند، مثل این بود که با هر کوژ دیوار و هر قوز یا گرۀ تیرهای زیربند یا پیش‌آمدگی صخره‌ها آشنا بودند. جوان از کف لیز زمین نیز که پیوسته خیس‌تر می‌شد در عذاب بود. گهگاه در آبچال‌های واقعی قدم می‌نهاد که فقط از گلی که به پاهایش می‌چسبید به وجود آنها پی می‌برد. اما آنچه او را بیش از همه‌چیز به حیرت می‌انداخت تغییرات سریع درجۀ حرارات بود. در ته چاه معدن هوا بسیار خنک بود و در دالان بزرگ، که محل عبور قطارها بود و جریان هوای معدن از آن می‌گذشت بادی یخزده می‌وزید که در آن تنگنا به توفانی شدید می‌مانست. بعد به تدریج که به راه‌های فرعی و از جریان هوا کم‌نصیب وارد می‌شدند گرما افزایش می‌یافت؛ گرمایی خفه‌کننده که سنگینی سرب داشت.

ماهو دیگر لب از لب برنداشته بود. در سمت راست به دالان دیگری پیچید و بی‌آنکه رو برگرداند به ‌اتی‌ین توضیح داد: رگۀ گیوم  Guillaume.

این همان رگه‌ای بود که آنها در آن زغال می‌کندند. از همان قدم‌های اول سر و آرنج‌های ‌اتی‌ین مجروح شد. سقف دالان شیب داشت و به‌قدری پایین می‌آمد که گاه بیست تا سی متر ناگزیر بود دولا راه برود. آب تا قوزک پایش می‌رسید. دویست متری به این شکل پیش رفتند. ناگهان متوجه شد که از کاترین و زاکاری و لوواک دیگر اثری نیست. مثل این بود که از روزنۀ باریکی که جلوش باز شده بود پرواز کرده بودند.

ماهو گفت: اینجا باید بالا رفت. چراغتونو به یه جادکمه‌ای آویزون کنین و خودتونو به چوبا بند کنین و بیاین بالا.

او خود ناپدید شد و ‌اتی‌ین نیز دنبالش رفت. مجرای قائمی بود که مثل تنوره‌ای بالا می‌رفت و برای عبور معدنچیان در رگه باز شده بود و راه رسیدن به همۀ دالان‌های فرعی بود. عرض آن به اندازۀ ضخامت لایۀ زغال بود و به زحمت به شصت سانتیمتر می‌رسید. او هنوز نابلد بود و خود را با فشاری بی‌فایده بر عضلات بالا می‌کشید و کتف‌ها و سرینش را بر سینۀ سنگ می‌فشرد و خود را به تیرهای زیربند می‌آویخت و به نیروی مچ‌ها پیش می‌رفت. خوشبختانه لاغراندام و سبک وزن بود. پانزده متر بالاتر به اولین دالان فرعی رسیدند. اما همچنان می‌بایست ادامه دهند. سینه‌ای که ماهو و گروهش در آن بودند ششمین دالان فرعی و به قول خودشان در ناف جهنم بود. این راه‌های فرعی به فاصلۀ پانزده متر روی هم قرار داشتند، چنانکه صعود از درون این تنگنای دراز، که سینه و پشت را مجروح می‌کرد تمامی نداشت. ‌اتی‌ین به ستوه آمده بود. گفتی سنگینی صخره‌ها روی او بود و اندام‌هایش را له می‌کرد. دست‌هایش مجروح و پاهایش خرد و خمیر شده بود. بخصوص از کمی هوا در رنج بود به حدی که احساس می‌کرد که خون می‌خواهد پوستش را بشکافد و بیرون بزند. در یکی از راه‌های فرعی دو سیاهی به صورت دو حیوان دید. یکی کوچک و دیگری بزرگ که خم شده بودند و واگنتی را پیش می‌راندند. لیدی و موکت بودند که کار خود را شروع کرده بودند. هنوز دو لایۀ دیگر مانده بود که بالا روند. سیل عرق کورش کرده بود. از رسیدن به دیگران، که صدای کش کش اندام‌های چالاکشان را به صخره‌ها همچون لغزشی طولانی می‌شنید، ناامید شده بود.

صدای کاترین را شنید که می‌گفت: محکم باش، رسیدیم.

اما وقتی به‌راستی به محل کار رسید صدای دیگری از انتهای سینۀ کار بلند شد که: این چه وضعیه؟ مردمو مسخره کردین؟ من از مونسو تا اینجا دو کیلومتر پیاده می‌آم و تازه زودتر از شما می‌رسم سرکار...

شاوال بود. جوان لاغراندام بلندقامت بیست‌وپنج ساله‌ای که اندامی استخوانی و سیمایی خشن داشت و از انتظار طولانی به خشم آمده بود. وقتی چشمش به ‌اتی‌ین افتاد با تعجب آمیخته به تحقیری پرسید: این دیگه کیه؟

و وقتی ماهو ماجرا را برای او نقل کرد زیرلب گفت: خوب اینم از اون الدنگاییه که نون زنا رو می‌خورن!

دو مرد نگاهی به هم انداختند که آتش کینه‌ای غریزی، که ناگهانی و بی‌دلیل زبانه می‌کشد در آن برق می‌زد. ‌اتی‌ین نیش ناسزای حریف را هنوز نفهمیده حس کرده بود. سکوتی برقرار شد. همه دست به کار می‌شدند. لایه‌ها رفته رفته پر می‌شد. در هر طبقه در ته هر دالان جنب‌وجوشی شدید سینۀ کار را فرا می‌گرفت. چاه آدمخوار جیرۀ هر روزی خود را از گوشت آدمیزاد بلعیده بود. نزدیک هفتصد نفر کارگر در آن ساعت رنج روزانۀ خود را در این مورلانۀ عظیم آغاز کرده بودند و زمین را همچون کرم در چوبی پوسیده از هر سو می‌کندند و سوراخ می‌کردند و در این سکوت سنگین، زیر فشار این لایه‌های عظیم خاک اگر گوش بر سنگ می‌گذاشتی می‌توانستی جنبش دامنه‌دار این حشرات انسان‌نما را ضمن تلاش خود از صعود و هبوط برق‌آسای کابل آسانسور گرفته تا گزش نیش تیشه‌هاشان که زغال را از درون احشاء خاک می‌کندند بشنوی.

‌اتی‌ین روی گرداند و دوباره خود را به کاترین فشرده یافت. اما این بار گردی نوشکفتۀ سینۀ او را حدس زد و ناگهان منشأ گرمی مطبوعی را که به کالبدش نفوذ کرده بود دریافت.

حیرتزده زیرلب گفت: پس تو دختری؟

و کاترین بی آنکه سرخ شود با خوشرویی و نشاط گفت: بله... اما چه زود متوجه شدی!

 

4

چهار کلنگ‌دار، یکی بالادست دیگری، در طول شیب سینۀ کار دراز شد. آنها با تخته‌های چنگک‌داری که زغال کنده شده را پشت خود نگه می‌داشت از هم جدا شده و هریک چهار متر از عرض رگه را به خود اختصاص داده بودند. این رگه بسیار نازک بود و ضخامت آن در این محل به زحمت به پنجاه سانتی‌متر می‌رسید به‌طوری‌که کارگران میان سقف و دیوار تنگ افتاده بودند و به کمک آرنج و زانو پیش می‌خزیدند و اگر می‌خواستند به پهلوی دیگر بغلتند شانه‌هاشان مجروح می‌شد. برای کندن زغال مجبور بودند بر پهلو بخوابند و گردن بپیچانند و بازوها را بالا ببرند و کلنگ دوسر کوتاه‌دسته را از پهلو و نه قائم، به ضرب بر دیوارۀ زغال بکوبند.

پایین سینۀ کار زاکاری بود و شاوال و لوواک بالادست او بودند و دست آخر ماهو از همه بالاتر کلنگ می‌زد. آنها بستر شیستی زیر لایۀ زغال را با کلنگ خالی می‌کردند، بعد دو شکاف قائم در ضخامت زغال می‌کندند و دست آخر نوک کلنگ را در قسمت بالای لایه فرو می‌بردند و زغال را یکجا جدا می‌کردند. زغال چرب بود و خرد می‌شد و روی شکم و ران‌های کارگر فرو می‌غلتید. وقتی این زغال‌ها، پشت تخته‌ها که مانع پراکنده‌شدنشان بود و زیر پای کلنگ‌دار جمع می‌شد، کارگر از نظر ناپدید می‌گردید و در حفرۀ تنگ خود محبوس می‌ماند.

کار ماهو از همه دشوارتر بود. آنجا که او کار می‌کرد درجۀ حرارت به سی‌وپنج درجه می‌رسید. هوا جریانی نداشت و تنگی تنفس به تدریج کشنده می‌شد. مجبور شده بود چراغش را به میخی کنار سرش بیاویزد تا چیزی ببیند و چراغ جمجمه‌اش را گرم می‌کرد و خونش را به جوش می‌آورد. اما بیش از همه‌چیز رطوبت عذابش می‌داد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ژرمینال - قسمت هشتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ژرمینال - انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: دوشنبه 16 خرداد 1401 - 11:47
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2004

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4204
  • بازدید دیروز: 3056
  • بازدید کل: 23024826