دختر خیز برداشت و دوید، حال آنکه گروهی از کارگران روانۀ چاه شدند و جای خود را کنار آتش به گروه دیگری دادند. ژانلن منتظر پدرش نشد و به اتفاق به بر پسرک چاق و سادهلوح و لیدی دخترک نحیف دهساله رفت که چراغش را بردارد. موکت که جلو آنها میرفت در پلکان تاریک به صدای بلند تهدیدشان کرد که: تولهسگای ریقونه، اگه وشگونم بگیرین سیلی میخورین هان!
از قضا اتیین در اتاق دیگهای بخار ایستاده بود و با کورهبان که مشغول زغالریختن در کورهها بود، حرف میزد. وقتی به ظلمت یخزدۀ صحرا که مجبور بود دوباره راه آن را پیش بگیرد فکر میکرد، از سرما میلرزید. با این همه داشت تصمیم میگرفت و راه افتاد که دستی را بر شانۀ خود احساس کرد.
کاترین گفت: بیاین، یه کاری براتون پیدا شده.
اتیین اول نفهمید. بعد دلش از شادی تکان خورد و دستهای دختر را سخت فشرد و گفت: آخ، چه خوب، رفیق... شما جداً آقایین.
کاترین در صورت او که از پرتو آتش سرخ شده بود چشم دوخته، خندید. از اینکه میدید این مرد او را به علت لاغری اندام و گیسوان جمع شده زیر لچک و در کلاه پنهانش پسر پنداشته خندهاش گرفته بود. اتیین نیز از خوشحالی لبخند میزد.
اندکی ایستادند و با گونههایی از آتش کوره سرخ به روی هم خندیدند.
ماهو در جایگاه رختکن جلو صندوقش چندک زده بود و کفشهای چوبین و جورابهای پشمین زمخت خود را بیرون میآورد. وقتی اتیین رسید قرار کار را به اختصار در چند کلمه با او گذاشت. روزی سیسو دستمزد برای کاری کمرشکن. اما به او دلخوشی داد که کارش را به زودی یاد میگیرد. به او توصیه کرد که کفشهایش را به پا نگه دارد و کلاه کهنهای به او دادند: کلاهخودی چرمین، که جمجمهاش را حفاظی باشد و این احتیاطی بود که پدر و بچهها از سر تحقیر به آن بیاعتنا بودند. ابزارهای کار از صندوقی که بیل فلورانس نیز در آن بود بیرون آمد. بعد هنگامی که ماهو کفشهای چوبین و جورابها و بستۀ اتیین را در آن جا داد ناگهان با بیصبری و اوقاتتلخی گفت: پس این شاوال نرهخر کجا مونده. لابد باز یقۀ یه دختری رو گرفته و رو یه پشته سنگی کندشو کشیده... امروز نیمساعت دیر کردیم.
زاکاری و لوواک به آسودگی کتفهای خود را به آتش داده بودند. عاقبت اولی گفت: تو منتظر شاوالی؟ اون زودتر از ما رسید و فوراً رفت پایین.
- چی؟ پس چرا لال شدی؟ یالا، یالا، زود باشین راه بیفتین!
کاترین که دستهایش را گرم میکرد ناچار دنبال گروه راه افتاد. اتیین به او راه داد و خود پشت سرش بالا رفت. دوباره از پلکانها و راهروهای درهم و پیچاپیچی که پاهای برهنۀ کارگران در آنها مانند کفشهای راحتی کهنه کشکش صدا میکرد گذشت. اما چراغخانه گفتی شعلهور بود. اتاقی بود که پنجرههای شیشهدار داشت و پر از طبقهبندیهایی بود که صدها چراغ دِیوی در آنها ردیف شده بود. همه را شب پیش بازرسی کرده و شسته و مثل شمعهایی بر سر جنازهای روشن کرده بودند. هر یک از کارگران چراغ خود را که شمارۀ مخصوصش روی آن حک شده بود از گیشه تحویل میگرفت، خود آن را بازرسی میکرد و درش را میبست و در این ضمن مأموری که پشت میزی نشسته بود ساعت پایین رفتن هر یک را در دفتری ثبت میکرد.
ماهو ناگزیر بایست برای چراغ واگنکش تازهاش پادرمیانی کند. بعد، یک اقدام احتیاطی دیگر. کارگران همه از جلو بازرسی میگذشتند و او وارسی میکرد که درِ چراغها همه بسته باشد. کاترین از سرما لرزان گفت: وای، اینجا چه سرده!
اتیین به جنباندن سر اکتفا کرد. او دوباره سر چاه آمده بود، به وسط فضای وسیعی که جریانهای هوا از هر سو آن را میروفت. البته او خود را جسور میپنداشت، با این همه به شنیدن غرش رعدآسای حرکت واگنتها و ضربههای چکش علائم رمز و نعرههای خفۀ بوق و به دیدن حرکت پیوستۀ کابلها که مثل برق به دور قرقرهها میپیچید و وامیپیچید هیجانی دلآزار گلویش را میفشرد. قفسهای آسانسور با نرمی حرکت درندگان شبشکار به سرعت بالا و پایین میرفتند و انسانها را همچنان گروه گروه مثل آب به اعماق این ورطۀ سیاه فرو میریختند. اکنون نوبت او بود. از شدت سرما میلرزید و در سکوتی عصبفرسا فرو رفته بود و زاکاری و لوواک به این حال پوزخند میزدند زیرا از اجیرکردن این ناشناس دلِ خوشی نداشتند. خاصه لوواک رنجیده بود که کسی نظر او را در این خصوص نپرسیده بود. اما کاترین که توضیحات پدرش را به جوان تازهکار میشنید خوشحال بود.
- نگاه کنید، بالای هر قفس یک دستگاه ضد سقوط هست؛ چنگکهایی که اگر کابل پاره شود از هم باز میشوند و در ریلهای چوبی هادی فرو میروند و نمیگذارند آسانسور سقوط کند. البته اگر دلشان خواست... بله، چاه به سه قسمت تقسیم شده که از بالا به پایین با دیوارههای تختهای از هم جدا شدهاند. آسانسورها در میلۀ وسطند و نردبانها در میلۀ دست چپ...
توضیحات خود را قطع کرد تا غری بزند، اما جرأت نکرد صدای خود را زیاد بلند کند: لامصبا، هیچ معلومه چرا این قدر معطل میکنن؟ ما رو این جور تو سرما نگه داشتن تا یخ بزنیم. این که نشد!
استادکار ریشوم، که چراغ خود را با درِ باز به میخی از کلاهخود چرمینش آویخته بود و میخواست مثل دیگران پایین برود، اعتراض او را شنید و چون خود کارگری قدیمی بود و هنوز نسبت به رفیقانش احساس همپیوندی داشت پدرانه زیرلب گفت: مواظب حرف زدنت باش. دیوار گوش داره. خوب یه عملیاتی هست که باید بشه دیگه... بیا اینم آسانسور. یالا با دار و دستهات سوار شو.
به راستی نیز آسانسور، مجهز به نوارهای آهن ورق و دیوارههای توری زیر چشمه روی زبانههای ضامن قرار گرفته، منتظر آنها بود. ماهو و زاکاری و لوواک و کاترین به نرمی به درون یکی از واگنتها خزیدند و چون واگنت جای پنج نفر را داشت اتیین نیر به آن سوار شد. اما جاهای خوب اشغال شده بود و ناچار خود را به زحمت پهلوی دختر جا کرد به طوری که آرنج کاترین به شکمش فرو میرفت. چراغش مزاحمش بود. به او توصیه کردند که آن را به یک جادکمۀ کتش بیاویزد. اما او نشنید و ناشیانه آن را در دست نگه داشت. کارگران همچنان سوار میشدند و در طبقات پایین و بالا با بینظمی گلهای حیوان درهم میچپیدند. چه خبر بود؟ پس چرا حرکت نمیکردند؟ احساس میکرد که مدتی دراز بیصبرانه در انتظار حرکت مانده است. عاقبت آسانسور تکانی خورد و همهچیز به سرعت فرو ریخت. اشیاء اطرافش انگاری به سرعت برق به هوا رفتند و او، چنانکه درحال سقوط، دچار سرگیجه و دلهرهای شدید بود، انگاری رودههایش را فرو میکشیدند.
این حال تا زمانی که اطرافش روشن بود، یعنی تا وقتی که از دو طبقۀ سالن تحویل میان حرکت سریع و چرخان خرپاها میگذشتند ادامه داشت. بعد چون به ظلمت سیاه معدن وارد شدند گیج ماند و احساسهای خود را نمیتوانست به وضوح تشخیص دهد.
ماهو به آرامی گفت: خوب، دیگه راه افتادیم.
همه آسوده بودند. او اما، گاه نمیفهمید که پایین میرود یا بالا. وقتی که آسانسور بیتماس به ریلهای هادی راست پایین میرفت مثل این بود که تکان نمیخورد. سپس تکانهایی شدید بود، نوعی نوسان میان ریلها، چنانکه او میترسید سانحهای فجیع روی داده باشد. صورتش را به دیوارۀ توری قفس میچسباند اما نمیتوانست از دیوارههای چاه معدن چیزی تشخیص دهد. چراغها درهمفشردگی اندامها را به روشنی نشان نمیداد. فقط چراغ در باز استادکار در واگنت مجاور مثل چراغی دریایی میدرخشید.
ماهو معلموار برای او توضیح میداد: قطر این چاه چهار متره. دیوارۀ داخلیشو دیگه باید به کل عوض کنن. آب از همهجاش نشت میکنه... مواظب باشین. الان میرسیم سر یه بند. میشنوین؟
اتیین بهراستی حیران مانده بود که صدای رگبار از چیست؟ ابتدا چند قطرۀ درشت روی سقف آسانسور چکیده بود. درست مثل شروع رگباری شدید. اما حالا باران شدت میگرفت و شرشر میکرد و به صورت سیلی واقعی درآمده بود. بیشک سقف آسانسور سوراخ بود زیرا یک باریکۀ آب روی شانهاش میریخت و تنش را خیس میکرد. سرما طاقتربا شده بود. در رطوبتی ظلمانی فرو میرفتند که ناگهان از روشنایی خیرهکنندهای گذشتند. تصویر خیالگونۀ غاری بود که آذرخشی به لحظهای روشنش کرده باشد و آدمهایی در غار در جنبوجوش بودند. اما بیدرنگ باز به درون عدم فرو رفتند.
ماهو گفت: این بند اول بود. به همین زودی سیصدوبیست متر پایین آمدیم. فکرشو بکنین، چه سرعتی!
چراغش را بالا برد و یکی از الوارهای هادی را که مانند ریل راهآهن زیر قطاری به سرعت در حرکت مثل برق میگذشت روشن کرد. اما در ورای آن همچنان تاریکی بود و هیچ چیز دیده نمیشد. سه بند دیگر نیز مانند روشناییهایی به سرعت در صعود، گذشتند. باران با صدایی کرکننده بر تاریکی میکوبید.
اتیین زیرلب گفت: چه گوده!
سقوطشان در نظرش ساعتها طول کشیده بود. از وضع ناراحت خود در رنج بود و جرأت نمیکرد تکان بخورد. بخصوص آرنج کاترین آزارش میداد. کاترین لبازلب برنمیداشت. اتیین فقط گرمای اندام دختر را که به او چسبیده بود حس میکرد. وقتی که آسانسور عاقبت در ته چاه در عمق پانصدوپنجاه متری ایستاد، اتیین حیرت کرد از اینکه دانست پایین رفتنشان درست یک دقیقه طول کشیده است. اما صدای زبانههای ضامن که جا میرفتند و احساس استواری که او زیر پای خود حس میکرد ناگهان شادمانش ساخت، چنانکه از راه شوخی با لحنی خودمانی به کاترین گفت: پسر جون تو زیر پوستت چی قایم کردی که این قدر گرمی؟ آرنجت شکممو سوراخ کرد.
کاترین دیگر تاب نیاورد. چه احمق بود که هنوز خیال میکرد او پسر است!
گفت: آرنج من با شکمت کاری نداره. توی چشمت فرو رفته، شازده!
این جواب توفان خنده به پا کرد که جوان از علت آن سر درنیاورد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در ژرمینال - قسمت هفتم مطالعه نمایید.