Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ژرمینال - قسمت پنجم

ژرمینال - قسمت پنجم

نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی

3

اتی‌ین عاقبت از پشتۀ خاک پایین رفته و به معدن وورو وارد شده بود. کسانی که او به آنها روی می‌آورد و دربارۀ امکان کار از آنها پرس‌وجو می‌کرد همه سر می‌جنباندند و می‌گفتند که منتظر مباشر معدن باشد و او را میان بناهای تاریک و پر از سوراخ‌ها و کنج‌وکنارهای سیاهی که پیچیدگی فضاهای درهم و طبقاتشان اضطراب در دل می‌انداخت آزاد می‌گذاشتند. اتی‌ین پس از آنکه از پلکانی تاریک و نیم‌ویران بالا رفت خود را روی پل‌گونه‌ای لرزان یافت. بعد، از سرپوشیدۀ سنگ‌گیری گذشت و این جایگاه به قدری تاریک بود که او دست‌ها را حایل خود گرفته پیش می‌رفت تا به چیزی برنخورد. ناگهان دو چشم بزرگ زردرنگ پیش رویش تاریکی را شکافت. به زیر برج استخراج و تالار تحویل دم دهانۀ چاه رسیده بود. درست در همین وقت استادکار چاقی که باباریشوم Richomme صدایش می‌کردند و چهرۀ باصلابت مهربانش با سبیل درشت سفیدی به دو نیم شده بود به سمت دفترِ تحویل می‌رفت.

اتی‌ین به او روی آورد و پرسید: اینجا کارگر نمی‌خواین؟ هرکاری باشه می‌کنم!

ریشوم می‌خواست سر بجنباند که نه، اما پشیمان شد و ضمن اینکه دور می‌شد مانند دیگران گفت: صبر کنین تا آقای دانسرت، مباشر معدن بیاد.

چهار چراغ سر چهار تیر سوار شده بود، چنانکه حباب‌های پرتوافکنشان تمام نور آنها را روی چاه می‌تاباندند و سطوح شبیدار آهنین و اهرم‌های علائم رمز و زبانه‌های ضامن و ریل‌های هادی را که دو قفس آسانسور استخراج میان آنها می‌لغزید با نور تندی روشن می‌کرد و باقی فضا مانند ناووارۀ کلیسایی سراسر سایه‌های عظیمِ مواج، در تاریکی غوطه‌ور بود. فقط چراغخانه در انتهای این فضا شعله‌ور می‌نمود. اما در دفتر تحویل چراغی ضعیف همچون ستاره‌ای رو به خاموشی سوسو می‌زد. استخراج تازه از سر گرفته شده بود و غرش رعدآسای پیوسته‌ای از الواح چدنی کف این فضا بلند می‌شد. واگنت‌های زغال مدام می‌رسیدند و واگن‌کش‌ها، در این جنجال کرکننده در حرکت بودند و پشت بلند خمیده‌شان در این آشوب همگانی تشخیص داده می‌شد.

اتی‌ین با چشمانی از خیرگی نابینا و گوش‌هایی ناشنوا اندکی بی‌حرکت ایستاد. از سرما یخ زده بود. سوز از همه‌سو می‌وزید. چند قدمی پیش رفت. ماشین بخار، با اجزای فولادین و مسین درخشانش او را به جانب خود می‌خواند. این ماشین در عقب چاه و به فاصلۀ بیست‌وپنج متر از آن در اتاقی بلندتر قرار داشت و به استواری روی سکوی آجرین محکمی سوار بود و پربخار، با چهارصد اسب قدرت خود، کار می‌کرد و دستۀ پیستون عظیم روغن‌خورده‌اش به نرمی بسیار فرو می‌رفت و بیرون می‌آمد و کوچکترین لرزشی به دیوارها منتقل نمی‌کرد. متصدی ماشین در کنار اهرم راه‌انداز ایستاده، گوش به زنگ علائم رمز بود و چشم از تابلو کنترل برنمی‌گرفت. روی این تابلو، چاه و بندهای مختلفش به صورت شیاری قائم نشان داده شده بود، با قطعات سربیِ به ریسمان آویخته‌ای، که در آن حرکت می‌کرد و نمایشگر قفس‌های آسانسور بود. با هر حرکت آسانسور، ماشین تکان می‌خورد و قرقره‌ها و دو چرخ عظیم، هر یک به شعاع پنج متر، با کابل‌های فولادینی که در دو جهت ضد هم به دور محور آنها پیچیده یا واگشوده می‌شدند به جنبش می‌آمدند و با چنان سرعتی می‌چرخیدند که به صورت غباری خاکستری رنگ به نظر می‌آمدند.

سه واگن‌کش که نردبانی غول‌پیکر را به دنبال می‌کشیدند داد زدند: بپا!

چیزی نمانده بود که اتی‌ین زیر نردبان له شود، چشمانش رفته رفته به تاریکی عادت می‌کرد. سر بلند کرده، حرکت سریع کابل‌های فولادین را تماشا می‌کرد، که به یک خیز به ارتفاع بیش از سی متر تا تارک برج بالا می‌رفتند و از روی قرقره‌ها می‌گذشتند و راست به درون چاه فرود می‌آمدند و قفس‌های آسانسور به آنها آویخته بود. این قرقره‌ها در تارک برج آهنی بلندی که به برج ناقوس کلیسایی می‌مانست بر محور خود سوار بودند و حرکت کابل‌ها روی آنها به حرکت نرم و بی‌صدای پرنده‌ای می‌مانست: حرکت رفت‌وآمد برق‌آسای دو کابل گران‌وزن که می‌توانست تا دوازده تن بار را با سرعت ده متر در ثانیه بلند کند.

واگن‌کش‌ها که نردبان را به سمت دیگر می‌بردند تا قرقرۀ سمت چپ را وارسی کنند باز داد زدند: ده بپا بددهاتی!

اتی‌ین آهسته به تحویلخانه بازگشت. این پرواز عظیم بالای سرش او را به سرگیجه انداخته بود. دندان‌هایش در سوز سرما به شدت به هم می‌خورد و گوش‌هایش از صدای غرش واگنت‌ها کر شده بود و هدایت رفت‌وآمد قفس‌های آسانسور را تماشا می‌کرد. دستگاه رمز کنار چاه در کار بود. چکشی بر سندانی فرود می‌آمد: یک ضربه برای توقف، دو ضربه برای فرورفتن و سه ضربه برای بالا آمدن. و این به ضربه‌های دائمی چماقی می‌مانست که همراه با صدای روشن سِنجی بر هیاهوی جمع حاکم بود. واگن‌کشی که پر و خالی شدن قفس‌های آسانسور را هدایت می‌کرد، بوقی جلو دهان گرفته به متصدی ماشین فرمان می‌داد و از این راه بر جنجال موجود می‌افزود. قفس‌های بالابر میان این آشوب بالا و پایین می‌رفتند و خالی یا پر می‌شدند و اتی‌ین از این عملیات پیچیده سر درنمی‌آورد.

او فقط یک چیز را می‌فهمید: چاه انسان‌ها را به صورت لقمه‌های بیست و سی نفری فرو می‌بلعید و چنان به نرمی، که گفتی حس نمی‌کند چگونه از گلویش پایین می‌روند. پایین رفتن کارگران از ساعت چهار صبح شروع می‌شد. آنها پابرهنه، چراغ‌به‌دست از «جایگاه رختکن» می‌آمدند و دسته دسته منتظر می‌ماندند تا عده‌شان کافی شود. قفس آسانسور، بی‌صدا، با جهش نرم جانوران شب شکار، با چهار طبقۀ خود، که در هریک دو واگنت پر از زغال بود از ظلمت سیاه چاه بالا می‌آمد و روی زبانه‌های ضامن قرار می‌گرفت. واگن‌کش‌ها در هر یک از طبقات واگنت‌ها را از قفس بیرون می‌آوردند و واگنت‌های دیگری را که خالی بود یا از پیش از چوب‌های بریده پر شده و آماده بود به جای آنها بار می‌کردند و کارگران نیز پنچ پنچ در واگنت‌های خالی سوار می‌شدند. همۀ طبقات آسانسور که پر می‌شد چهل نفر می‌شدند. فرمانی از بوق خارج می‌شد: نعره‌ای بی‌طنین و نامشخص، و طناب علامت رمز چهار بار کشیده می‌شد و این رمز «گوشت» بود و فرو رفتن یک بار گوشت آدمی را اعلام می‌کرد. قفس پس از جهشی خفیف بی‌صدا در چاه فرو می‌رفت. همچون سنگی فرو می‌افتاد و جز لرزش کابل فولادین که مثل برق در حرکت بود اثری از آن باقی نمی‌ماند.

اتی‌ین از کارگر خواب‌آلودی که در کنارش انتظار می‌کشید، پرسید: خیلی گوده؟

کارگر جواب داد: پونصد و پنجاه و چهار متر. اما تا ته چاه چهار بند هست. اولیش سر سیصد و بیست متریه.

هر دو ساکت ماندند و به کابل فولادینی که بالا می‌آمد چشم دوختند: اگه پاره بشه چی میشه؟

- آه، اگه پاره بشه...

کارگر، که نوبتش شده بود عبارت خود را با یک حرکت دست پایان داد که یعنی: «شده است دیگر!» قفس با حرکت راحت و خستگی‌ناپذیرش بالا آمده بود. کارگر همراه رفقایش در یکی از واگنت‌ها چندک زد. قفس فرو رفت و باز هنوز چهار دقیقه نشده بالا آمد تا بار آدمیزاد دیگری را به کام چاه فرو برد. نیم ساعت بود که چاه به همین شکل کارگران را به تناسب گودی بندی که در آن توقف می‌کرد، با حرص و سرعت بیشتری یا کمتری به کام خود فرو می‌برد. اما وقفه‌ای در کارش نبود. همیشه گرسنه بود، روده‌های غول‌آسایش می‌توانست سراسر قومی را هضم کند. این روده پر می‌شد و پر می‌شد و تاریکی همان تاریکی گور بود و قفس با همان سکوت پراشتها بالا می‌آمد.

اتی‌ین باز دچار همان سرگیجه‌ای شد که روی پشتۀ خاکی احساس کرده بود. چه فایده که سرسختی نشان دهد؟ این مباشر هم مثل دیگران با یک جواب سربالا روانه‌اش خواهد کرد. ناگهان ترسی مبهم او را مصمم ساخت. به راه افتاد و تا جلو ساختمان‌های مولدهای بخار هیچ‌جا نایستاد. درِ این بنا چهارطاق باز بود و هفت دیگ بخارِ دوکوره‌ای در آن کار می‌کرد. کوره‌بانی میان ابر شیری رنگی که سوت‌زنان از دریچه‌های اطمینان بیرون می‌زد مشغول زغال‌ریختن در یکی از کوره‌ها بود و هرم سوزان آتش سفید از داخل کوره تا دم در می‌رسید. این گرمی برای او دلچسب بود. پیش رفت و به گروهی کارگر که به معدن رسیده بودند برخورد. اینها همان گروه ماهو و لوواک بودند. به دیدن کاترین که با رفتار نرم و هیأت پسرانه‌اش پیشاپیش گروه روان بود فکری خرافی به سرش القا شد و تصمیم گرفت که آخرین بار نیز سؤال خود را تکرار کند.

- گوش کن رفیق، اینجا کارگر نمی‌خوان؟ برای هر کاری که باشه.

کاترین، که یکه خورده و از این صدایی که ناگهان از تاریکی بیرون آمده بود اندکی ترسیده بود، به او نگاه کرد. ولی ماهو پشت سر او بود و سؤال اتی‌ین را شنیده بود و او جواب داد و اندکی با او به گفتگو ایستاد. نه، به کسی احتیاج نداشتند. اما این کارگر بینوای درراه‌مانده نظرش را جلب کرده بود. وقتی از او جدا شد به دیگران گفت: دیدین؟ این شتری است که شاید در خونۀ ما هم بخوابه... ناشکری نباید کرد. خیلی‌ها همین کار کمرشکن ما رم ندارن.

وارد شدند و یکراست به سمت جایگاه رختکن رفتند. این جایگاه سالنی بزرگ بود که دیوارهای آن اندودی زمخت داشت و دور آن گنجه‌هایی ردیف شده بود، که هر یک قفلی بر در داشتند. در وسط این سالن بخاری آهنی بزرگی قرار داشت که یک جور اجاق بی در بود و به قدری انباشته، که پاره‌های آتش ترق ترق صداکنان روی خاک کوفتۀ کف سالن می‌پرید. در تمام این فضا جز از این کوره نوری نمی‌تابید و پرتو خونین آن روی گنجه‌های کثیف چوبین تا سقف، که از غبار سیاه پوشیده بود می‌رقصید.

وقتی ماهو و همراهانش رسیدند هلهلۀ خندۀ شدیدی در آن گرمای ناهنجار پیچید. سی نفری از کارگران، پشت به آتش ایستاده، با لذتی نمایان خود را برشته می‌کردند. کارگران همه پیش از پایین رفتن می‌آمدند و تا می‌توانستند گرما در کالبد خود ذخیره می‌کردند تا با آن به جنگ رطوبت معدن بروند. اما آن روز صبح نشاطشان بیش از هر روز بود و با موکت Mouquette شوخی و لودگی می‌کردند و این موکت دختر واگن‌کش هجدۀ سالۀ سرخوشی بود که سینه و سرین پر و پیمانش می‌خواست کت و شلوارش را پاره کند. با پدر پیرش موک، که طویله‌دار بود و برادرش موکه، که او نیز مانند خواهرش واگن‌کش بود در رکی‌یار زندگی می‌کردند. اما از آنجا که ساعات کارش با پدر و برادرش یکی نبود تنها به معدن می‌آمد و تابستان‌ها در کشتزارهای گندم و زمستان‌ها در پناه دیواری از معشوق هفته‌اش کام می‌جست. او هیچ یک از کارگران معدن را بی‌نصیب نگذاشته بود.

جامی بود که در بزم معدنچیان دور می‌گشت و کار به همین تمام می‌شد. یک روز که ملامتش کرده بودند که چرا با یک میخ‌فروش اهل مارشی‌ین گرم گرفته است از خشم دیوانه شده بود و فریاد می‌زد که چنین ننگی را تحمل نمی‌کند و قسم می‌خورد که اگر کسی ثابت کند او را با مردی غیر از یک معدنچی دیده باشد او حاضر است یک دست خود را ببرد.

یکی از کارگران پوزخندزنان گفت: حالا دیگه از شاوال دیلاق سیر شدی که با اون کوتوله رو هم ریختی؟ آخر نمی‌گی اون بدبخت یه نردبون لازم داره؟ خودم پشت رکی‌یار دیدمتون. به اون نشونی که رو یه چینه بالا رفته بود.

موکت خندان جواب داد: خوب، رفته بود که بود. به تو چه؟ تو رو که صدا نکرد زورش بدی! سه‌پایه‌اش هم خوب محکم بود.

این بی‌حیایی سرخوشانه هرهر خندۀ مردها را که دست‌ها را دور از بدن گرفته و پک‌وپهلویشان را بریان می‌کردند دوچندان کرد و او خود که از خنده دوتا شده بود وقاحت لباس و برجستگی‌های اندامش را که تا حد بیمارنمایی بی‌تناسب و مضحک بود پیش چشم آنها به نمایش می‌گذاشت.

اما تفریح و خنده سرانجام پایان یافت. موکت برای ماهو نقل کرد که فلورانس Fleurance معروف به لندهور دیگر به معدن نخواهد آمد. شب پیش نعش خشکیده‌اش را در بسترش یافته بودند. بعضی می‌گفتند که سکته کرده و بعضی معتقد بودند که یک لیتر عرق سگی را یک‌نشست خورده است. ماهور بیچاره شده بود. این هم بدشانسی دیگر. به این ترتیب یک واگن‌کش خود را از دست می‌داد و نمی‌توانست فوراً کسی را به جایش بگذارد. گروه او کارمزدی کار می‌کردند. چهار نفر کلنگدار بودند که با هم در یک رگه زغال می‌کندند. او بود و زاکاری و لوواک و شاوال. اگر جز کاترین کسی نمی‌بود که واگنت‌ها را پر کند و پیش براند بازده کارشان پایین می‌آمد. ناگهان گفت: آخ، کاشکی این جوونکی رو که دنبال کار می‌گشت صدا می‌کردیم.

درست در همین هنگام دانسرت از جلو جایگاه می‌گذشت. ماهو ماجرا را برای او نقل کرد و اجازه خواست که جوان را اجیر کند و به‌ویژه بر تمایل شرکت به جایگزین‌کردن واگن‌کش‌های مرد به جای دختران و زنان، چنانکه در معدن آنزن معمول بود تکیه کرد. مباشر معدن اول لبخندی زد، زیرا معدنچیان، که به مسائل اخلاقی و بدی وضع بهداشتی معدن توجهی نداشتند و بیشتر نگران بیکارشدن دخترانشان بودند معمولاً به این جایگزینی پسران به جای دختران روی خوشی نشان نمی‌دادند. سرانجام پس از اندکی تردید با اجیرکردن جوان موافقت کرد مشروط به اینکه آقای نگرل Negrel مهندس معدن استخدام او را تصویب کند.

زاکاری گفت: بیچاره اگر جایی لنگر نینداخته باشه نباید این نزدیکیا باشه.

کاترین گفت: نه، من دیدمش، دم دیگا وایستاده بود.

ماهو داد زد: پس معطل چی هستی؟ تنبل! تکون بخور!

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ژرمینال - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ژرمینال - انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: شنبه 14 خرداد 1401 - 08:12
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2154

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 41
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23026693