کاترین که داشت دکمههای کتش را میانداخت شمع را به دالان برد و برادرانش را در تاریکی گذاشت تا لباسهای خود را در پرتو ضعیفی که از شیشۀ در میآمد پیدا کنند. پدرش داشت از تختخواب پایین میآمد. کاترین آنجا نماند و با همان جورابهای پشمین زمختی که به پا داشت کورمال کورمال پایین رفت و در اتاق همکف شمع دیگری روشن کرد تا قهوه درست کند. کفشهای چوبین همۀ اهل خانه پایین زیر بوفه بود.
ماهو که از جیغهای مداوم استل به ستوه آمده بود از سر خشم فریاد زد: خفه میشی یا نه، گهلوله!
او نیز مثل سگجان پیر کوتاهقامت بود. از حیث چاقی به او میمانست و مثل او جمجمهای درشت و صورتی پهن و رنگی پریده و موهایی زرد داشت که از ته میزد. طفل به دیدن دستهای درشت و پر قوز و گرهای که بالای سرش تکان میخورد وحشت کرده بود و جیغهایش شدیدتر شد.
زنش که خود را به وسط بستر میکشید گفت: ولش کن، چه کارش داری... میدونی که ساکت نمیشه!
او نیز بیدار شده بود و از اینکه هرگز نمیتوانست یک شب تا صبح بخوابد مینالید. آخر مگر نمیتوانستند بیصدا بلند شوند و پی کارشان بروند. تا گردن زیر پتو رفته بود و جز صورت کشیدهاش چیزی پیدا نبود. اسباب صورتش درشت بود و در سیونه سالگی با زندگی پر مشقت کارگری و هفت شکم زاییدن دیگر از زیبایی باوقار جوانی چیزی برایش نمانده بود. چشم به سقف دوخته بود و ضمن اینکه شوهرش لباس میپوشید بیشتاب با او حرف میزد. هیچ یک از آنها دیگر صدای طفل را که از گریه داشت خفه میشد، نمیشنید.
- هیچ میدونی دیگه یه دینارم خرجی برام نمونده؟ تازه دوشنبم هست. شیش روز دیگه تا مزد پانزدهه مانده... با این وضع هیچجور نمیشه سر کرد. همهتان رو هم نه فرانک میآرین خونه. چطور میخواین من سوروساتتونو جور کنم. ناسلامتی ده نفریم.
ماهو صدایش را بلند کرد که: کی گفته نه فرانک؟ من و زاکاری هر کدوم سه فرانک میآریم میشه شش فرانک... کاترین و بابا دو فرانک میشه چهار فرانک. شش و چهار میشه ده فرانک. ژانلنم یه فرانک، این شد یازده فرانک. میگه نُه فرانک.
- آره، یازده فرانک... یکشنبهها و روزهای بیکاری هم حساب نیست. هان؟ هیچوقت بیشتر از نُه فرانک نشده، میفهمی؟
مرد که روی کف اتاق دنبال کمربند چرمینش میگشت چیزی نگفت.
بعد کمر راست کرد و گفت: خوب، ناشکری نکن. من هنوز اسطقسم محکمه. خیلیا وقتی چهلودو سالشون شد کلنگو گذاشتن زمین و زیربندی میکنن.
- اینا قبول، ولی تصدقت، این حرفا هیچکدوم نون نمیشه. خودت بگو من چه کنم؟ ببین ته جیبت چیزی پیدا نمیشه؟
- دو سو دارم.
نه، دو سوتو نگه دار برا نوشیدنی بعدازظهرت. خدای من، چه خاکی به سرم بریزم؟ شیش روز، کم نیست. تازه شصت فرانکم به مگرا Maigrat بدهکاریم. پریروز از دکونش بیرونم کرد. من باز میرم سراغش. ولی اگر بازم بیرونم کنه چی؟
سرش تکان نمیخورد و در روشنایی غمانگیز شمع گهگاه فقط پلک برهم میزد و با صدایی پر بارِ غصه میگفت که دولابچه خالیست و بچهها نان میخواهند و حتی یک مثقال قهوه در خانه پیدا نمیشود و آب چاه قولنج روده میآورد و برای ناهار باید برگ کلم بجوشاند تا قار و قور شکم بچهها را خفه کند. کم کم صدایش را بلند کرده بود زیرا با شیونهای استل صدا به صدا نمیرسید. تحمل جیغهای طفل دشوار شده بود. ماهو، چنانکه گویی ناگهان صدای گریه را شنیده باشد، اختیار از کف داد. طفل را از گهوارهاش برداشت و روی رختخواب مادرش انداخت و با زبانی از خشم الکن فریاد زد: بیا بگیرش، وگرنه تکهتکهاش میکنم. تخمسگ، نفسش از جای گرم درمیآد. مزۀ گرسنگی رو نچشیده. مرتب مک میزنه و عربدهاش هم از همه بلندتره.
و به راستی نیز استل شروع به مکیدن کرده بود. زیر پتو ناپدید شده و در گرمی رختخواب آرام گرفته بود و جز مچمچ لبهای حریصش صدایی از او شنیده نمیشد.
پدر پس از اندکی سکوت گفت: مگه اربابای پییولن Piolaine نگفته بودن بری سراغشون؟
مادر با تردیدی پر از نومیدی لب گزید و گفت: آره، دیدنم، به بچههای بیچیز لباس میدن... چه کنم، لنور و هانری رو امروز میبرم اونجا. اما کاشکی پنج فرانک پول میدادن.
باز سکوت برقرار شد. ماهو آماده بود. اندکی بیحرکت ایستاد. بعد با صدایی خفه گفت: چه میشد کرد. همینه که هست. نون شبو هر جور میدونی جور کن. حرف زدن دردی رو دوا نمیکنه. باید بریم سرکار.
زن جواب داد: آره، زود باش. شمعو فوت کن. من برا تماشای سیاهی غصههام شمع نمیخوام.
شمع را خاموش کرد. زاکاری و ژانلن داشتند پایین میرفتند. او هم دنبال آنها راه افتاد و پلکان چوبی زیر قدمهای سنگین آنها در جورابهای پشمین ناله میکرد. پشت سر آنها اتاق باز در تاریکی فرو رفت. بچهها خوابیده بودند. حتی پلکهای آلزیر بسته شده بود. اما چشمهای مادر در تاریکی باز مانده بود و استل پستانهای آویخته و بیرمق او را در دهان گرفته میکشید و مثل بچه گربهای خرخر میکرد.
پایین، کاترین اول آتش را تیز کرده بود. بخاریشان چدنی بود که پنجرهای در وسط و دو اجاق در دو طرف داشت و پیوسته در آن زغالسنگ میسوخت. شرکت ماهی هشتصد لیتر زغالسنگ به هر خانوار میداد. زغالی بود سخت که از واگنتها میریخت و از میان ریلها جمع میکردند و بد میسوخت. دختر هرشب روی آتش را میپوشاند و صبح کافی بود که اندکی آن را تکان دهد و چند تکه زغال زودسوز که به دقت جدا میکرد روی آن بگذارد. این کار را که کرد یک کتری آب روی آتش گذاشت و جلو دولابچه چندک زد.
اتاق بزرگی بود که تمام طبقۀ همکف را میگرفت. دیوارهایش سبز سیبی رنگ شده بود و مثل خانههای فلاندریها پاکیزه بود. آجرهای بزرگ کف آن با آب فراوان شسته و شنپاشی شده بود. اثاثش، علاوه بر دولابچۀ چوب کاج لاکخورده عبارت بود از میزی و چند صندلی از همان چوب. آیات کتاب مقدس به نقوش رنگین و درخشان آراسته و تصاویر امپراتور و شهابو، که شرکت به کارگران داده بود و تصاویر سربازان و قدیسان، سراپا پوششهای زرین و براق، روی دیوارها چسبانده شده بود و با برهنگی اتاق در تضادی چشم آزار بود. در تمام اتاق جز یک جعبۀ مقوایی گلیرنگ روی دولابچه و یک ساعت فاختهخوان که صفحهاش منقوش و رنگین بود و صدای تکتک آن خلأ اتاق را پر میکرد، هیچ زینتی نبود. در کنار پلکان در دیگری بود که بر پلههای زیرزمین باز میشد.
با وجود پاکیزگی اتاق، بوی پیاز پختهای که از شب پیش در فضای محبوس مانده بود هوای گرم و سنگین خانه را که همیشه به گاز گزندۀ زغال آمیخته بود میگنداند.
کاترین پای دولابچۀ باز نشسته بود در فکر بود. جز یک تکه نان و پنیر سفید به قدر کفایت، و یک ورقۀ نازک کره هیچ خوراکی در آن نبود و او میبایست با این ماحضر مختصر برای چهار نفر کارگر غذا تهیه کند. سرانجام دست به کار شد. نان را ورقه ورقه برید. روی یکی پنیر میمالید و دیگری را اندکی با کره آشنا میکرد و آن دو را برهم مینهاد و این ساندویچی بود، که به شوخی «قالب زغال» نامیده میشد و هر روز صبح با خود به معدن میبردند. طولی نکشید که چهار قالب روی میز ردیف شد. قالبهایی که از مال پدر، که از همه ضخیمتر بود تا مال ژانلن که از همه نازکتر، با نهایت انصاف تهیه شده بود.
کاترین سخت به کار خود سرگرم به نظر میرسید، اما ذهنش لابد به داستانهایی که زاکاری از مباشر معدن و زن پییرون نقل کرده بود مشغول بود، زیرا در ورودی را نیملا کرد و نگاهی به بیرون انداخت. باد همچنان میوزید. روی جبهۀ کوتاه خانهها روشناییهای بیشتری پیدا بود و تپش مبهم بیداری در آنها شدت میگرفت. از هماکنون صدای بستهشدن درها به گوش میرسید و صفوف سیاه کارگران در تاریکی از خانهها به طرف معدن دور میشد. با خود میگفت چه دختر احمقی هستم که اینطور خود را سرما میدهم. مردک حتماً در خانهاش خوابیده است تا ساعت شش کار خود را در سر بند شروع کند. با این همه ایستاده بود و به خانۀ آن طرف باغچه چشم دوخته بود. در باز شد و کنجکاوی او را تیز کرد. اما حتماً لیدی Lyide دختر کوچک پییرون بود که راهی معدن میشد.
صدای سوت بخار او را به خود آورد. شتابان برگشت و در را بست. آب میجوشید و سر میرفت و روی آتش میریخت و آن را خاموش میکرد. دیگر قهوهای نمانده بود. ناچار آب جوش را روی تفالۀ بازمانده از شب پیش ریخت و آن را با شکر تصفیه نشدۀ بدرنگی شیرین کرد. درست در همین وقت پدر و دو برادرش پایین آمدند.
زاکاری بینیاش را روی کاسۀ قهوهاش پایین آورد و بو کشید و با طعنه گفت: اما عجب قهوهایست هان! بس که غلیظه سر آدم گیج میره.
ماهو از سر تسلیم شانه بالا انداخت و گفت: «این قدر نق نزن. اقلاً گرمه.»
ژانلن خردهنانهای روی میز را با دست روفته و در قهوهاش ترید کرده بود. کاترین پس از آنکه قهوهاش را نوشید باقیماندۀ کتری را در قمقمههای حلبی ریخت. هر چهار نفر سرپا ایستاده و در پرتو ضعیف شمعی که دود میکرد شتابان قهوهشان را مینوشیدند.
پدر گفت: خوب، عاقبت تموم شد. خیلی ارباب وار فس فس میکنین.
صدایی از پلکان که در آن باز مانده بود شنیده شد. مادرشان بود که داد میزد.همۀ نونو بردارین. یه ذره رشتهفرنگی برا بچهها هست.
کاترین جواب داد: خب، مادر، خب!
روی آتش را پوشانده و قابلمۀ حاوی سوپ شب گذشته را در گوشۀ پنجرۀ اجاق تکیه داده بود تا برای پدربزرگ که ساعت شش بازمیگشت گرم بشود. هر یک کفشهای چوبی خود را از زیر دولابچه برداشتند و ریسمان قمقمهشان را بر شانه انداختند و نانشان را پشت خود میان کت و پیرهن گذاشتند و شمع را خاموش کردند و مردها جلو و دختر پشت سر آنها از خانه بیرون رفتند. کلید در قفل چرخید و خانه دوباره در تاریکی رفت.
مردی که در خانۀ مجاور را میبست گفت: اهه ما با هم راه افتادیم.
این مرد لوواک بود که همراه فرزندش بهبر Bebert که پسرکی دوازده ساله و رفیق ژانلن بود به کار میرفت. کاترین حیرت کرده بود و داشت از خنده خفه میشد سر به گوش زاکاری گذاشت و گفت: حالا دیگه بوتلو منتظر رفتن شوهر زنکم نمیشه؟
اکنون چراغهای کوی معدنچیان خاموش میشدند. آخرین در هم به هم خورد. همهچیز دوباره در سکوت و سکون فرو رفت. زنها و بچهها دنبالۀ خواب خود را در بسترهای گشادشده گرفتند. صفی از سایههای سیاه زیر تازیانههای باد، آهسته، از دهکدۀ خاموش به سوی معدن وورو که نفسش را میکشید ادامه داشت. کارگران معدن به کار میرفتند. دستهاشان را در سینه جمع کرده بودند و شانههاشان با هر قدم به یک سو میچرخید و نانشان بر پشت هر یک قوزی پدید آورده بود. در لباس کرباسین پِرپِریشان از سرما میلرزیدند اما رفتارشان را که به گلهای پریشان میمانست تندتر نمیکردند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در ژرمینال - قسمت پنجم مطالعه نمایید.