Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ژرمینال - قسمت سوم

ژرمینال - قسمت سوم

نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی

2

کوی شمارۀ دویست‌وچهل معدنچیان. میان مزارع گندم و چغندر، زیر لحاف شب سیاه در خواب بود. چهار مجموعۀ عظیم خانه‌های کوچک و پشت‌به‌هم‌داده به ابهام از هم تمیز داده می‌شد: مجموعه‌هایی هندسی‌شکل و موازی مانند سربازخانه یا بیمارستان، که با سه خیابان عریض به باغچه‌های مساوی تقسیم شده، از هم جدا می‌شدند. در دشت جنبنده‌ای نبود و میان نرده‌های از جا کندۀ حصارها جز نالۀ تند باد صدایی شنیده نمی‌شد.

در خانۀ ماهو، شمارۀ شانزدهم از مجموعۀ دوم، هیچ حرکتی نبود. تاریکی عمیقی تنها اتاق طبقۀ دوم را در خود فرو برده بود و مثل این بود که خوابِ موجوداتی را که وجودشان در این اتاق محسوس بود و با دهن‌هایی بازمانده از خستگی مثل نعش بر هم توده شده بودند زیر سنگینی خود له می‌کرد. هوای سنگین اتاق با وجود سرمای تیز بیرون گرمی زنده‌ای داشت، همان هوای خفۀ خوابگاه سربازخانه‌ها که گند جانورانی انسانوار از آن برمی‌آید.

زنگ ساعت چهار از ساعت فاخته‌خوان طبقۀ همکف بلند شد، اما کسی تکانی نخورد. دو خُرخُر پرصدا سوت نفس‌های نازک را همراهی می‌کرد. ناگهان کاترین برخاست. صدای ساعت را از سر عادت از طبقۀ پایین شنیده و آن را شمرده اما رمق بیدار شدن در خود نیافته بود. بعد پاها را از زیر پتو بیرون انداخت و کورمال کورمال کبریتی یافت و شمع را روشن کرد و در جا نشسته ماند. سرش چنان منگ خواب بود که بی‌اختیار میان شانه‌ها واپس می‌آمیخت و مقهور احتیاجی شدید و مقاومت‌ناپذیر به خواب بود و می‌خواست دوباره بر متکا فرو افتد.

اکنون شمع اتاق را روشن می‌کرد که چهارگوش بود و دو پنجره داشت و سه تختخواب آن را پر کرده بود. اشکافی هم بود و میزی با دو صندلی چوب گردوی کهن که رنگ دودفامشان بر دیوارهای زردِ روشن لکه‌ای تند می‌انداخت و از اینها که بگذری دیگر هیچ. ژنده‌هایی بر میخ آویخته و پارچی روی کف اتاق، کنار تغاری از سفال سرخ که کار لگن شستشو را می‌کرد. در تختخواب سمت چپ، زاکاری Zachari پسر ارشد خانواده، که جوانی بیست‌ویک ساله بود با برادرش ژانلن Jeanlin خوابیده بود، که یازده سالش داشت تمام می‌شد. در تختخواب سمت راست دو کودک، لنور Lenore و هانری Henri، اولی دخترکی شش‌ساله و دومی پسربچه‌ای چهارساله، در آغوش هم در خواب بودند و در تختخواب سوم، کاترین با خواهرش آلزیر می‌خوابید و آلزیر نسبت به نُه‌سالش به قدری نحیف بود که اگر قوزش نبود که به دنده‌های خواهرش فرو رود، کاترین وجود او را در کنار خود حس نمی‌کرد. درِ شیشه‌دار اتاق باز بود و راهرو طبقۀ دوم از آن پیدا بود و آن دالانی تنگ بود که پدر و مادر تختخواب خود را در آن گذاشته و گهوارۀ آخرین طفلشان استل Estelle را که هنوز سه ماهش هم نبود به آن چسبانده بودند.

کاترین از سر نومیدی تلاش بی‌حد کرد. خمیازه‌ای کشید و با دو دست در گیسوان سرخش که بر پیشانی و پشت گردنش پریشان بود چنگ زد و موهای خود را در مشت فشرد. نسبت به پانزده سالش بسیار ظریف بود و جز بازوان باریک و پاهای کبودش که از غلاف پیراهن تنگش بیرون آمده و گفتی با زغال خالکوبی شده بود چیزی از بدنش دیده نمی‌شد. سفیدی شیرفام بازوانش با پریده‌رنگی چهره‌اش که در اثر شستشوی زیاد با صابون سیاه از هم‌اکنون ضایع شده بود تضادی چشمگیر داشت. دهان اندکی گشادش به واپسین خمیازه باز شد و دندان‌های زیبایش را با لثه‌های کم‌خون و بی‌رنگش نمایان ساخت. چشم‌های خاکستری از مستی خوابِ مغلوب اشک‌آلود بود و حالت دردناک و درهم‌شکسته‌شان چنان بود که گفتی تمام برهنگی‌اش را از خستگی می‌آکند و متورم می‌ساخت.

غرشی خواب‌آلود از پشت در به گوش رسید. صدای ماهو بود که زبانش از خستگی خوب نمی‌گشت. گفت: لامصب، به این زودی باز باید بلند شد... کاترین تویی شمع روشن کردی؟

- بله، پدر... ساعت پایین الآن زنگ زد.

- بجنب تن لش! اگه دیشب، یکشنبه کمتر شلنگ‌تخته انداخته بودی ما رو زودتر بیدار می‌کردی! خرس گنده، همش دنبال یللیه.

داشت به غرولند ادامه می‌داد، اما خواب بر او هم غالب شد. زبانش به لکنت افتاد و سرزنش‌هایش در خروپف خفه شد.

دختر جوان، زیرپیرهن به تن و برهنه‌پا، روی کف آجرین اتاق در رفت‌وآمد بود. از کنار بستر هانری و لنور که می‌گذشت پتویی را که فرو لغزیده بود باز رویشان انداخت و آنها چنان در خواب سنگین کودکی غرقه بودند که بیدار نشدند. آلزیر که بیدار بود بی‌آنکه حرفی بزند غلتی زده بود تا جای گرم خواهر بزرگش را بگیرد.

کاترین پای بستر دو برادرش، که دمر افتاده و سرها را در بالش فرو برده و گفتی با سریشم به تشک چسبیده بودند، ایستاد و تکرار می‌کرد: ماشالا زاکاری، تو چه خبرته ژانلن، پاشو دیگه!

ناچار شانۀ برادر بزرگتر را گرفت و تکانش داد و چون جوان با زبانی از سنگینی خواب الکن شروع به دشنام دادن کرد، روانداز را از رویشان کشید و عریانی آنها به نظرش مضحک آمد و از دیدن تقلای پسران با ساق‌های برهنه به خنده افتاد.

زاکاری برخاست و با اوقاتی تلخ نشست و غرغرکنان گفت: ول کن، دست از این ننربازیات بردار. تف به این زندگی. سحر نشده باید بلند شد.

اندامی لاغر و لندهور داشت با مویی زرد و صورتی کشیده که با تک و توکی مو کثیف می‌نمود و مثل دیگر اعضای خانواده از کم‌خونی رنگی به چهره نداشت. پیرهنش را که از روی شکمش بالا رفته بود پایین کشید، نه از سر آزرم بلکه از سرما.

کاترین باز گفت: ساعت پایین زنگ زد. یالا پاشین، وگرنه پدر اوقاتش تلخ می‌شه.

ژانلن که قلنبه شده بود چشمانش را دوباره بست و گفت: برو گم شو. من خوابیدم.

کاترین که دختر مهربانی بود باز خندید. او را بغل گرفت و بلند کرد. طفلک بسیار سبک بود. ژانلن در بغل خواهرش دست‌وپا می‌زد. دست و پایش بسیار باریک بود. با مفاصلی از جای زخم و کورک‌های بسیار برجسته. چهرۀ پریده‌رنگش به میمون می‌مانست. با موهایی مجعد و چشم‌هایی همچون دو سوراخ سبز و دو گوش درشت که آن را بزرگتر از آنچه بود می‌نمود. از خشم عجز مثل گچ سفید شده بود. چیزی نگفت و فقط پستان راست خواهرش را گاز گرفت.

کاترین از درد جیغی کشید ولی آن را فرو خورد. او را بر زمین گذاشت و گفت: عنتر موذی!

آلزیر دیگر به خواب نرفته بود. ملافه را تا چانه بالا کشیده، ساکت بود. دختر علیل با چشمان هوشمندش خواهر و دو برادرش را که لباس می‌پوشیدند تماشا می‌کرد. نزاع دیگری پای تغار درگرفت. دو برادر خواهر خود را که شستشویش زیاده طول می‌کشید عقب می‌زدند. پیرهن‌ها به هوا می‌رفت و با سرهایی هنوز از خواب سنگین بی‌خجالت، با بی‌خیالیِ توله‌سگانی هم‌شکم که با هم بزرگ شده بودند بار خواب را از خود می‌نهادند. کاترین پیش از دیگران آماده شد. شلوار بلند کارش را به پا کشید و کت کرباسیش را پوشید و لچک آبی‌اش را به سر انداخت و زیر چنبرۀ گیسوان پشت سرش گره زد و با این لباس‌های پاکیزۀ روز دوشنبه به هیأت مردکی درآمده بود و جز مختصر نوسان سرینش هیچ نشانی از زنانگی برایش نمانده بود.

زاکاری به شیطنت گفت: وقتی پیرمرد بیاد و ببینه رختخوابش به هم ریخته کوک می‌شه. من بش می‌گم کار توست.

«پیرمرد» همان پدربزرگشان سگ‌جان بود، که شب کار می‌کرد و روز می‌خوابید. به این ترتیب رختخواب هرگز سرد نمی‌شد و همیشه کسی در آن خرخر می‌کرد.

کاترین جوابی نداده، شروع کرده بود پتو را کشیدن و لبۀ آن را زیر تشک کردن. چند دقیقه‌ای بود که از پشت دیوار اتاق، از خانۀ همسایه‌ها صداهایی شنیده می‌شد. دیوارهای این بناهای آجری، که با نهایت صرفه‌جویی توسط شرکت ساخته شده بود به قدری نازک بود که اگر نفس می‌کشیدی همسایه می‌شنید. در این خانه‌ها از یک سر تا سر دیگر کارگران همه پهلو به پهلو زندگی می‌کردند و هیچ چیز از زندگی خصوصی کسی بر هیچ‌کس، حتی بر بچه‌ها پوشیده نبود. صدای قدم‌های سنگینی پلکان را لرزانده بود و بعد صدای افتادنی بر چیز نرمی و بعد آهی نشان آسودن.

کاترین گفت: بیا، لوواک Levaque  هنوز پایین نرفته، بوت لو Bouteloup می‌آد می‌افته بغل زنش.

ژانلن خندید و حتی چشمان آلزیر برق زد. آنها هر روز صبح بر سر رابطۀ سه نفری همسایه‌هاشان لودگی می‌کردند. یک کلنگدار زغال‌کن به یک کارگر خاکبردار در خانۀ خود جا داده بود و به این ترتیب رختخواب زن شب و روز گرم بود.

کاترین گوش تیز کرد و بعد گفت: فیلومن Philomene سرفه می‌کنه.

فیلومن دختر بزرگ لوواک بود، دختر بلندقد نوزده‌ساله‌ای که رفیقۀ زاکاری بود و دو بچه از او داشت و ریه‌هایش به قدری علیل بود که در سنگ‌گیری کار می‌کرد، زیرا هرگز نتوانسته بود پایین رود.

زاکاری گفت: «بَه. فیلومن، بش بد نمی‌گذره. راحت خوابشو جا می‌کنه. دخترۀ بی‌عار تا ساعت شش می‌خوابه.»

داشت شلوارش را به پا می‌کشید که پنجره‌ای را باز کرد. ناگهان فکری به سرش رسیده بود. تمام کوی معدنچیان در تاریکی بیدار می‌شد. شکاف‌های لای پنجره‌پوش‌ها یک‌یک روشن می‌شدند و مثل این بود که هریک شروع روز کار خود را نشان می‌کردند. باز بگومگویی شروع شد. زاکاری از پنجره به بیرون خم شده بود تا ببیند آیا مباشر معدن، که می‌گفتند با زن پی‌یرون Pieron رابطه دارد، از خانۀ او که روبه‌روی خانۀ آنها بود بیرون می‌آید یا نه. خواهرش داد می‌زد که شوهر زنک از روز پیش روزکار شده است و سربند کار می‌کند و دانسرت Dansaert البته نتوانسته است دیشب آنجا بخوابد. نفس‌های سوزندۀ سرما از پنجره وارد می‌شد و آن دو با حرارت بسیار بر صحت اطلاعات خود اصرار می‌کردند تا عاقبت صدای جیغ و گریۀ شدیدی بلند شد. استل بود که در گهواره‌اش از سرما جیغ می‌کشید.

ماهو ناگهان بیدار شد. چه‌اش بود؟ در استخوان‌ها چه داشت؟ مثل بی‌غیرت‌ها دوباره خوابش برده بود و چنان بنای دشنام دادن را گذاشت که بچه‌هایش در اتاق مجاور ساکت شدند. زاکاری و ژانلن شستشوی خود را به کندی و هنوز هیچ نشده با خستگی تمام کردند. آلزیر، که همچنان بیدار بود آنها را تماشا می‌کرد. دو طفل دیگر، لنور و هانری به هم چسبیده، تکان نخورده و با وجود این جنجال با همان تنفس خفیف خود در خواب بودند.

ماهو داد زد: کاترین شمعو بده ببینم.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ژرمینال - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ژرمینال- انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: دوشنبه 9 خرداد 1401 - 07:00
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2220

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 1531
  • بازدید دیروز: 6030
  • بازدید کل: 23028183