Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ژرمینال - قسمت دوم

ژرمینال - قسمت دوم

نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی

اتی‌ین اکنون سراسر ناحیه را پیش نظر داشت. تاریکی هنوز عمیق بود اما پیرمرد با حرکت دست خود گفتی همه‌جا را از فلاکتی سیاه پر کرده بود و جوان سیاهی آن را ندانسته در آن لحظه، همه‌جا در اطراف خود، در آن پهنۀ بیکران احساس می‌کرد. آیا فریاد گرسنگی نبود که در غرش باد مارس تُندروار سراسر صحرای عریان را می‌پیمود؟ نفس‌های تندباد غضب‌آلود شده بود، به داسی بزرگ می‌مانست که کار را فرو می‌خواباند. قحطی بود که بسیاری را می‌کشت. چشم‌های جویان جوان، فشرده در تنگنای میان میل به دیدن و وحشت از آنچه دیده می‌شد می‌کوشید تا در تاریکی نفوذ کند.

در اعماق ابهام شب‌های ظلمانی همه‌چیز نابود می‌شد. در فاصله‌ای بسیار دور جز کوره‌های بلند ذوب‌آهن و کوره‌های کک‌سوزی چیزی نمی‌دید. این کوره‌ها که به‌صورت دودکش‌هایی صد صد اوریب‌وار بر پا شده، شعله‌های سرح خود را همچون پلکان‌هایی از آتش در آسمان ردیف کرده بودند، حال آنکه اندکی به سمت چپ دو برج بلند، همچون دو مشعل عظیم در میان آسمان، با شعله‌هایی کبود می‌سوخت. آسمان را آتش اندوه فرا گرفته بود. از افق عبوس جز همین آتش‌های شبانۀ سرزمین‌های زغال و آهن ستاره‌ای برنمی‌آمد.

صدای پیرمرد ارابه‌ران که بازگشته بود از پشت سر اتی‌ین بلند شد که: شما لابد بلژیکی هستین، نه؟

این بار بیش از سه واگنت نیاورده بود. فعلاً همین‌ها را می‌شد خالی کرد. در بالابرِ معدن حادثه‌ای روی داده بود. جایی مهره‌ای شکسته بود و کار تا بیش از ربع ساعتی متوقف می‌ماند. پای پشتۀ خاک سکوت برقرار شده بود. واگن‌کش‌ها دیگر سه پایه‌ها را نمی‌لرزاندند و غرش پیوستۀ چرخ واگنت‌ها ساکت شده بود. فقط صدای تق تق چکشی دوردست بر ورق آهنی از درون معدن به گوش می‌رسید.

جوان جواب داد: نه، من مال جنوبم.

کارگر واگن‌برگردان سه واگنت را خالی کرده و خوشحال از وقفۀ کار روی زمین نشسته و از سر دیرآشنایی خاموش مانده بود. فقط سر خود را به سوی پیرمرد بلند کرده بود و با چشمان درشت بی‌نور خود او را می‌نگریست و گفتی حوصله‌اش از پرحرفی او تنگ شده بود. راستی هم پیرمرد معمولاً چندان اهل پرحرفی نبود. لابد از چهرۀ جوان ناشناس خوشش آمده و هوس درد دل کرده بود. پیرها گاهی هوس وراجی می‌کنند و حتی تنها که هستند بلند بلند با خود حرف می‌زنند.

- من اهل مونسوام. اسمم سگ‌جونه!

اتی‌ین با تعجب پرسید: لابد لقبتونه؟

پیرمرد از سر رضایت پوزخندی زد و معدن وورو را نشان داد و گفت: بله، بله، سه مرتبه لت‌وپار از اون تو بیرونم کشیدن. یه مرتبه موهام همه سوخته بود، یک مرتبه تا خرخره گل خورده بودم و مرتبۀ سوم به قدری آب قورت داده بودم که مثل خیک باد کرده بودم. اینه که وقتی دیدن هیچ جور خیال مردن ندارم اسممو گذاشتن سگ جون، به شوخی!

خنده‌اش شدیدتر شد: به جیرجیر قرقره‌ای روغن نخورده می‌مانست و عاقبت به حملات سرفه‌ای هولناک کشید. روشنایی آتشدان اکنون راست بر جمجمۀ درشتش می‌تابید که موی سفید و تُنُکی داشت و بر صورت پهن و پریده‌رنگ و بی‌نورش، که لکه‌هایی کبود بر آن بود. قامتی کوتاه و گردنی کلفت داشت و ساق‌ها و پاشنه‌هایش عریان بود و بازوان بلندش به دست‌های پهنی پایان می‌یافت که تا زانوانش می‌رسید. از اینها که بگذریم او نیز مثل اسبش که بی‌حرکت و گفتی از باد بی‌خبر ایستاده بود به مجسمه‌ای سنگی می‌مانست و گفتی نه سرما بر او اثری دارد و نه تازیانه‌های باد که در گوش سوت می‌کشید. سرفه‌اش با خراشی عمیق که می‌خواست گلویش را پاره کند تمام شد و تفی که پای آتشدان انداخت خاک را سیاه کرد.

اتی‌ین به او نگاه می‌کرد و به زمین، که به این شکل سیاه شده بود.

پرسید: خیلی وقته اینجا تو معدنین؟

سگ‌جان بازوانش را به دو سو گشود و گفت: خیلی وقت! هه! بله... خیلی وقته! وقتی پایین رفتم هشت سالمم نبود. بله، همین‌جا، وورو... حالا که با شما حرف می‌زنم پنجاه‌وهشت سالمه. حالا خودتون حسابشو بکنین. اون زیر همه کار کردم. اول پادو بودم. بعد که بزرگتر شدم و جونی گرفتم گذاشتنم به واگنت‌کشی. بعد هجده سال کلنگ‌دار بودم. بعد که با این پاهای لعنتی دیگه نمی‌تونستم زغال بکنم فرستادندم به خاک‌برداری. اول خاکریز بودم بعد زیربند شدم تا اینکه مجبور شدن از زیر بیارندم بالا. دکتر می‌گفت اگر بالا نیام همون زیر باید خاکم کنن. اینه که پنج ساله این کار رو می‌کنم. هه! کم نیست، پنجاه سال کار توی معدن، چهل‌وپنج سالش زیرِ زمین!

گهگاه تکه‌های زغال‌سنگ فروزان از آتشدان فرو می‌افتاد و چهرۀ پیرمرد را که حرف می‌زد با پرتوی خونین روشن می‌کرد.

پیرمرد ادامه داد: حالا به من می‌گن دیگه خوبه استراحت کنم. من زیر بار نمی‌رم. خیال می‌کنن خرم. تا دو سال دیگه که می‌تونم سرپا بند باشم تا شصت سالم بشه. اون وقت حقوق وظیفم می‌شه صدوهشتاد فرانک. اما اگه امروز خداحافظی کنم فوری وظیفۀ صدوپنجاه فرانکی رو می‌ذارن کف دستم. خیلی زرنگن! خیرندیده‌ها! تازه از این پاهام که بگذری بنیه‌ام بد نیست. درد پا هم مال آبه که تا مغز استخونام رفته. بس که تو آب خوابیدم و کلنگ زدم. بعضی روزا می‌شه که پامو که تکون می‌دم فریادم می‌ره آسمون...

حملۀ سرفه‌ای حرفش را برید.

اتی‌ین گفت: سرفه‌تونم مال همینه؟

پیرمرد به شدت سرتکان داد که نه، و بعد، وقتی باز توانست حرف بزند ادامه داد: «نه، چند وقت پیش سرما خوردم. به عمرم هیچ‌وقت سرفه نمی‌کردم. اما حالا دیگر دست از سرم برنمی‌داره... بدیش اینه که سینه‌ام خلط داره. مدام خلط بالا می‌آد...» باز خلطی گلویش را گرفت. پیرمرد سینه خراشید و تف انداخت. باز تفش سیاه بود.

اتی‌ین عاقبت جرأت کرد و پرسید: خونه؟

سگ‌جان دهانش را آهسته با پشت دست پاک کرد و جواب داد: «نه، زغاله... تا مغز استخونام پر از زغاله. اون قدر خوردم که تا آخر عمرم اجاقمو گرم کنه. تازه پنج سالم هست که پامو پایین نگذاشتم. این همه زغال انبار کرده بودم و خودم خبر نداشتم. از قرار عمر زغال زیاده.

اندکی ساکت شدند. صدای منظم و دوردست چکش از معدن می‌آمد. باد می‌وزید و ناله‌اش به فریاد گرسنگی و درماندگی می‌مانست که از دل شب برمی‌ آمد. پیرمرد، جلو شعله‌ها که باد پریشانشان می‌کرد به نشخوار خاطرات خود ادامه داد.آه، بله، خیلی وقت بود که او و زادورودش در دل رگه‌های زغال کلنگ می‌زدند. تبار او تا بوده برای شرکت زغال‌ سنگ مونسو کار می‌کرده‌اند. خیلی وقت پیش بود. صدوشش سال می‌شد. از پدربزرگش گیوم ماهو Guillaume Maheu  شروع شد که آن وقت پسرکی پانزده ساله بود. در رکی‌یار Requillard   زغال چرب خوبی پیدا کرده بود. رکی‌یار اولین معدن شرکت بود که امروز آن دورها، نزدیک کارخانۀ قند فوول متروک افتاده بود. همه می‌دانستند که این رگه را پدربزرگ او پیدا کرده بود. دلیلش هم اینکه اسم رگۀ نویافته را رگۀ گیوم گذاشته بودند، که همان اسم پدربزرگ او بود. او پدربزرگ خود را ندیده بود. می‌گفتند مرد تنومند و بسیار پرزوری بوده است. در شصت‌سالگی، بی‌هیچ عیب و علتی، از پیری مرده بود. بعد پدرش نیکلا ماهوNicolas ، معروف به نیکلا سرخابی بود که هنوز چهل سالش نشده در معدن وورو که تازه چاهش را می‌کندند مدفون شده بود. معدن ریزش کرده و او زیر آوار مانده و له شده بود. خاک خونش را مکیده و سنگ‌ها استخوان‌هایش را جویده و بلعیده بودند. بعدها دو تا از عموها و سه تا از برادرانش همانجا ته معدن مانده بودند. خود او ونسان ماهو Vincent، که تقریباً صحیح و سالم جان به در برده بود، و فقط پاهایش درست به فرمانش نبودند، آدم خوش‌اقبالی به حساب می‌آمد. تازه چاره چه بود؟ باید کار کرد تا نان خورد. این کار تبارشان بود. مثل هر کار دیگری پدر در پدر ادامه داشت. حالا پسرش توسن ماهو Toussaint بود که پایین بود و جان می‌کند و نوه‌هایش و همۀ زادورودش، که آن روبه‌رو در کوی کارگران زندگی می‌کردند... صدوشش سال بود که پشت در پشت همه برای یک ارباب کلنگ می‌زدند. خیلی از اعیان‌ها تاریخ تبارشان را به این خوبی نمی‌دانستند.

اتی‌ین زیرلب گفت: خوب، هرچه باشه شکمتون سیر می‌شه.

- آفرین، من هم همینو می‌گم. همین‌قدر که یک لقمه نون پیدا بشه باید راضی بود.

سگ‌جان ساکت شد. نگاهش به طرف کوی کارگران چرخید که چراغ‌ها یک‌یک روشن می‌شد.

ناقوس کلیسای مونسو چهار بار نواخت. سرما گزنده‌تر می‌شد.

اتی‌ین گفت: این شرکتتون پول خیلی داره؟

پیرمرد شانه بالا برد و بعد آنها را انگاری زیر بهمنی از سکۀ طلا فرو انداخت.

- آه، بله، بله... شاید نه به اندازۀ همسایه‌اش شرکت آنزن Anzin، ولی هرچه باشه میلیون میلیون دارایی داره. دیگه حسابشو نمی‌شه کرد... نوزده میله چاه داره که از سیزده‌تاشون زغال بیرون می‌کشن: وورو، لاویکتوار، کروکور Crevecoer، میرو Mirou، سن توما Saint Thomas، فوتری کانتل Feutry Cantel و خیلی‌های دیگه و شش‌تاشون برای تخلیۀ آب و هوارسونیه مثل رکی‌یار... و ده‌هزار سَرم کارگر داره. امتیاز استخراجش شصت‌وهفت آبادی رو می‌گیره. روزی پنج‌هزار تن زغال بیرون می‌کشه. یه خط آهنم داره که از همۀ چاها رد می‌شه و کارگاها و کارخونه‌هاش خدا می‌دونه چندتاست. آه، بله، بله، دارایی‌اش کم نیست.

گوش‌های اسب کوه‌پیکر زردمو به صدای حرکت واگنت‌ها روی سه‌پایه‌ها تیز شد. آن پایین، ته معدن بالابر را تعمیر کرده بودند زیرا واگن‌کش‌ها باز به کار افتاده بودند. پیرمرد که اسبش را به آن قطار می‌بست تا دوباره به معدن برود به نرمی خطاب به حیوان گفت: هی، تنبل خان، نباید به وراجی عادت کنی! اگر آقای هن‌بو Hennebeau خبردار بشه که وقتتو چه‌جور تلف می‌کنی...

اتی‌ین که به تاریکی شب ماتش برده بود پرسید: پس معدن آقای هن بوه؟

پیرمرد توضیح داد که: نه بابا، آقای هن‌بو مدیرکل معدنه. اونم مثل ما حقوق بگیره.

جوان با یک حرکت دست گسترۀ عظیم ظلمت را نشان داد و پرسید: پس اینا همه مال کیه؟

اما سرفه‌های ممتد تازه‌ای داشت پیرمرد را خفه می‌کرد و شدت سرفه چنان بود که نفسش مدتی بند آمد. عاقبت هنگامی که خلط سینه‌اش را بیرون انداخت و کف سیاه را از لب‌هایش پاک کرد، در باد که بر شدتش افزوده می‌شد گفت: چی؟ مال کی؟ کسی چه می‌دونه... مال صاحباش...

و با دست جای نامعلومی را نشان داد، نقطه‌ای ناشناخته و دور در تاریکی، که جای این صاحبان بود، جای کسانی که اعضای خانوادۀ ماهو، بیش از یک قرن بود برایشان تیشه بر سنگ می‌زدند.

صدایش زنگ یک‌جور ترس مذهبی به خود گرفته بود. گفتی از خیمۀ مقدس حرف می‌زند که دست انسان‌ها به آن نمی‌رسد. پرستشگاهی که خدایی سیر در آن آرمیده پنهان شده بود و آنها گوشت تن و شیرۀ جانشان را نثارش می‌کردند و خودش را هرگز ندیده بودند.

اتی‌ین بی آنکه تغییر موضوع صحبت را در لحنش ظاهر سازد برای سومین بار گفت: کاشکی آدم می‌تونست با همان نون خالی شکمشو سیر کنه.

- آره والا، اگه همون نون خالی هر روز تو سفره بود غصه‌ای نداشتیم.

اسب به راه افتاده و دور شده بود و پیرمرد هم، لنگ‌لنگان مثل معلولان به دنبالش روان شد. کارگر پای واگن‌برگردان از جای خود تکان نخورده بود. قلنبه‌شده چانه‌اش را میان زانوها فرو برده، با چشمان درشت بی‌نور خود به تاریکی ماتش برده بود.

اتی‌ین بقچه‌اش را برداشت اما دور نشد. احساس می‌کرد که پشتش از ضربه‌های شدید باد یخ می‌زند حال آنکه سینه‌اش که رو به آتش بود می‌سوخت. با همۀ این حرف‌ها شاید بد نبود که به معدن مراجعه کند. شاید پیرمرد اطلاع نداشته باشد. از این گذشته دیگر در بند نبود، هر کاری می‌دادند قبول می‌کرد. کجا برود؟ در این منطقۀ قحطی‌زده که کار پیدا نمی‌شد! عاقبت پای دیواری مثل یک سگ بی‌صاحب سقط می‌گشت. با این همه، تردیدی راحتش نمی‌گذاشت. از معدن وورو، که وسط این دشت وسیع هموار در این ظلمت غلیظ فرو رفته بود می‌ترسید. مثل این بود که باد با هر نفس شدیدتر می‌شد. مثل این بود که از افقی سرچشمه می‌گرفت که مدام گسترده‌تر می‌شد. آسمان گفتی مرده بود و هیچ سپیده‌ای سیاهی آن را نمی‌سترد، فقط کوره‌های بلند و کوره‌های کک‌سوزی بودند که در میان آسمان شعله می‌کشیدند و سیاهی آن را خونین می‌کردند، اما ناشناخته‌ای را که در دل آن پنهان بود روشن نمی‌کردند و وورو، همچون درنده‌ای موذی در ته سوراخش خود را جمع می‌کرد و بر زمین می‌فشرد و تنفسش خشن‌تر و کشیده‌تر می‌شد انگاری گوارش گوشت آدمیزادی که می‌خورد بر شکمش سنگینی می‌کرد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ژرمینال - قسمت سوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ژرمینال - انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: یکشنبه 8 خرداد 1401 - 08:46
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2352

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 4784
  • بازدید دیروز: 1940
  • بازدید کل: 22923723