Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

ژرمینال - قسمت اول

ژرمینال - قسمت اول

نویسنده: امیل زولا
مترجم: سروش حبیبی

1

مردی تنها، شبی تاریک و بی‌ستاره به سیاهی قیر، در شاهراه مارشی‌ین به مونسو پیش می‌رفت، که ده کیلومتر راه سنگفرش بود، همچون تیغی راست مزارع چغندر را بریده، پیش پای خود حتی خاک سیاه را نمی‌دید و پهنۀ عظیم افق را جز از نفس‌های باد مارس حس نمی‌کرد، که ضربه‌های گسترده‌ای بود گفتی در فراخنای دریا، و از روفتن فرسنگ‌ها باتلاق و خاک عریان پرسوز. هیچ سیاهی درختی بر آسمان لکه‌ای نمی‌انداخت و سنگفرش به استقامت اسکله‌ای، طوماروار در میان رشحات کورکنندۀ ظلمت واگشوده می‌شد.

مرد طرف‌های ساعت دو بعد از نیمه‌شب از مارشی‌ین راه افتاده بود. قدم‌های بلند برمی‌داشت و در کت نخی پِرپِری و شلوار کبریتی‌اش می‌لرزید. دست‌بقچۀ کوچکی در دستمالی چهارخانه گره‌زده سخت اسباب زحمتش بود و او آن را گاه با یک آرنج و گاه با آرنج دیگر بر پهلوها می‌فشرد تا دست‌های کرخت‌شده‌اش را که از تازیانه‌های باد مشرق خونین بود تا تَه جیب‌ها فرو کند. کارگر بیکار و بی‌سرپناهی بود و جز یک فکر ذهن منگش را مشغول نمی‌داشت و آن امید بود به اینکه با رسیدن صبح سوز سرما بشکند. ساعتی به این شکل راه پیمود که در دو کیلومتری مونسو، سمت چپ چند آتش نظرش را جلب کرد. سه اجاق بود که گفتی در آسمان آویزان، در هوای آزاد می‌سوخت. اول ترسید و مردد ماند. اما بعد نتوانست در برابر احتیاجی دردناک به لحظه‌ای گرم‌کردن دست پایداری کند.

راهی پست‌تر از شاهراه پیش پایش پایین می‌رفت. همه چیز از نظرش ناپدید شد. سمت راستش نرده‌هایی بود، دیوارکی از تخته‌های زمخت که مسیر راه‌آهنی را می‌بست و سمت چپش تلّی سرکشیده بود علفپوش و بر تارک آن سه‌گوشه‌هایی مبهم و درهم، منظرۀ دهکده‌ای با بام‌های پست و یکسان. دویست قدیمی که پیش رفت ناگهان راه پیچی خورد و آتش‌ها در نزدیکی او دوباره ظاهر شدند، ولی او هنوز سر درنمی‌آورد که آنها در آن ارتفاع، در آن آسمان مرده، چگونه همچون سه ماه دودآلود می‌سوزند. اما روی زمین منظرۀ دیگری او را از حرکت بازداشته بود، توده‌ای بود سنگین، چند بنای بر زمین له شده، که سیاهی دودکش کارخانه‌ای از میان آنها سرکشیده بود. تک و توکی روشنایی از پنجره‌هایی چرک بیرون می‌زد. پنج شش فانوس غم‌انگیز، از چوب‌بست‌هایی آویخته بود که پایه‌های غول‌آسا و سیاه‌شدۀ آنها به صورت سه‌پایه‌هایی در تاریکی ناپیدا به‌خط شده بودند. از این شبحِ وهم‌انگیز و در تاریکی و دود غوطه‌ور، جز یک صدا برنمی‌خاست و آن صدای هن‌هن خشن و کشیدۀ مخرج ماشین بخاری بود که خود دیده نمی‌شد.

آن وقت مرد دانست که نزدیک معدنی است. دوباره احساس خواری در دلش افتاد. چه فایده؟ اینجا هم کاری پیدا نمی‌شد. سرانجام دل به دریا زد و به عوض اینکه به جانب بناها به راه افتد از پشته‌ای بالا رفت که سه آتش زغال‌سنگ، در سه زنبیل چدنی بر فراز آن می‌سوخت تا صحنۀ کار را گرم و روشن کند. کارگران خاک‌بردار لابد تا دیروقت کار کرده بودند زیرا هنوز آوار سنگ و خاک بی‌مصرف از زمین بیرون می‌آمد. اکنون صدای حرکت واگن‌کش‌ها را می‌شنید که قطارهای واگنت را روی پلی بر سه‌پایه‌ها استوار پیش می‌راندند و سایه‌های زنده‌ای را تشخیص می‌داد که واگنت‌ها را کنار آتش‌ها واژگون می‌کردند.

مرد به یکی از آتش‌ها نزدیک شد و سلام کرد.

ارابه‌ران پشت به آتش داده ایستاده بود. پیرمردی بود که پشمینۀ کشباف بنفشی به تن و کاسکتی از پوست خرگوش بر سر داشت. اسبش که حیوان کوه‌پیکر زردرنگی بود مثل مجسمه بی‌حرکت ایستاده بود تا شش واگنت خاکی که بالا کشیده بود خالی شود. کارگری که سر دستگاه واگن‌برگردان کار می‌کرد و جوان سرخ‌موی لاغراندامی بود، شتابی نشان نمی‌داد. با دستی از رخوت خواب گران اهرم را پایین می‌کشید. آن بالا باد شدت می‌گرفت. بادی یخزده، که نفس‌های پرزور و منظمش همچون داسی عظیم می‌گذشت.

پیرمرد جواب داد: سلام!

سکوتی افتاد. مرد که نگاه بدگمانی را روی خود احساس می‌کرد بی‌درنگ نام خود را گفت. اتی‌ین لانتی‌یه Etienne Lantier  ماشینکارم. اینجا کاری پیدا نمی‌شه؟

شعله‌ها صورتش را روشن می‌کرد. بیست‌ویک سالش می‌شد. رنگ پوستش سبزۀ تندی بود و صورت جذابی داشت و با وجود ظرافت اندام نیرومند به نظر می‌رسید.

ارابه‌ران که خیالش آسوده شده بود سری تکان داد که: کار ماشینکاری؟ نه، نه... دیروزم دو نفر اومده بودن. نه، کار خبری نیست.

نفس تندبادی حرفشان را برید. بعد اتی‌ین به تودۀ تاریک بناهای پای بیشه اشاره کرد و پرسید: این معدنه، نه؟

پیرمرد این بار نتوانست جواب دهد. سرفه‌های پی‌درپی شدیدی می‌خواست خفه‌اش کند. عاقبت خلط سینه‌اش را بیرون انداخت و تفش روی خاک سرخ لکه‌ای سیاه گذاشت.

- آره، معدنه. معدن وورو Voreux ... ... کوی کارگرام همین‌جا نزدیکه.

این بار او بود که دستش را بلند کرد و دهکده‌ای را که جوان بام‌های آن را در تاریکی حدس زده بود نشانش داد. ولی شش واگنتش خالی شده بود و بی‌آنکه شلاقش را به صدا درآورد با پاهایی از رماتیسم مثل چوب خشک، به دنبال آنها به راه افتاد و اسب زردرنگ، بی‌آنکه منتظر فرمان یا هدایت او بماند قطارش را در دل تندباد تازه‌ای که مویش را راست می‌کرد به سنگینی به دنبال کشید.

اکنون وورو از خواب بیرون می‌آمد، واقعی می‌شد. اتی‌ین خود را کنار آتش فراموش کرده، دست‌های بینوای خونین خود را گرم‌کنان، به منظرۀ پیش رو می‌نگریست و قسمت‌های مختلف معدن را تشخیص می‌داد، جایگاه قطران‌اندود سنگ‌گیری برج روی چاه و اتاق وسیع ماشین بخار و برج چهارگوش و کوچک تلنبۀ تخلیه را بازمی‌یافت. این معدن با بناهای کوتاه آجری و دودکش بلندش که همچون شاخی تهدیدگر راست ایستاده بود در ته زمین پستی قرار داشت و در چشم او به درندۀ حریص خونخواری می‌مانست که خود را جمع کرده و در کمین نشسته بود تا انسان‌ها را ببلعد. او این جانور را تماشاکنان به حال و روز خود فکر می‌کرد و به سرگردانی هشت‌روزه‌اش در جستجوی کار. به یاد کارگاه خود در راه‌آهن لیل بود و کشیده‌ای که به صورت رئیسش زده بود. از لیل بیرونش کرده بودند و دیگر از همه‌جا رانده و بیکار مانده بود. روز شنبه به مارشی‌ین رسیده بود. می‌گفتند آنجا در کارخانۀ فورژ Forges کار هست اما نه فورژ کاری بود نه در سونویل Sonneville . یکشنبه را ناگزیر زیر تخته‌های کارگاه تعمیر واگنی گذرانده بود. اما مراقب گشت شب اندکی پیش، ساعت دو بعد از نیمه‌شب از این پناهگاه بیرونش انداخته بود. دیگر هیچ نداشت. نه پول سیاهی و نه تکه نان خشکیده‌ای! کجا داشت برود؟ همین‌طور، سرگردان و بی‌هدف در صحرا می‌رفت و حتی جایی نبود که از این سوز در آن پناه جوید. آری اینجا به راستی معدنی بود. تک و توکی فانوس سنگ‌های کف صحن آن را روشن می‌کرد. از لای دری که ناگهان باز شد نور خیره‌کنندۀ کورۀ دیگ‌های بخار را دید. او همه‌چیز را تا لولۀ مخرج تلنبه و این هن‌هن زمخت و طویل را که هرگز آرام نمی‌شد و به نفس‌تنگۀ دیوی می‌مانست برای خود توضیح می‌داد.

کارگری که سر واگن‌برگردان کار می‌کرد، قوزکرده ایستاده و حتی نگاهی به اتی‌ین نینداخته بود. اتی‌ین می‌خواست بقچۀ خود را که بر زمین افتاده بود بردارد که صدای سرفه‌های پی‌درپی شدیدی از بازگشت ارابه‌ران خبر داد. سر و کله‌اش به آهستگی از دل تاریکی بیرون آمد و اسب زردمو نیز که شش واگنت پر را می‌کشید به دنبالش ظاهر شد.

جوان پرسید: در مونسو کارخونه زیاده؟

پیرمرد باز تفی سیاه بر زمین انداخت و جواب داد: کم هم نیست. اما خوب بود سه چهار سال پیش می‌اومدین و می‌دیدین. همه‌جا صدای ماشین بلند بود. کارگر پیدا نمی‌شد. کارگرا به عمرشان این همه مزد نگرفته بودن... اما حالا باید دوباره کمربندها را سفت بست تا قار و قور شکم کم بشه. این طرفا روزگار مردم سیاس. کارگرا رو دسته‌دسته مرخص می‌کنن. کارگاها یکی‌یکی بسته می‌شه. شاید هم امپراتور تقصیری نداشته باشه. اما آخه مگه بیکار بود بره امریکا بجنگه؟ حالا دیگه یه تیکه نون خالیم گیر مردم نمی‌آد. چیزی نمونده که همه کاسۀ گدایی دست بگیرن و سر به صحرا بذارن. پیرمرد می‌گفت: بله. کار به جای باریک می‌کشه. خدا را خوش نمی‌آد که این همه بندۀ خدا ویلون و سیلون باشن. بعضی روزا گوشت تو سفرۀ مردم پیدا نمی‌شه.

- اگر همون نون خالیم هر روز باشد راضی هستیم.

- حق با شماست. کاشکی همون نون خالی هر روز بود.

صدا به صدا نمی‌رسید. حمله‌های تندِ باد کلماتشان را با زوزۀ غم‌انگیزی می‌برد.

پیرمرد رو به سمت جنوب کرد و داد زد: ببینید، مونسو اونجاست...

و دستش را دوباره به آن‌سو بلند کرد و نقاط ناپیدایی را که نام می‌برد در تاریکی‌ها نشان می‌داد. در مونسو، کارخانۀ قند فوول Fauvelle هنوز کار می‌کرد. اما کارخانۀ قند هوتن Hoton عده‌ای از کارگران خود را مرخص کرده بود. فقط آسیاب‌های دوتی‌یول Dutilleul و طناب‌تابی بلوز Bleuze که طناب‌های معدن را می‌تابید هنوز مقاومت می‌کردند. بعد با حرکت گستردۀ دستش نیمی از افق شمال را نشان داد: کارخانه‌های سونویل دوسوم سفارش‌های معمولشان را دریافت نکرده بودند. از سه کورۀ بلند ذوب‌آهن فورژ در مارشی‌ین فقط دو تا روشن بود و اعتصابی کارخانۀ شیشه‌سازی گاژبوا Gagebois را تهدید می‌کرد زیرا صحبت از کاهش دستمزد کارگران بود.

جوان در جواب هر یک از این اخبار تکرار می‌کرد: می‌دونم، می‌دونم، من خودم اونجا بودم.

پیرمرد افزود: وضع ما اینجا تا حالا عیبی نداشته. اما معدنا تولیدشون رو کم می‌کنن. تماشا کنین، روبه‌روتونو، در لاویکتوار La Victoire هم دو تا کورۀ کک‌سوزی بیشتر روشن نیست.

تفی بر زمین انداخت و واگنت‌های خالی را به اسب زردش که چرت می‌زد بست و به دنبالش به راه افتاد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در ژرمینال - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب ژرمینال- انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: شنبه 7 خرداد 1401 - 09:28
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2111

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 2177
  • بازدید دیروز: 2174
  • بازدید کل: 23017189