Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آشفته حالانِ بیداربخت - (خانه باید تمیز باشد) قسمت هشتم

آشفته حالانِ بیداربخت - (خانه باید تمیز باشد) قسمت هشتم

نویسنده: غلامحسین ساعدی

رحمان گفت: عجله نکن تا سیگارتو تموم بکنی، من این کثافت‌ها را جمع می‌کنم. با احتیاط در را باز کرد یکی از آن نوارهای پهن و لزج روی دیوار می‌خزید و به طرف در می‌آمد، رحمان با ضربت خاک‌انداز دو نصفش کرد. تکه‌ها لرزیدند و آهسته کنده شدند و افتادند توی مایعات. و بعد سطل را پیش کشید و یکی از جاروها رو برداشت و خاک‌انداز را پر کرد و ریخت توی سطل. همین‌طور جارو زد و سطل پر شد و بعد متحیر ایستاد و باغچه را نگاه کرد و گفت: حالا اینا رو کجا بریزیم؟

مرد جوان نیز باغچه را نگاه کرد، نمی‌توانست تصمیم بگیرد، کجا می‌شد این آشغال‌های رنگ وارنگ آبکی را خالی کرد.

رحمان گفت: کاش یه گونی داشتیم.

مرد جوان گفت: گونی داریم. ولی آبش درز می‌کنه.

رحمان گفت: باشه، بذارش ته باغچه، آبش بره خیلی بهتره.

مرد جوان گونی را توی باغچه باز کرد، رحمان سطل پر را ریخت توی گونی و با خوش‌حالی گفت: عالی شد.

سطل‌ها را مرتب پر می‌کرد و می‌آمد می‌ریخت توی گونی. راهرو را جارو کشید و گاه با لگد چند نیمه‌کش و نیمه‌جان را بی‌جان می‌کرد. مرد جوان گفت: چه آب کثافتی درمی‌ره، باغچه خراب نشه؟

رحمان گفت: نه خراب نمی‌شه، تازه می‌شوریمشان.

گونی نیمه‌پر شده بود که رحمان لحظه‌ای ایستاد و مثل پیرمردهای خسته، کمر راست کرد و نفسی کشید.

مرد گفت: خسته شدی؟

رحمان گفت: خسته؟ اصلاً تازه اول کاره، بریم تو.

هر دو بیل را برداشتند و رفتند تو راهرو، مرد جوان خشمگین بود، خشمگین که نه، مصمم بود که در این کار از رحمان عقب‌تر نماند. در را بستند، هنوز هزاران هزار از آنها در اتاق‌ها و ته راهرو را پر کرده بودند. و در فضاهای تاریک دستشویی و آشپزخانه‌ای که از در نیمه‌بازش می‌شد حدس زد جنب و جوش فراوانی در کار است، همهمه‌ی تهدیدکننده، فش‌فش خزنده‌های ناپیدا و سابیده شدن میلیون‌ها شاخک روی هم.

رحمان زد به بازوی مرد جوان گفت: می‌دونی، نباید منتظر شد، ما جلو می‌ریم و هرچه سر راه دیدیم، محکم می‌کوبیم تو سرشان، همچی محکم که یک‌باره کارش ساخته شود، می‌فهمی که؟

مرد جوان گفت: پس چی!

و هر دو حمله کردند، و مرد جوان بی آن‌که دقیق ببیند و هدف بگیرد، مدام ضربت فرود می‌آورد، اما ضرباتش هیچ کدام هدر نمی‌رفت، ولی رحمان دقیق‌تر کار می‌کرد، یک ساعت کار او را کارکشته‌تر کرده بود و در تمام مدت، مرد جوان صداهایی می‌شنید که قبلاً از پشت در شنیده بود.

صداهایی که با هم فرق داشت، گاه انگار صدها تخم‌مرغ زیر ضربت آواری له می‌شدند. گاه این که چیزی از روی پل رد می‌شد، گاه مبل کهنه‌ای را می‌شکستند و یا یک بیل چند استخوان پوسیده را درهم می‌شکست، و بیل دیگر استخوان مقاومی را به ضربه‌های خشن‌تری گرفته بود، یک بیل روی کیسه شن فرود می‌آمد و بیل دیگر به مشتی کاه فراری برمی‌خورد، ضربتی چیز پرآبی را می‌ترکاند و ضربت دیگر ته مانده‌ی نسج جانوری را نه به در و دیوار که به سر و صورت هر دو نفرشان می‌پاشید. بیل اول را اگر صدای پاشیدن مشتی اسپند در آتش بلند می‌کرد، صدای بیل دوم انگار سطل آبی بود که آتش روشنی را خاموش کرده بود. می‌زدند و می‌زدند و جلو می‌رفتند. به تاریکی عادت کرده بودند، له شدن این جانوران و ته مانده‌ی وجودشان در کف راهرو و اتاق‌ها تا آن‌جا رسیده بود که هر دو فکر می‌کردند توی لجن راه می‌روند، بدتر از همه بوی لزج و چسبنده‌ای بود که انگار سلاخ‌خانه‌ای را انبار علوفه‌های گندیده کرده باشند. بوی گندیدگی سبز و بوی تند و تیز تهوع‌آور و بوی نامرئی چربی زخم‌دار که داشت به همه‌جا می‌ماسید و بدتر از همه این که هوا داشت رو به تاریکی می‌رفت، بوی تاریکی بیش‌تر مزاحم بود.

 

4

تا تاریکی مسلط شود، نه تنها دو گونی را که چهار گوش دیگر را که رحمان از گوشه‌ای کش رفته بود پر کردند و در خرابه‌ای پشت خانه‌ی رحمان چال کردند، حضور رحمان به هر کسی که از آن کوچه رد می‌شد، اطمینان می‌داد که اتفاق مهمی نیفتاده است، خانه دارد تمیز می‌شود.

مرد جوان و رحمان فکر کردند که دیگر واقعاً خانه تمیز شده، کافی است که آبی به اتاق‌ها ببندند و جارویی بکشند و بعد حیاط را بشویند و دیگر کار تمام است. با وجود این یک‌چنین اطمینانی مدام خود را تکان می‌دادند که آن ناشناخته‌ها را نه تنها از پس گردن و پشت لاله‌ی گوش پایین بیندازند که گاه جیب‌های شلوار خود را پشت و رو بکنند و نوارهای لزج و سفید و خزنده را که هنوز رنگ عوض نکرده و زنده مانده بود بیرون بریزند و زیر پا له کنند.

هر دو خسته و کوفته روی سکوی جلوی ساختمان نشستند، می‌دانستند آن چنان آغشته به رنگ‌ها و مایعات لزج و چرب و بدبو هستند که بیش‌تر از آن‌ها، اندام‌های تکه‌ پاره سر تا پایشان را پوشانده است. هر دو خسته و کوفته بودند مرد جوان پاکت سیگارش را درآورد و به رحمان گفت:تو که سیگار نمی‌کشی؟ رحمان گفت: چرا نمی‌کشم. بعد این هم چیزا که دیدم حتماً می‌کشم.

مرد جوان و رحمان دو تا سیگار روشن کردند و انگار که سال‌هاست با هم دیگر آشنا هستند، پای دیوار چمباتمه زدند و شروع کردند به دود کردن.

رحمان گفت: من گاه‌گداری سیگار می‌کشم، ولی مادرم باهام دعوا می‌کنه.

مرد جوان گفت: تو هنوز خیلی جوونی، مادرت حق داره.

رحمان که انگار بهش برخورده بود پرسید: من جوونم؟ یعنی میگی بچه‌ام، من همه کار بلدم بکنم.

مرد جوان شرمنده شد و گفت: شوخی کردم، تو یه مرد واقعی هستی، تو از هیچ چیز نمی‌ترسی.

و برای دلگرمی او دستش را گذاشت روی زانوی او که یک مرتبه داد کوتاهی زد، رحمان پرسید: چی شد؟ مرد جوان دستش را بالا برد، کله‌ی کوچکی، مثل کله‌ی موش که گوش‌های بلندی داشت، دست او را گاز گرفته بود و دندان‌هایش را به زور می‌خواست در گوشت تن او فرو ببرد.

رحمان گفت: پدرسگ هنوز دست ورنمی‌داره‌ها.

و کله را گرفت و پس گردنش را فشار داد فک‌ها باز شد، و دندان‌ها از هم جدا شدند، هر دو خم شدند نگاه کردند، یک کله‌ی کوچولوی تنها، با دندان‌های تیز و جونده و چشم‌هایی که در حال احتضار بود، رحمان خندید.

مرد جوان پرسید: خیال می‌کنی چه طوری زنده مانده؟

رحمان که با کله مثل یک عروسک بازی می‌کرد و با فشار چند رگ بیرون افتاده، دهان او را باز و بسته می‌کرد، گفت: از بس که پدرسگ، رو داره.

مرد جوان پرسید: فکر می‌کنی. ولش بکنی زنده می‌مونه؟

رحمان گفت: اینشو دیگه نمی‌دونم، ولی اینو می‌دونم که ولش نمی‌کنم.

مرد پرسید: پس چی کارش می‌کنی؟

رحمان گفت: این کارو می‌کنم، نگاه کن.

کله را گذاشت جلو پاش، دهان کله باز و بسته می‌شد و با خشم فراوانی هوا را گاز می‌گرفت، رحمان و مرد جوان خندیدند و خنده‌شان اندکی آمیخته به وحشت بود، کله تکان می‌خورد. مرد فکر کرد اگر چند ثانیه‌ای منتظر شوند این کله چند پا پیدا خواهد کرد، یعنی دو پا از زیر لاله‌ی گوش بیرون خواهد زد و اگر یک جفت پای دیگر پیدا نکند با کمک فک پایینش فرار خواهد کرد، کله داشت می‌سرید که رحمان پایش را بلند کرد و محکم بر فرق کله کوبید، انگار که گردویی شکسته بود مایع چسبناک و سفیدی روی سکو رها شد که دانه‌های زردی داشت، درست مثل دانه‌های خشخاش و مقداری رگ و پی و یک چشم سالم بی‌پلک که آسمان را نگاه می‌کرد و دو آرواره جدا از هم با دندان‌های سالم و صدفی، و فاصله‌شان آن‌چنان از هم دور بود که مطلقاً نمی‌توانستند چیزی را گاز بگیرند و یا با تمام تلاش چیزی را له بکنند. رحمان پکی به سیگارش زد و بعد خندید و نفس بلندی کشید و آن گاه سیگارش را توی چشم مرده که بی‌حرکت کف سکو افتاده بود خاموش کرد و گفت: دنیای بسیار کثافتیه، آدم حالش به هم می‌خوره.

مرد جوان به فکر فرو رفته بود، برگشت و او را نگاه کرد و گفت: رحمان، تو چند سالته؟

رحمان گفت: حتی مادر هم نمی‌دونه. من همیشه تو این سن و سال بودم.

مرد پرسید: تو که سن و سالی نداری چرا حالت به هم می‌خوره.

رحمان گفت: آخه چرا این جوریه؟ چرا رو هم تل انبار می‌شن، برن گور خودشونو گم کنن دیگه!

مرد ته مانده سیگارش را انداخت لای درخت‌ها و گفت: تو رو خدا عصبانی نشو، تو یکی نباید عصبانی بشی.

رحمان گفت: من بلد نیستم عصبانی بشم، من به همه چیز عادت دارم. ولی خب دیگه، هر چی اندازه‌ای داره مگه نه؟

مرد گفت: ولش کن، غمت کم، اگه تمیز هم نشد که نشد، ول می‌کنیم به امان خدا.

رحمان خیلی جدی برگشت و گفت: چی؟ یعنی چی تمیزم نشد که نشد، باید تمیز بشه، خونه باید تمیز بشه، سیگارت هم کشیدی و خستگی‌ات هم در کردی، بلند شو که خیلی کار داریم.

بلند شدند و بیل‌ها را به دست گرفتند و راهرو و اتاق‌های پاک‌شده‌ی آلوده به مایعات رنگ وارنگ را نگاه کردند که به سراغ آشپزخانه بروند که صدای در بلند شد. رحمان بیل را کناری گذاشت و گفت: حتماً خانومته، چکمه‌هاتو بشور.

مرد جوان دوید پای شیر آب و چکمه‌هایش را گرفت زیر آب و خودش را تکان داد و دستی به سرش کشید، یک زن پیر و دو دختر همراه زنش وارد حیاط شدند، زنش بسیار سرحال بود، دستی به سر صورت خودش برده بود، همه سلام علیک کردند، مرد جوان رو به پیرزن کرد و گفت: امروز شما رو زحمت دادیم.

پیرزن گفت: چه حرف‌ها آقا، کارتون تمام نشده؟ این اسماعیل آقا عجب لقمه‌ای برای شما گرفته، رحمان هیچ کمک آقا کردی؟

رحمان که چکمه‌هایش را زیر آب گرفته بود گفت: همه‌ی زحمت‌ها رو آقا می‌کشه.

زن متحیر به رحمان و گاه به شوهرش نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت.

پیرزن گفت: من می‌دونم که این خونه، امشب خونه نمیشه. شمام بیاین پیش ما و بعد هم بقیه‌ی کارها رو بکنین. خانم هم قول داده که تو مهمون‌خونه‌ی ما بخوابه.

مرد جوان نمی‌دانست چه بگوید، برگشت و زنش را نگاه کرد که سگرمه‌هایش دوباره تو هم رفته بود، زیرلب گفت: اطاعت میشه، اما به یه شرط، من و رحمان شام از بیرون می‌خریم و می‌آییم پیش شما.

پیرزن گفت: شام بیرون؟ یعنی این قدر دست ما به دهانمون نمی‌رسه؟ یه چیزی بخورنمی‌ری داریم که دور هم جمع بشیم، تعارف نکنین دیگه.

رحمان گفت: هیشکی تعارف نمی‌کنه مادر، شما مواظب عروس باشین، ما هنوز کار داریم موقع شام می‌آییم پیشتون.

پیرزن پرسید: حالا چیزی نمی‌خواین؟

رحمان گفت: چرا، یه کوزه آب و چند تا گونی.

مرد ساکت شده بود و زن‌ها همه برگشتند و از حیاط رفتند بیرون و یک لحظه بعد زن جوان برگشت توی درگاهی ایستاد و گفت:

خانم‌ها می‌گن بریم گردش، چه کار کنم؟

مرد گفت: چرا نری عزیزم حتماً برو.

و بی‌جهت خندید، و زن جوان بی آن‌که جواب خنده‌اش را بدهد رفت بیرون، لحظه‌ای بعد، زنی که صورتش را با پارچه‌ی سیاهی پوشانده بود آمد توی حیاط و داد زد: رحمان! رحمان.

رحمان گفت: چیه؟

زن گفت: بیا دیگه معطل چی هستی؟

رحمان جلو دوید، علاوه بر چند گونی، یک قوری چای هم همراه آورده بود.

مرد جوان و رحمان روی سکو نشستند، تند تند چای خوردند و بعد گونی‌ها را شمردند که ده تا بود، هر دو خوش‌حال هم دیگر را نگاه کردند و بعد سیگار دیگری آتش زدند و بی آن که حرفی بزنند، سیگارها را دود کردند، بی آن که جایی را نگاه کنند.

رحمان یک مرتبه گفت: داره دیر میشه، بریم سراغشون.

هر دو بلند شدند و بیل‌ها را برداشتند و وارد ساختمان شدند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آشفته حالانِ بیداربخت - (خانه باید تمیز باشد) قسمت نهم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آشفته حالانِ بیداربخت - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: چهارشنبه 7 اردیبهشت 1401 - 07:55
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2876

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 275
  • بازدید دیروز: 4452
  • بازدید کل: 23031379