5
روز بعد رحمان و مرد جوان دوباره برگشتند، صبحانه مفصلی خورده بودند و سرحال بودند. چکمهها را پوشیدند و آستینها را بالا زدند. هوا آفتابی و روشن بود. مرد جوان جعبه سیگارش را درآورد و سیگاری به رحمان تعارف کرد، رحمان گفت: من که دودی نیستم، هر وقت عصبی باشم یهدونه میکشم. مرد جوان سیگار خودش را روشن کرد و چندین پک زد. رحمان گفت: بازهم دلشوره گرفتی، یا حوصلهشو نداری؟ خیلی با هم دوست شده بودند. مرد جوان از صراحت لهجه و راحتی رحمان فراوان لذت میبرد، سیگارش را خاموش کرد و گفت بریم تو.
و رفتند تو، خانه تقریباً تمیز شده بود، اما هنوز بعضیهاشون جرأت پیدا کرده بودند که دوباره ظاهر شوند، خشمگین و خسته و کوفته خود را این گوشه و آن گوشه میکشیدند و گاه گداری، پای بلند یک ملخ، یا شاخکهای شکستهی سوسکی روی کاشیها یا دیوار تکان میخورد.
رحمان و مرد جوان به طرف آشپزخانه رفتند و در را هل دادند، این دفعه علاوه بر وسایل قبلی، اسباب و ابزار دیگری نیز با خود آورده بودند، یک چاقوی نوک تیز بلند، دو انبر و یک بیلچهی باغبانی.
رحمان گفت: اگه کلک این یکی را بکنیم، دیگه کارمون تمومه.
مرد جوان گفت: کجاش تمومه، خونه را باید بشوریم، خونه را باید تمیز کنیم.
رحمان گفت: خب، اون که معلومه.
هر دو پاورچین پاورچین به طرف اجاق بزرگ نزدیک شدند، رحمان آهسته گفت: باید با انبر هرچی که اون توست بکشیم بیرون.
سطل را گذاشتند وسط و بعد هرکدام یک گوشهی اجاق زانو زدند. جلو اجاق با تور عجیبی پوشانده شده بود، در کف زمین تا بالای دودکش توری که الیافش خیلی ظریفتر از تار عنکبوت بود، اما رنگ سفید نداشت، رنگ وارنگ بود، قرمز و آبی و سیاه و الیاف کلفتی به رنگ دودی به طور نامنظم از این طرف تور به آن طرف تور دویده بود. رحمان با نوک چاقو تور را امتحان کرد، سفت سفت بود، انگار که از استخوان ساخته شده بود، نگاهی به مرد جوان کرد و با سر علامت داد که مواظب باشد و یک مرتبه با ضربت محکمی چاقو را فرو برد و چرخاند و تور را گرفت و با دو دست کشید و کند و انداخت وسط آشپزخانه، تور تکان خورد و یک مرتبه جمع شد و به صورت گلولهای درآمد و آهسته خودش را کشید طرف در و بیحرکت گوشهای افتاد.
داخل اجاق جانور غریبی تنوره کشیده بود و رفته بود توی دودکش، جسم عجیبی که رنگ وارنگ بود و دست و پاهای زیادی داشت، و یک دهان گرد و گنده و با دندانهای پهن و نوک تیز و از لای دندانها بزاق تیرهای جاری بود. و اندامهای غریبی که معلوم نبود به چه درد میخورد.
مرد جوان و رحمان هم دیگر را نگاه کردند، جانور مطلقاً تکان نمیخورد ولی معلوم بود که زنده است، زیر دهانش برجستگی سه گوشی بود که تکان میخورد، بالا و پایین میرفت، باز و بسته میشد، هروقت باز میشد، رشتههای سیاه بزاق به داخل کشیده میشدند و هروقت که بسته میشد رشتههای بزاق از لای دندانها بیرون میزد، مقداری از بزاق کف اجاق ریخته بود، به صورت الیاف روهم انباشته بود. مرد جوان با انبر رشتهها را جا به جا کرد، هنوز سفت سفت نشده بودند. حالت خمیری داشت و یک باره متوجه شدند که رشتههای قدیمیتر رنگ عوض کرده، قرمز، زرد و آبی، ولی رشتههای تازهتر همه سیاه و براق و نرم بودند.
مدتی به تماشایش ایستادند، رحمان سر تکان داد و گفت: خطری نداره، سگمسب همچو چاق شده که بین دیوارهای اجاق و سوراخی دودکش گیر کرده، نه میتونه تکان بخوره، نه بالا بره و نه بپره بیرون. کارش ساختهس.
کارد را محکم در دست گرفت و یکی دو قدم عقب رفت، مرد جوان نیز عقب رفت، رحمان لبهایش را درهم فشرد و یک مرتبه حمله کرد و کارد را تا دسته کرد توی برجستگی زیر دهان. جانور یک مرتبه چرخید و محکم تکان خورد، آنچنان که کم مانده بود رحمان را به زمین بزند، ولی رحمان مقاومت کرد و چاقو را کشید بیرون و دوباره فرو کرد، از جای زخم قبلی مایع سیاه و غلیظی به بیرون فوران کرد، جانور میلرزید، اما نمیتوانست خود را به جایی بکشاند. دیوارهای دودکش و پایههای اجاق بدجوری دست و پای او را گرفته بود.
رحمان چاقو را بیرون کشید و عقبتر رفت، دهان جانور بسته شده بود و از لای چینهای بالای دهان چند چشم ریز پیدا شده بود که هر کدام یک طرف را نگاه میکردند.
رحمان گفت: صبر کن، همین حالا حالتو جا میآرم.
حمله کرد و کارد را محکم فرو کرد وسط چشمها و چرخاند، چاقو را که بیرون کشید خون کمرنگی به بیرون فواره زد، مرد جوان و رحمان خود را کنار کشیدند، خون تا پای دیوار روبهروی آشپزخانه میجهید ولی لحظه به لحظه از شدت فشارش کاسته شد و آرام آرام فروکش کرد، و بعد به صورت باریکهای از روی دهان گذشت و با ته ماندهی بزاق سیاه درهم آمیخت.
رحمان گفت: کارش ساخته است، یکی از اونارو محکم بگیر.
و به یکی از اندامها اشاره کرد. مرد جوان با انبر یکی از اندامها را که شبیه یک بازو بود محکم چسبید، رحمان ضربت محکمی وارد آورد و اندام قطع شد. مرد جوان اندام قطع شده را به زحمت از لای اندامهای دیگر بیرون کشید. به شکلی بود که انتهایش مدور و گرد و روی برجستگی ناخنی به اندازهی نعلبکی وجود داشت، اندام قطع شده، دو سه بار دور خود پیچید و باز شد و آهسته راه افتاد، چند قدمی خزید و نزدیک گلولهی تور رنگین بیحرکت افتاد.
نوبت اندام بعدی بود، و بعد یک ساعت پانزده اندام قطع شده، هر کدام گوشهای چنگوله شده بودند، سلاخی سه ساعت طول کشید، تکهپاره کردن بدن کار مشکلی بود، با این که استخوانی در کار نبود ولی پاره کردن و بیرون کشیدن آن همه نسج سفت و چرمی که لایههای روغنی غلیظی داشت کار آسانی نبود.
اجاق را خالی کردند و بعد با وسواس کامل هرچه که از شاخ و برگ و دست و پا در داخل دودکش گیر کرده بود بیرون کشیدند، آشپزخانه پر شده بود، دو ساعتی طول کشید تا آنها را در خرابهی پشت خانه رحمان دفن کنند.
و هر دو دستها را شستند و هر کدام یک قرابه آب سرکشیدند و کنار دیوار نشستند، رحمان گفت: یه دونه سیگار آتش میزنی؟
مرد جوان دو تا سیگار آتش زد. یکی را داد به رحمان و یکی را خود به دست گرفت، در سکوت کامل به دود کردن پرداختند. مرد جوان پرتقالهای سبز رنگ را که لای برگهای درخت پنهان بود و تا آن لحظه ندیده بود تماشا کرد و دلش میخواست یکی از آنها را بکند و گاز بزند، عطر پرتقال و آب ترش مطمئناً حالش را جا میآورد.
مرد جوان پرسید: حالا چه کاری باقی مونده؟
رحمان گفت: یه جاروکشی مفصل، و بعدش هم آب میبندیم به همهجا و تمام در و دیوار و سقف و کف اتاقها را مفصل میشوییم.
بلند شدند و خود را تکان دادند و جاروها را برداشتند و رفتند تو.
آب بستن به خانه ماند برای بعد نهار. نهار که خوردند با شلنگ بلندی آمدند، شلنگ را وصل کردند به لولهی آب حیاط و رفتند تو.
آب که از تنها پلهی ساختمان به کف حیاط جاری شد، هنوز عدهی زیادی از آنها، زنده و سرحال، همراه خونابه و دستوپا و شاخکهای شکسته به بیرون میریختند. شستن و دستمال کشیدن شیشههای در و پنجرهها ماند برای فردا.
6
زن و شوهر جوان، همراه همسایهها رفتند و در ساحل توی یک کافه جوجهکباب مفصلی خوردند و کلی خندیدند و مرد جوان سیگاری آتش کرد و رحمان با اشارهی چشم و ابرو به او فهماند که پیش مادرش به او سیگار تعارف نکند. مدتی کنار دریا قدم زدند و بعد برگشتند به خانه.
خانه تمیز تمیز شده بود، در یکی از اتاقها جا چهن کرده و اثاثیه را در گوشه و کنار اتاق چیده بودند.
زن گفت: بیجهت اینارو باز کردیم، فردا که باید راه بیافتیم.
مرد گفت: خب، فردا جمع و جور میکنیم و میبندیم، کاری نداره که!
زن گفت: این شد ماه عسل؟
مرد گفت: آره دیگه. میخواستی چه جوری باشه.
زن گفت: فقط امشب پیش هم هستیم.
مرد گفت: خب، عوضش خونه را تمیز کردیم.
و با لذت در اتاقها و آشپزخانه قدم زد و بعد آمد و پیراهنش را درآورد و نشست توی رختخواب و زن هم نشست بغل دستش، سیگاری درآورد و روشن کرد و زن گفت: یکی هم بده به من.
مرد خندید و گفت: بارکالله تو هم دودی شدی، یه زیرسیگاری بیار بشین کنار دستم.
زن زیرسیگاری آورد و نشست بغل دست شوهرش، مرد سیگاری برایش روشن کرد و داد دست زنش و بعد خم شد و موهای زنش را نوازش کرد و آهسته صورتش را بوسید و دستش را انداخت دور گردن زنش، زن لبخندزنان نیم نگاهی به او کرد و صورتش را برگرداند یک مرتبه داد زد: «ای وای،ای وای، اومدن!»
مرد برگشت و دید مقداری از نوارهای زنده و لزج و مقداری از قاببالان، چند جانور غریب دیگر که در کشتار قبلی نشانهای از آنها نبود، و همراه خیلیها، نصف اتاق را پر کردهاند، هر دو از جا پریدند، مرد پنجره را باز کرد و به زن گفت: تو برو بیرون. زن پرید بیرون و مرد سیگارش را خاموش کرد و با عجله شروع کرد به جمع کردن اسباب و اثاثیه و رختخوابها را درهم پیچید و بست و از پنجره انداخت توی حیاط و بعد از اتاق گذشت و درحالی که از گوشهای به گوشهای میجهید رفت توی راهرو.
خانه دوباره پر شده بود و آنها آمده بودند.
18 شهریور 1359
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.