3
وارد کوچه که شدند، هر دو پا آهسته کرده بودند، زن برای این که واهمه داشت و مرد برای این که زن از او عقب نماند. مرد درست مثل این که با بچه چندسالهای صحبت کند مدام او را دلداری میداد و میگفت: الان میریم خونه و پدر همهشونو درمیآریم، همهشونو میکشیم، جمع و جورشان میکنیم و میریزیم دور و کف اتاقها را میشوریم، همهجارو تمیز میکنیم، اثاثمونو میبریم تو، زیلو پهن میکنیم، سماور آتش میکنیم و چایی خوبی میخوریم با اون شیرینیهایی که وسط راه خریدیم، و بعد دو سه ساعتی میخوابیم که حالمون جا بیاد و بعد میآییم و میریم گردش، اینور میگردیم، اونور میگردیم، اگه خواستیم میریم دریا و دوباره برمیگردیم خونهی تر و تمیز و از فردا دیگه همهاش میگردیم و هرجا خواستیم باز میریم، غذا میپزیم و نوار گوش میکنیم، یعنی امروز هم نوار گوش میکنیم، نه که از فردا گوش کنیم و یه کارم که باید بکنیم و زیاد باید بکنیم اینکه میریم توی آب، یعنی هر وقت تو دلت خواست...»
مرد جوان با همهی وراجی متوجه بود که زنش مدام عقب میماند و از نزدیک شدن به خانه واهمه دارد، در را که باز کرد، اول خودش وارد شد و منتظر ماند و برگشت و دید که زن به فاصلهی چند قدم از او ایستاده است.
مرد گفت: بیا دیگه، چرا نمیآی؟
زن قدمی جلو آمد و باز مکث کرد. مرد گفت: نترس، بیا تو.
زن با احتیاط آمد و از آستانهی در گذشت و با دست لنگهی باز در را چسبید و به دیوار فشرد، انگار که نمیخواست شوهرش در را ببندد و مرد در حالی که لبخند میزد، دست زنش را آرام از در کند و آهسته در را بست. ترس زن بیشتر شد.
مرد گفت: نترس عزیزم، نترس، حشره و جونور و ساس و سوسک که چیزی نیس، در یه ساعت پدر همهشونو در میآرم... هرچه را که خریده بود گذاشت پای دیوار و دست زن را گرفت و کشید توی حیاط. هوا دم کرده و گرم بود، اما درختها هم چنان ترد و سرحال. زن در گوشهی حیاط ایستاد، مرد برگشت و نگاهش کرد و پرسید: جدی جدی میترسی؟
زن گفت: حالم به هم میخوره، من نمیتونم، من اصلاً نمیتونم.
و مرد دید که اصرار فایدهای ندارد و از لای درختها سرک کشید و دید اسباب اثاثیهشان دست نخورده، روی تخت مانده و فکر کرد که چه کار کند، یک مرتبه یاد رحمان افتاد، رفت پای دیوار و با صدای بلند داد زد: رحمان! رحمان!
خبری نشد، مرد اندکی تو هم رفت و باز دوباره صدا زد: رحمان!
زنی از پشت دیوار گفت: الان میآد آقا.
در را زدند، زن دوید در را باز کرد، از دیدن رحمان قوت قلبی پیدا کرد، رحمان سرحال و سرزنده بود، حتی بیشتر از موقعی که بار اول پیدایش شده بود، سلام کرد. مرد جوان گفت: کجایی رفیق؟
رحمان گفت: منتظر بودم صدام بزنین، چیزی میخواستین بخرم؟
مرد گفت: نه برادر، میخواستم کمک کنی این تو را با هم تمیز کنیم.
راه افتاد طرف ساختمان. مرد زنش را دید که کنار دیوار نشسته و ملال غریبی دارد.
مرد گفت: ببین رحمان، تا ما این جارو تمیز کنیم خانم من میتونه یکی دو ساعت پیش مادرت باشه؟
رحمان گفت: چرا که نه، حتماً میتونه.
زن گفت: برم خونهی غریبه؟
رحمان گفت: شما غریبه نیستین، مهمونین. مادرم خیلی مهمون دوس داره، نمیذاره حوصلهتون سر بره.
زن مجاب شد و همراه رحمان رفتند بیرون.
مرد جوان خواست در ساختمان را باز کند ولی تردید و دودلی گریبانش را گرفت، پیش خود گفت بهتر است منتظر رحمان باشد، میترسید اگر در را باز کند، تمام آنهایی که خانه را تصاحب کردهاند به طرفش حمله کنند.
رحمان تنها برگشت و گفت: مادرم خیلی خوشحال شد. و بعد پرسید: حالا چه کار کنیم؟
مرد گفت: رحمان جان، توی خونه پر از انواع و اقسام جانوران عجیب و غریب و خیلی چیزای وحشتناک دیگهاس.
رحمان گفت: خب دیگه، وقتی خونه خالی باشه و آدم توش نباشه اینجوری میشه.
مرد در را باز کرد و عقب کشید و رحمان جلو رفت و یکمرتبه گفت: وای وای، چه خبر است!
عدهی زیادی از ساکنین خانه به تاریکی فرار کردند، و چند موش که دندانهای نیششان از دهان بیرون بود و یک جانور گردی مثل لاکپشت که دم درازی داشت بالا و پایین میجهید و از وسط پای آنها در رفتند و رفتند توی حیاط.
رحمان نیز عقب کشید، هر دو مدتی به داخل خانه خیره شدند و لحظهای به هم دیگر زل زدند.
مرد پرسید: میشه کاریشون کرد؟
رحمان گفت: نمیدونم.
مرد گفت: حالا سعیمونو میکنیم، موافقی؟
رحمان گفت: موافق که هستم، ولی چه جوری؟
و در را پیش کشید و جفت کرد و گفت: حالا درنرن که قایم بشن.
و بعد برگشت دوروبر حیاط را نگاه کرد، پای درخت پیر تو سرخ، بیلی را به زمین فرو کرده بودند، رحمان فرز پرید و بیل را از خاک بیرون کشید و تکان داد و سبکسنگین کرد و با خنده گفت: این چیز خوبیه، آمد روی سکو و به مرد گفت: شما مواظب باشین درنرن، من اول خدمت گندههاشون برسم.
و در را هل داد و رفت تو و داد زد: درو ببند!
مرد در را بست و از پشت شیشهی خاکگرفته به داخل خیره شد، مشکل میشد چیزی را دید، او حرکت بیل را که بالا و پایین میرفت به ندرت میتوانست تشخیص دهد، اما سروصدایی که با فرود آمدن هر ضربت بلند میشد با وضوح تمام میشنید، صداهایی که تمام مدت با هم فرق داشتند، گاه، انگار چند تخممرغ زیر ضربت بیل له شده بودند، گاه مثل این که روی مبلی یا پارچهای فرود آمده است و یا با فرود آمدن بیل، چند استخوان خشک را یکجا با هم خرد کرده، بیل دیگری روی کیسهی شن فرود میآمد، ضربت دیگری چیز پرآبی را میترکاند و صدای پاشیدن مایعات به دیوارهای اطراف خوب شنیده میشد، و با ضربت دیگر انگار مشتی اسپند روی آتش میپاشیدند، ضربت بعدی بر کف کاشیها فرود میآمد، مرد جوان زیر لب میگفت دررفتند، و همراه این صداها، صدای رحمان هم شنیده میشد که مدام هارت و پورت میکرد و بد و بیراه میگفت، فحشهای ناجور نثار میکرد ولی از ضربت زدن باز نمیایستاد و آن چه که برای مرد تعجبآور بود این بود که صداها دور و نزدیک نمیشد و این چنین نتیجه میگرفت که رحمان یک جا ثابت ایستاده است و دنبالشان نمیکند، و تنها حالت دفاعی دارد.
ضربت دیگری فرود آمد و چیزی غرید و دور شد و با ضربت بعدی انگار نالهی جغدی شنیده شد و بعد آن غرنده جلو آمد، چند ضربت پیاپی فرود آمد و صدای هن و هون رحمان هم بلند شد، یک مرتبه تمام صداها برید. مرد جوان یکه خورد، اتفاقی برای رحمان افتاده بود؟ سرک کشید که ببیند چه خبر شده است که رحمان در را گرفت و گفت: باز کن!
مرد در را باز کرد و رحمان که چشمهایش از حدقه درآمده بود و عرق از سر و صورتش میریخت در درگاهی ظاهر شد، نفس بلندی کشید و به دیوار تکیه داد و مرد جوان یک مرتبه دید که انواع و اقسام مایعات لزج و رنگ وارنگ، مخلوط به خون غلیظ نصف پایین بدن رحمان را پوشانده است و روی چکمههای لاستیکی او تکههای عجیب و غریبی از اندامهای له شدهی جانوران و حشرات چسبیده است. چندین چشم ریز نیمه زنده روی پاشنههایش بود، تکههایی از پوست پشمدار له شده، قطعات ریز و درشت چربی که روی زانویش شتک زده بود، پنجههای کوچک له شده که هنوز تکان میخوردند، دمهایی نیمبریده، بالهای درشت سوسکها، و جانور لزج شفافی که مثل مار دور مچش چکمهاش پیچیده بود و داشت رنگ عوض میکرد.
مرد برگشت و داخل راهرو را نگاه کرد. دریایی از کثافت و اجساد له شده که همه در مایع رنگ وارنگ قرمز و سبز و بنفش و سیاه و سفید غوطهور بودند، مرد جلو خودش را گرفت که بالا نیاورد، رحمان از راهرو خارج شد، مرد جوان چند قدم عقب رفت و نفس بلندی کشید و برگشت و به رحمان نگاه کرد، رحمان رنگپریده به او لبخند زد و گفت: درو ببند.
مرد در را بست، رحمان گفت: اینجوری نمیشه، دوتایی باید بریم تو.
پیش از این که مرد جوان بتواند تصمیم بگیرد، رحمان بیل را در خاک باغچه فرو کرد و پاهایش را به زمین کوبید و مثل برق در رفت. مرد جوان روی تخت نشست و سیگاری روشن کرد و از پشت دیوار صدای خندهی زنش را شنید که با چند زن دیگر حرف میزد، یک مرتبه دلهره او را گرفت که چرا به رحمان سفارش نکرده چیزی به زنش نگوید ولی صدایی از رحمان شنیده نمیشد و او سیگارش را به نصفه نرسانده بود که رحمان با یک جفت چکمه پلاستیکی و یک سطل بزرگ و یک بیل دیگر پیدا شد، توی سطل دو تا جاروی کهنه، یک خاکانداز فرسوده هم بود.
مرد گفت: مادرت نپرسید اینها رو کجا میبری؟
رحمان گفت: از همسایهی بغلی گرفتم که خانمت نگران نشه.
مرد خندید. در فاصلهی سیگار کشیدن تصمیم گرفته بود که از تمیز کردن خانه باید صرفنظر کند و بهتر است به مسافرخانهای بروند، ولی از قیافهی جدی و مصمم رحمان خجالت کشید. رحمان چکمهها را انداخت جلوی پای مرد و گفت: بپوش و پاچههای شلوارت را هم بکن تو.
مرد اطاعت کرد، کفشهایش را کند و چکمهها را پوشید و پاچههای شلوارش را کرد توی چکمهها.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آشفته حالانِ بیداربخت - (خانه باید تمیز باشد) قسمت هشتم مطالعه نمایید.