خانه باید تمیز باشد
1
بیش از یک ساعت بالا و پایین رفتن و دور زدن و تمام کوچه و پسکوچهها را گشتن، آخر سر دمدمههای ظهر، ویلای رفیقشان را پیدا کردند. رانندهی ماشین کرایه به شدت کلافه شده بود و مدام غُر میزد که این جا همچو خونهای نیست، لابد جای دیگهای باید باشه، آدرس غلط بهتون دادهن، بابا دستتون انداختهن، مگه ممکنه تو یه قصبهی کوچولو، هیچکس نفهمه که منزل این آقا کجاست.
زن جوان حسابی دمغ شده بود، و مرد جوان مطمئن بود که آخر سر پیدا میشود، مدام از راننده عذرخواهی میکرد و قول میداد که از خجالتش درمیآید و آخر سر یک پسر ده دوازده ساله خانه را شناخت و گفت که همسایهی ماست.
تقصیر هیچکس نبود، اهل محل صاحبخانه را به نام اسماعیل میشناختند و فامیلش را نمیدونستند و مرد جوان از شدت دستپاچگی همه جا نام فامیل او را میگفت و هر وقت اسم کوچکش را میپرسیدند میگفت جهانگیر، به همان اسم و رسمی که بین رفقایش معروف بود. ولی پسر زبر و زرنگ وقتی تمام نشانهها را دقیق، خیلی دقیق از مرد جوان شنید، پرید توی ماشین و گفت: همسایه ماست، من بلدم.
وارد یک کوچهی شنی شدند که پیچهای فراوانی داشت، گه گاه باریک و پهن میشد و بوی دریا و رطوبت و ماهی میداد و خانههای کوچک با درهایی چوبی رنگباخته و دیوارهای ساروجی هر دو طرف را گرفته بود و راننده هر چند دقیقه میگفت: از این جا که نمیشه رد شد و پسرک خیلی راحت راننده را مجاب میکرد که چرا، از این جا کامیون هم رد شده، شما برین، نترسین، آخر سر در انتهای کوچه ایستادند، کوچه بنبست نبود و مستقیم به ساحل میخورد و بالای دیوارهای آخر کوچه چند تیرآهن انداخته بودند و تابی درست کرده بودند که دریا از آن جا دیده میشد. مرد جوان زد روی بازوی زنش و گفت: «نگاه کن دریا! دریا همینهها، تو که میگفتی دریا را ندیدی، حالا ببین. آبها روی هم میغلتیدند و موجها از سر و شانه هم بالا میرفتند. زن ابرویش را درهم کرد و به جلو خیره شد.
مرد آهسته گفت: اخم نکن، به این کوچکی نیست که تو میبینی.
زن گفت: میدونم.
پسرک پایین پرید و با خنده در خانهای را نشان داد و گفت:
همینجاست. مرد جوان پیاده شد.
در چوبی کوچکی بود که رنگ آبی زده بودند و دیوار ساروجی کوتاهی داشت که از پشت آن چند درخت، سر به بیرون کشیده بود. قبل از این که راننده باروبندیل را پایین بیاورد، کلید را از جیبش درآورد و انداخت توی قفل، راننده خم شد و گفت: آقا جان اول کار ما راه بینداز.
ولی مرد جوان میخواست مطمئن شود که در باز میشود یا نمیشود، وقتی در باز شد، سرکی تو حیاط کشید، از خوشحالی نمیدانست چه کار بکند، بالاخره خانه را پیدا کرده بود. با خنده برگشت و به زن جوان گفت: بیا، بیا پایین پیدایش کردیم.
زن جوان خوشحال پیدا شد و راننده هم پیاده شد، طناب باربند را باز کرد و بستهها را با کمک مرد گذاشت پایین. بستههای رختخواب و چمدانها را آورد پایین و بعد صندوق عقب ماشین را باز کرد و دو کیف و یک صندوق چوبی گذاشت کنار در، و در آن وقت مرد جوان که مدام زیرلب از راننده تشکر میکرد، حساب او را پرداخت و بعد یک اسکناس دیگر به طرفش دراز کرد و راننده بی آن که رضایتی نشان دهد یا خداحافظی کند درها را بست و پشت فرمان نشست و راه افتاد و از توی قاب کوچه رفت طرف ساحل.
پسرک که به فاصلهی چند قدم به تماشا ایستاده بود و با لبخند آن دو را نگاه میکرد، پرسید: میخواهید کمک بکنم؟
مرد جوان گفت: زحمت نمیشه؟
پسرک بی آنکه جواب بدهد دوید جلو و بستهای را برداشت و وارد حیاط شد و قبل از این که مرد جوان چمدانی را بردارد، دوباره برگشت بستهی درشت لحاف و تشک و وسایل خواب را برداشت و رفت توی حیاط و بعد مرد جوان پشت سر او راه افتاد و زن جوان چند بسته را زد زیر بغل و به دنبال آنها رفت. حیاط کوچک بود اما پر از دارودرخت، درختهای مرکبات و هفترنگ و یک حوض کوچک و خالی درست در پای ساختمان، و پای هر دیوار یک سکو و سکوی پای ساختمان که پهنتر از سکوهای دیگر بود یک تخت چوبی بزرگ مرطوبی داشت که پسرک بستهها را روی آن میچید و خود خانه، خانهی کوچکی بود، دو پنجرهی کوچک این طرف و آن طرف و یک در فلزی وسط دو پنجره که مطمئناً مال راهرو بود، شیشهی پنجرهها را گل سفید مالیده بودند. وقتی همه چیزها را به داخل حیاط آوردند، پسرک پرسید: اسماعیل آقا خودش نمیآد؟
مرد جوان گفت: نه خیر، ما دوستانش هستیم و سه روز این جا میمونیم.
پسرک گفت: اسماعیل آقا یک سال و نیمه که نیومده، خیلی با من رفیق بود و هر وقت کاری داشت از تو حیاط منو صدا میزد و من میدویدم و میاومدم پیشش.
زن جوان دوروبر حیاط و ساختمان بسته را نگاه کرد. مرد جوان از پسرک پرسید: اسم تو چیه؟
پسرک گفت: اسم پسر اسماعیل آقا چیه؟
مرد گفت: رحمان.
پسرک گفت: اسم منم رحمانه.
خندید و با این خنده چشمانش نیز برقی زد، مطمئن شد که این زن و مرد غریبه دوستان اسماعیل آقا هستند وقتی مرد جوان دست در جیب کرد پسرک عقب عقب رفت و گفت: من هیچ کاری ندارم، هروقت خواستید منو صدا بزنین، اگه هم خونه نبودم به بچههای ساحل بگین فوراً میآیم پیشتون.
بی آن که چیزی بگیرد رفت بیرون و در خانه را زد به هم و بست.
زن جوان نفس بلندی کشید و گفت: من اگه میدونستم ماه عسل یعنی همین، اصلاً نمیاومدم.
مرد پرسید: چه کار میکردی عزیز جون؟
زن گفت: خب، میموندیم تو خونهی خودمون، یعنی چه، برای سه روز این همه بکوب بکوب بیا و جا به جا نشده، دوباره خسته و کوفته برگرد و برو.
مرد گفت: لطفش هم به همینه، حالا تو یه کم حوصله کن، خُلقت تنگ نشه.
مرد در حالی که در حلقهی کلید، دنبال کلید ساختمان میگشت، چشمش به چند بتهی گل پای یک درخت افتاد، که رفت جلو و چند شاخه گل چید و داد دست زن جوان و گفت: اینارو داشته باش، با گل باید وارد خانه بشیم. کلید را پیدا کرد و لبخندی به زن زد و گفت: چه خیال کردی، مگه من میزارم بهت بد بگذره، یاد این روزارو میکنیم و حسرتشو میخوریم، یادت باشهها که چی گفتم. و چشمکی زد، برای بار اول در طول سفر، زن جوان لبخندی زد.
مرد جوان کلید را انداخت تو قفل، قفل خیلی راحت پیچید و در باز شد. در باز شد، اما مرد جوان به جای این که وارد خانه شود، یک قدم عقب رفت، سرش را دراز کرد و پاهایش را از هم باز گذاشت و ساکت ماند.
زن پرسید: چی شد؟
مرد جوان جواب نداد. زن با احتیاط جلو رفت و گفت: چه خبره؟
مرد گفت: هیچی، یه کم کثیفه.
زن نزدیکتر شد و از بالای شانه مرد داخل خانه را نگاه کرد و گفت: ای وای. و با سرعت دوید به دم در خانه.
مرد گفت: چیزی نیس عزیزم، اصلاً نترس.
داخل خانه پر بود از انواع و اقسام حشرات و جانوران گوناگون که بیخیال برای خود میگشتند و از کنار هم رد میشدند و از روی هم میگذشتند، با پاهای عجیب و غریب قدم میزدند، میدویدند و میایستادند.
بعضیها ایستاده بودند و چیزی را لیس میزدند، بعضیها میپریدند و از روی هم رد میشدند، گاه سوسک گندهای خیلی آرام کنار موش مردهای میایستاد و از لای دندههای لخت او به درون سینهاش سرک میکشید، موش کوچکی که تا نصفههای دیوار بالا رفته بود به پایین میپرید و جانوران درازی شبیه هزارپا که هر کدام به گوشهای چسبیده بودند و شاخکهای دراز و قرمز رنگ خود را به نوبت تکان میدادند و جانوران لزجی مثل مارهای کوچولو، به صورت کمربندی درمیآمدند و در یک چشم به زدن خود را از گوشهای به گوشهی دیگر پرت میکردند. رتُیلهای کوچکی که با شیطنت فراوان به هم دیگر هجوم میآوردند، سوار هم میشدند و از جمع شدن آنها، رتیل بسیار بزرگی درست میشد که دور چشمان منجمدش، مژههای فراوانی داشت. عنکبوتهای نامرئی غریبی که بیشترشان از هوا آویزان بودند و برای خود تاب میخوردند و تورهای آنها هر گوشه پر بود از خرچسونههای نیمخورده، و پشههای بیبال و بیکله، حتی در یکی از تورها چشم زندهای دیده میشد که بیشتر به چشم یک گاو شبیه بود که هر از چند گاه یک بار پلک میزد،... همهی این چیزها را در یک لحظه زن جوان دیده بود، اما مرد، موقعی که در را باز کرده و پا عقب گذاشته بود، میلیونها جانور غریب فرز و چابک از جلو چشم او گریخته، در اتاقها و پستوها و گوشههای تاریک قایم شده بودند و مرد جوان صدای نفس نفس زدن آنها را حتی بعد از فرارشان میشنید و انواع و اقسام چشمهای عجیب و غریب را از دور و نزدیک و از تاریکیها دیده بود که به شدت مواظب او هستند. مرد آهسته در را بست تا هیچ کدام از آنها پا به بیرون نگذارند و در روشنایی ظهر به چشم زنش دیده نشود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آشفته حالانِ بیداربخت - (خانه باید تمیز باشد) قسمت ششم مطالعه نمایید.