3
یک هفته که گذشت. دیگر حوصلهی اسکندر سر رفته بود. نه تنها صبح و ظهر و غروب، که گاهی وقتها، ساعت به ساعت پشت پنجره میآمد و منتظر میایستاد، موش کوکی را روی شیشهی پنجره راه میانداخت و روی ایوان میرفت و درست مثل خود سمندر سوت میکشید، اما خبری، هیچ خبری نبود. پنجرههای بسته و تاریک، نشان میدادکه نه خیر، سمندر برنگشته است.
اسکندر بیشتر از این که نگران شود، دلتنگ شده بود و به خیالات عجیبی پناه برده بود. خیالباف شده بود، خیالباف نه، خرافاتی شده بود. پیش خود میگفت اگر توی استکان چایی بخورم، شاید برگشته باشد، ولی تصمیمش یکمرتبه عوض میشد، استکان را خالی میکرد و در فنجان چایی میریخت و با فنجان چایی میخورد و پشت پنجره میرفت، پنجرههای سمندر هم چنان که بسته و تاریک بود و اسکندر به خود سرکوفت میزد که کاش در استکان چایی خورده بود و این تفال بچهگانه، گاهی ده بار تکرار میشد. یک هفته به سه هفته رسید. در این فاصله اسکندر چند بار بیرون رفت و برای خود خرت و پرت خرید. یک دسته بشقاب کاغذی که گلهای زرد و آبی داشت، یک خوشه انگور پلاستیکی بسیار بزرگ که تمام پنجره را میپوشاند، یک لباس هندی، و یک عروسک بزرگ که دلقک بود، و هروقت پای راستش را بالا میبرد. دلقک اخم میکرد و هر وقت پای چپش را بالا میبرد دلقک غش و ریسه میرفت و طنابی در خشتک دلقک بود که اگر به پایین میکشیدند، دلقک دهانش را باز میکرد و زبانش را بیرون میآورد. همهی اینها را خرید که از پشت پنجره، نشان سمندر بدهد و لبخند او را ببیند، و همهی آنها را نه یک بار که چندین بار پشت پنجره برد، ولی در خانهی تاریک همسایه روبهرو کسی نبود که بشقاب کاغذیها گلدار و خوشهی انگور باورنکردنی و دلقک حیرتآور او را ببیند تا چه رسد به این که لبخند بزند، لبخند موقعی است که یک نفر وجود داشته باشد که لبخند هم بزند. هرچه زمان میگذشت، اسکندر دچار توهمات غریبی میشد، گاه به طور کامل، شکل و شمایل سمندر یادش میرفت، در چنین لحظاتی از خود میترسید، از خود نه، تقریباً هم از خود میترسید و گاهی هم از اشباحی که به جای سمندر در خیال او شکل میگرفتند. سمندر همیشه یک شکل نبود، گاهی دراز و لاغر، گاهی هم کوتاه و لاغر، گاهی هم مخلوطی از همهی اینها، بالای بدنش چاق و کوتاه بود و قسمت پایین دراز و لاغر، و سمندر گاهی پشت پنجره میآمد. خود سمندر نمیآمد، کلهاش میآمد پشت پنجره، انگار طناب زیر خشتکش را بکشند که دهانش را باز میکرد و زبانش را بیرون میآورد و زور میزد موش کوکی را که روی شیشه این ور آن ور میدوید، ببلعد، موش کوکی هم این را میفهمید، تندتر میدوید، جست میزد و خودش را میانداخت تو جیب ربدوشامبر اسکندر.
اسکندر هروقت از خواب بیدار میشد، خیال میکرد که همهی اینها را خواب دیده است. او اینها را اصلاً خواب نمیدید، چرا خواب ببیند، اسکندر فقط میدید.
یک بار خواست سمندر را خیط کند و چند روز نشست، حتی موقع گاز زدن ساندویچ یا دود کردن سیگار، دلقکش را بغل کرد و موش را راه انداخت، طناب خشتک دلقک را کشید و سعی کرد که دلقک موشه را ببلعد، نه تنها سعی که مدام دلقک را تشویق میکرد که حتماً این کار را بکند، دلقک بیچاره با تمام تلاشی که کرد یک بار توانست موفق شود نصف موش را ببلعد، اما دهنش پرشد و کلید پشت کمر موش لب بالایش را پاره کرد، اما موشه هم چنان دستوپا میزد، به زور میخواست حلق دلقک را پاره کند و خودش را به جایی برساند، اسکندر دستپاچه شده بود و طناب خشتک دلقک را فراموش کرده بود. خوب، وقتی طناب خشتک را فراموش کنند و رها بکنند، به ناچار دهان دلقک بسته میشود و کشیدن موش از وسط دو فک به هم فشرده کار بسیار مشکلی است و مهمتر از همه اینکه با تکانهای مداوم موش، کلید پشت کمرش نه تنها لب بالا، که حتی پرههای بینی دلقک هم پاره شده بود.
اسکندر به شدت دستپاچه شده بود و نمیدانست چه خاکی بر سر بکند، عرق، روی پیشانیاش نشسته بود و از یک طرف نمیفهمید که در شرایط اضطراری چقدر خوب است که از خوردن ساندویچ تخممرغ که گوجهفرنگیهای وا رفتهای هم داشت صرف نظر کند و یا حداقل سیگارش را که در زیرسیگاری دود میکند، خاموش کند تا مجبور نباشد در چنان شرایطی چشمهایش را هم ببندد، با چشم بسته که نمیشود طناب خشتک دلقک را پیدا کرد. بالاخره معجزه اتفاق افتاد، کوک فنر موشه به آخر رسید، موش انگار در حلقوم دلقک جان سپرد، در اینجا بود که اسکندر تکانی خورد، اول ساندویچ را کنار گذاشت، و تکهای را که در دهان داشت فرو داد، بعد سیگارش را تمام کرد و برای بیرون آوردن موش از کام دلقک، پای چپ دلقک را بالا برد که دلقک غش و ریسه رفت ولی با دندانهای کلید شده، آن وقت طناب زیر خشتک یادش آمد و این پیروزی بزرگی بود، تا طناب را کشید نه تنها دهان دلقک باز شد که حتی زبانش موشه را به بیرون پرتاب کرد. اسکندر دلقک بدجنس را به گوشهای انداخت و موشه را که چندین سال با او انس و الفت داشت به دست گرفت، هیچ اتفافی نیفتاده بود، نه پوزهاش جویده شده بود، نه خطی روی گردنش افتاده بود، هم چنان شاد و شنگول، با چشمان زنده و جوینده انگار التماس میکرد که دوباره کوکش کنند.
وقتی خیال اسکندر از بابت رفیق قدیمیش آسوده شد، به طرف دلقک رفت، دلقک بیچاره که آن همه خشن و ظالم به نظر آمده بود، آسیب دیده بود، لبش پاره شده بود، دماغش چاک خورده بود. جای پنجههای موش روی زبانش حسابی خط انداخته بود. اسکندر با ظرافت تمام لب بالای دلقک را بخیه زد و با ظرافت بیشتر پارگی دماغش را ترمیم کرد، ولی هرچه تلاش کرد نتوانست جای پنجههای موش بدجنس را از روی زبان آن بیچاره پاک بکند. و بعد فکر کرد که به هرحال سمندر از فاصلهی دو پنجره مطمئناً زبان آسیبدیدهی این رفیق تازه را نخواهد دید و تازه میشود حتی از کشیدن طناب خشتک صرفنظر کرد، مگر همهی دلقکها باید زبانشان را از دهانشان بیرون بیاورند و نشان دیگران بدهند، تازه، همسایهی او که طبیب نیست علاقه به تماشای زبان داشته باشد، و از کجا معلوم که این حرکت دلقک را نیز توهینی به خود نپندارد و بدتر از همه... خیالات اسکندر داشت اوج میگرفت که بلند شد و چند قرص خواب با یک لیوان آب خورد و آمد دلقک را پای دیوار گذاشت و چراغ را خاموش کرد و یادش رفت که موشه درست وسط اتاق رها شده است، و بی آنکه که خمیازهای بکند، پای پنجره دراز کشید و به فاصلهی چند دقیقه به خواب عمیقی فرو رفت.
4
اسکندر چهار پنج روز تمام در رختخواب بود، از بیداری میترسید، میترسید اگر بیدار شود، دیگر نتواند بخوابد، چند جعبه بیسکویت، یک بشقاب سیب، یک ظرف گنده آب، بستههای زیادی سیگار و جعبههای قرص خواب بغل دست خود، کنار تختخواب چیده بود، بلند میشد و سیبی را با چند بیسکویت میبلعید، چند لیوان آب میخورد، به آبریزگاه میرفت و خسته برمیگشت و چند قرص میخورد و پیش از آن که کابوسهای رنگین و دردناک به سراغش بیاید، در خواب عمیقی شیرجه میرفت، خواب رفتنش آسان و بیرنج بود، اما بیدار شدنش، گرفتاری زیادی داشت. نفسزدنهای غریب، انگار که خاکی رها شده خود را آمادهی پذیرفتن بذر میکند. بذر اول یک لکهی نورانی بود، که میچرخید، بعد درشت میشد، یعنی موقع چرخیدن، حجم پیدا میکرد و بزرگ و بزرگتر میشد. هالهای عجیب، مثل رنگینکمانی که خیال ندارد ناپدید شود، و با ظهور هر رنگ، صدای موزیک آزاردهندهای اضافه میشد و قبل از این که، بله درست قبل از این که موجودات دیگر ظهور بکنند، اسکندر عرق میکرد، عرق اول از سر شانههایش دانه میزد، بعد از کشالههای ران و بعد زیر زانوها، و پشت سر آنها از پیشانی، بعد از ساق، پاها و آنگاه از تمام بدن. با این عرق کردنها، معلوم است که تب فروکش میکند. تب فروکش میکرد و موزیک قطع میشد و آن گاه هر چیز هر موجودی به دلخواه خود روی صحنه میآمد. گاهی یک آبگیر شفاف، با خزههای سرزندهای که در آن شناورند و یک ماهی درشت، یک ماهی بسیار درشت قرمزرنگ، به شدت دور خود میچرخد و میخواهد حشره مکندهای را که به تنش چسبیده است از خود دور کند، و یک لنگه کفش پاشنه بلند زنانه هم چون لک لکی کنار استخر به تماشای او ایستاده است و با چشمهای درشت و زنده و انگشتان یک پا، فقط انگشتان یک پای زن با ناخنهای رنگ کرده تر و تمیز که سر پاشنهی نامرئی، لک لک را به ضرب گرفتن در کنار آبگیر مجبور میساخت.
و گاهی سرمای توفندهای که از دریچهی پنجرهای به داخل میوزید و همراه رقص ذرات برف، صدها تمبر رنگین با خود میآورد و روی تمبرها، تصاویر عجیب و غریبی بود. عکس تمام آدمهایی که میشناخت. عکس قهرمانان کتابهایی که خوانده بود، عکس تمام اعدامیها، عکس تمام گلهای پژمرده و نه پژمرده و عکس تابوت و شلاق و وسایل آرایش زنانه، عکسها از قاب خود بیرون میآمدند، نفس میکشیدند، درشت میشدند و حاشیهی تمبرها، سفید و تمیز درهم میپیچیدند و کولاکی غریب آنها را از دریچهی پنجرهای بیرون میکشید و بعد آن همه آدم، آن همه گل، آن همه وسایل آرایش زنانه و تابوتهای خالی همه جا را پر میکردند و چه جنجالی به راه میانداختند.
و گاهی هم بعد از عرقریزی مفصل، آدمی پیدا میشد که بالاسر او مینشست و مدام زنگی را به صدا درمیآورد و میخندید و بعد از خندهی او کلاغها هجوم میآوردند و خود را به شیشههای پنجره میکوبیدند و سروصدا راه میانداختند و پشت سر آنها یک نفر در شیپور میدمید و یک قطار باری سوتکشان راه میافتاد.
بعدِ همهی این پلکهای اسکندر باز میشد و نفس میکشید، اولین نفسی که حس میکرد هنوز زنده است. دوباره یک سیب، دوباره چند بیسکویت، چند لیوان آب، رفتن به آبریزگاه، دود کردن چند سیگار، نگاه کردن به خانهی سمندر، پناه بردن به رختخواب خیس، خوردن چند قرص و شیرجه زدن در...
روز چهارم یا پنجم که اسکندر از چنگ یک کابوس رنگین و منکسر خلاص شد دمدمههای صبح بود، قبل از این که سیب پلاسیدهای را بردارد و به نیش بکشد، بلند شد و به آبریزگاه رفت و برگشت و بیاختیار کلید چراغ را زد، همهجا پر کثافت بود، زیرسیگاریها پر، تفالههای سیب، آرد بیسکویت و ملافههای زرد، زرد از عرق کردنهای متعدد، به شدت از خواب، به شدت از خوابیدن متنفر شد. انگار چندین و چند روز خود را به دست برادر مرگ سپردن، تمام رگ و ریشهی رخوت را از تن و جان او بیرون کشیده بود.
مدتی به دیوار تکیه کرد، دستی به شانههای افتادهاش کشید و از این که فضای دهانش بدجوری کوچک شده بود، احساس تهوع کرد، به دستشویی رفت و دندانهایش را مسواک زد، دست و رویش را شست و بعد پیراهنش را درآورد و با چند مشت آب زیربغل و سرشانهها و سینهاش را خیس کرد، با حوله خود را خشک کرد، رفت و از یخچال آشپزخانه لیوانی آب خنک، آب خیلی خنک سرکشید و آمد توی اتاق و دوباره دوروبرش را نگاه کرد، همه جا انباشته از آشغال بود، دوباره برگشت و جارو خاکانداز آورد، گذاشت وسط اتاق، از جارو خاکانداز کاری ساخته نبود. رفت و چند کیسه زباله آورد و آشغالهای درشت را دانه به دانه با دست جمع کرد و ریخت توی کیسه، و زیرسیگاریها را خالی کرد و ظرفهای بیمصرف و آلوده را جمع کرد و برد آشپزخانه، دوباره برگشت و شروع کرد به جارو کشیدن، جارو کشید، خاکاندازهای پر را در کیسهها خالی کرد. دلقک را برداشت و گرد و خاکش را تکان داد و روی مبلی گذاشت، موشه را با دستمال کاغذی تمیز کرد و گذاشت روی میز کوچک کنار اتاق، لباسهای درهم ریخته را جمع کرد و انداخت روی یک عسلی، ملافههای زرد شده از عرق تن را جمع کرد و ریخت تو سبد لباسها، تختخوابش را جمع کرد و روی آنها پارچهای انداخت. هنوز فراوان آشغال بود، پنجرهها را باز کرد، دوباره جارو کشید و جارو کشید و آشغالها را کرد توی کیسهها، و هر چی دور ریختنی در آشپزخانه بود، همه را رد کرد روی هم و کرد توی کیسهها، سه کیسهی پر آشغال آماده بود، هر سه تا را برداشت، خسته و عرقریزان از پلهها رفت پایین و در را باز کرد و گذاشت توی کوچه، در را بست و پلهها را آمد بالا و رفت توی دستشویی، سر و صورتش را دوباره شست و دوباره آب به سر و شانهها ریخت و سینهاش را خیس کرد و بعد حوله را برداشت، ته مانده خیس گربهشوری را خشک کرد، خانه تمیز شده بود. هوای سرد صبح او را سرحال آورده بود. رفت اجاق گاز را روشن کرد و کتری را پر آب کرد و گذاشت روی شعله، فنجان تمیزی برداشت و دو قاشق قهوه ریخت و سه قاشق شکر، و گذاشت توی سینی، ظرف مربایی را که درش باز نشده بود آورد گذاشت کنار سینی، شروع کرد به سوت زدن، و رفت توی اتاق و دستگاه موزیک را راه انداخت و صفحهای گذاشت، برگشت توی آشپزخانه، موزیک و آن همه تمیزی اسکندر را به اشتباه انداخت که در خانهی خودش نیست. در طول یک سفر، برای چند ساعتی در یک مهمانخانهای فرود آمده است. آب هنوز جوش نیامده بود، جلو پنجره رفت و بیرون را نگاه کرد و یک مرتبه دید آفتاب مدتهاست که درآمده.
دستش را بالا برد و به آفتاب دست تکان داد، درست مثل زمانی که برای سمندر تکان میداد و یک مرتبه صدای زنگ در بلند شد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آشفته حالانِ بیداربخت - (اسکندر و سمندر در گردباد) قسمت چهارم مطالعه نمایید.