بله، صدای زنگ در بلند شد، اسکندر به شدت تکان خورد، کی میتوانست باشد که این موقع روز به سراغ او آمده است، مدتی تردید کرد که زنگ با شدت بیشتری به صدا درآمد. اسکندر فکر کرد که نکند سمندر است که از سفر برگشته و چون صدای موزیک را شنیده و آمده، یعنی برای بار اول آمده که هم او را از نگرانی نجات دهد و هم احوالی بپرسد، و در ضمن بگوید که برای تماشای جستوخیزهای موش کوکی او از امشب تماشاچی قدیمی منتظر است، ولی امکان تداشت که سمندر چنین کاری بکند. صدای زنگ در بار دیگر بلند شد و اسکندر دربازکن را برداشت و پرسید: «کیه؟»
مرد ناشناس گفت: «این آشغالها رو شما گذاشتین بیرون؟»
اسکندر ترسخورده گفت: «چه طور مگه؟»
مرد ناشناس گفت: «مگر نمیدونین که آشغال را باید شب گذاشت بیرون، نه صبح، آن هم بعد از تمام شدن کار رفتگرها؟»
اسکندر پرسید: «شما کی هستین؟»
مرد ناشناس گفت: «مأمور شهرداری!»
اسکندر دوباره خیس عرق شد و گفت: «نه، من نذاشتم، لابد همسایهی پایین گذاشته، آدم بیربطیه، و همیشه هم کارهای بیربط میکنه، لطفاً به ایشان تذکر بدین.»
ناشناس گفت: «خیلی خب، حالا پدرشو درمیآرم.»
اسکندر گوشی را گذاشت و یک مرتبه به یاد آورد که طبقهی پایین و طبقهی وسط، درست مثل خانه سمندر خالی است و اگر مأمور شهرداری زنگ بزند و جوابی نشنود و مطمئن باشد که پایین خالی است، آبرویی برای او نخواهد گذاشت، در را باز کرد و با پاهای برهنه دوید پایین. زنگ طبقهی پایین را مرتب میزدند، نه یک بار، نه دو بار، و اسکندر جرأت نمیکرد جواب بدهد، از پشت شیشه سایهی مأمور را میدید، صدای زنگ قطع شده بود ولی مأمور هم چنان ایستاده بود. اسکندر متوجه شد که زنگ بالا را میزنند، دوباره دوید بالا، گوشی را برداشت.
مأمور گفت: «طبقه پایین که کسی نیس.»
اسکندر گفت: «نیس؟ چه طور نیس؟»
و بعد در ثانیه فکر کرد وقتی کسی وجود خارجی ندارد، تهمت زدن به او هم گناه حساب نمیشود و یک مرتبه شروع کرد به بلبلزبانی و گفت: گوش کنین آقا، طبقهی پایین آدم بسیار مزخرف و بیربطیه، چند روزه که آمده، همهجا را کثافت کشیده، میبینین که باعث مزاحمت شما هم شده، بنده نمیتوانم از طرف آنها عذرخواهی کنم، خواهش دارم این پول را از من قبول کنین و خیلی جدی به ایشان تذکر بدین که با مقررات نمیشه شوخی کرد.
اسکندر گفت: «همین الان از پنجره میفرستم پایین.»
در یک چشم بههمزدنی، یک پنجاه تومانی را از پنجره انداخت پایین و یک پنجاه تومنی دیگر برداشت و با سرعت از پلهها دوید پایین و دید صدای زنگ طبقهی بالا بلند است، پشت در رفت و با تغییر صدا پرسید: «کیه؟ این موقع صبح؟»
مأمور گفت: «این آشغالها رو شما گذاشتین پایین؟»
اسکندر گفت: «شما کی هستین؟»
مأمور گفت: «مأمور شهرداری، مگه نمیدونی این کارو باید شب کرد نه صبح؟»
اسکندر گفت: «بله میدونم، این کارو همسایهی بالا کرده نه ما، به او تذکر بدین.»
مأمور شهرداری گفت: «نه خیر ایشان نکرده، سالهای ساله که اون آقا رو میشناسم، کار شماست که تازه اومدین اینجا.»
اسکندر گفت: «اون مرتیکهی بیکاره، عمداً این کارو میکنه که واسه ما دردسر درس کنه، شما به ایشون تذکر بدین، من هم از خجالت شما درمیآم.»
و بی آن که در را باز کند از شکاف پستی در آهنی یک پنجاه تومنی را انداخت بیرون.
و پاورچین پاورچین دوید بالا و دید صدای زنگ بلند است، گوشی را برداشت، مأمور شهرداری با لحن آرامی گفت: «آقا ببخشید که باز مزاحم میشوم، همسایهی شما میگن که کار، کار شماست، من موندم معطل که ایشون راست میگن یا شما. به هر حال اگر این کار شماست لطفاً دیگر تکرار نکنید، کیسههای آشغال تا فردا صبح نمیتونه بیرون بمونه، مخصوصاً تو این محلهی شلوغ و پر از سگ و گربه.»
اسکندر گفت: «اسم شما چیه آقا جان؟»
مأمور شهرداری گفت: «اسم من به چه درد شما میخوره، اسم من حالا که میپرسین احمدیه. مصطفی احمدی.»
اسکندر گفت: «آقای احمدی، ممکنه از شما خواهش کنم بیایین بالا.»
احمدی پرسید: «برای چی؟»
اسکندر گفت: «یک فنجان قهوه با من بخورین.»
احمدی تردید کرد و گفت: «خیلی ممنون، مزاحم نمیشوم.»
اسکندر دگمه در را فشار داد، با التماس گفت: «خواهش میکنم.»
در باز و بسته شد و چند دقیقه بعد آقای احمدی وارد آپارتمان شد، آدم قد بلند و لاغری بود که عینک دودی به چشم داشت، با وسواس دوروبرش را نگاه میکرد، با سلام و علیک مؤدبانهای وارد آشپزخانه شد و بدون تعارف روی یک صندلی نشست.
زنجیر باریکی را مثل تسبیح دور انگشت میچرخاند و از پشت عینک دودی گوشه و کنار خانه را بررسی میکرد. کتری جوش آمده بود و اسکندر داشت در فنجان دیگری قهوه درست میکرد.
احمدی گفت: «مزاحم شدم ببخشید.»
اسکندر گفت: «اصلاً نمیدونین چه قدر خوشحال شدم که شما اومدین بالا.»
احمدی گفت: «این همسایهی شما آدم ناقلاییه، خیلی جدی منکر شد که او این کارو کرده، ولی خب، من یادم رفت عرض کنم که بازرس شهرداریام، وقتی آدم میگه مأمور شهرداری، ممکنه فکر کنن که مثلاً آشغالی محلهس. آشغالیها امروزه به خودشون میگن مأمور، حالا بهتون قول میدم که حسابی به خدمتش برسم.»
اسکندر گفت: «نه آقا جان حقیقت اینه که کار، کار من بوده!»
احمدی گفت: «جدی میگین؟ پس طرف راست میگفته؟»
اسکندر که فنجانهای قهوه را روی میز میچید گفت: «پایین کسی نیس.»
احمدی گفت: «چه طور نیست؟ با من کلی حرف زد.»
اسکندر گفت: «خودم بودم پدر.»
احمدی با تعجب وراندازش کرد و گفت: «شما بودین؟ شما هم بالا بودین هم پایین؟»
اسکندر گفت: «آره دیگه، مگه اون پایینی هم پنجاه تومن رد نکرد؟»
احمدی با حیرت تمام او را برانداز کرد و گفت: «چرا».
مدتی سکوت کردند، اسکند هم نشست و گفت: «ببخشید، من نان تازه ندارم، حتماً صبحانه نخوردهاین.»
بازرس شهرداری گفت: «چرا، قبلاً صرف شده، حرف شمارو اطاعت کردم.»
دوباره سکوت کردند. احمدی عینکش را برداشت و گذاشت روی میز و قهوهاش را بههم زد و پرسید: «راستی چرا این کارو کردین؟»
اسکندر گفت: «از تنهایی به جان اومده بودم، خواستم ببینم یک دوست میتونم پیدا کنم.»
بازرس شهرداری چیزی نگفت، پلکهایش را تند تند به هم زد و دوباره عینکش را برداشت و به چشم زد.
اسکندر گفت: «ممکنه یک خواهش ازتون بکنم؟»
بازرس گفت: «بفرمایید.»
اسکندر با التماس گفت: «هر وقت از این طرفها رد میشین، سری به من بزنین و یک چایی با هم بخوریم.»
بازرس گفت: «اتفاقاً خونهی من تو کوچهی روبهروس، هر وقت امر کنین، خدمت میرسم.»
اسکندر گفت: «قول میدم که هیچ وقت حوصلهی شما رو سر نبرم، من یک دوستی قدیمی داشتم که رفته سفر و قرار بود دو سه روزه برگرده، الان هفتهها گذشته، و از تنهایی دارم دق میکنم.»
بازرس گفت: «لابد زن و بچه ندارین.»
اسکندر پوزخند زد، صفحه تمام شده بود، بلند شد و رفت توی اتاق که صفحه را برگرداند که صدای بازرس شهرداری را شنید که قهوه را سر کشیده بود و از توی راهرو گفت: «با اجازهتون من مرخص میشم، دوباره خدمت میرسم.»
اسکندر پرسید: «کی تشریف میآرین؟»
مأمور شهرداری گفت: «فردا و پس فردا، حتماً میآم خدمتتون هر امری داشتین به بنده بفرمایین.»
و نگذاشت که اسکندر تا پایین مشایعت کند و قول داد که در را ببندد.
اسکندر دیگر صفحه نگذاشت، متوجه خلبازیهای خودش هم نبود، فقط خوشحال بود که با دو تا پنجاه تومنی با یک بازرس شهرداری دوست شده است. برگشت توی آشپزخانه، قهوهاش را خورد و فنجانها را شست و سرجایشان گذاشت، و مربای دستنخورده هم چنان دستنخورده روی میز باقی ماند.
5
دوست تازهی اسکندر بسیار وفادار از آب درآمد. او نه هر از چندگاه که گاه روزی چند بار به او سری میزد، و با این که قیافهی متعجب اسکندر را میدید، اصلاً به روی خود نمیآورد. بازرس شهرداری زیاده از حد پررو بود، و اگر اسکندر ساکت میشد و حرف نمیزد، او برخلاف روزهای اول از پرچانگی دست برنمیداشت. اسکندر روز به روز بیشتر از آقای احمدی وحشت میکرد. او صاحب شغلهای متعدد بود. یک روز ظهر که باد تندی از چپ و راست میوزید و آشغالهای شهر را دور هم جمع میکرد، خسته و عرقریزان آمد و یک پارچ آب از یخچال برداشت و سر کشید و خودش را انداخت روی صندلی و گفت: «امروز پدرم درآمده، راننده یکی از نعشکشها مریض شده بود و از اول صبح تا حال مرده حمالی میکردم.»
اسکندر با حیرت پرسید: «کجا میبردیشون؟»
بازرس گفت: «خب معلومه، قبرستون، مرده را که نمیشه تو یخچال نگر داشت.»
اسکندر به دستهای درشت او نگاه کرد. و پرسید: «چه طوری رغبت کردی؟»
بازرس گفت: «نمیخوردمشان که رغبت نکنم.»
و با پشت دست عرق پیشانیاش را جمع کرد و پرسید: «ناهار چی داریم؟»
اسکندر من و من کنان گفت: «ساندویچ، میرم میگیرم.»
و رفت بیرون، وقتی در را بست، یکمرتبه یادش آمد که کلید برنداشته است، و ترس برش داشت. باد شدت پیدا کرده بود، باد روی زمین حرکت تندی داشت، جریان تند باد تا زیر زانوها میرسید، فکر کرد، اگر احمدی در را به روی او باز نکند، چه کار میتواند بکند. با عجله ساندویچ را خرید و برگشت ولی بازرس در را به روی او باز کرد، اسکندر بالا رفت دید بازرس روی مبلی افتاده و با دلقک ور میرود، بیاعتنا ساندویچ را از دست اسکندر گرفت و در حالی که گاز میزد پرسید: «تو که بچه نداری، این عروسک رو واسه چی خریدی؟»
اسکندر ساندویچ خود را گذاشت روی میز و سیگاری روشن کرد و گفت: «اگه بچه داشتم که نمیخریدم.»
احمدی گفت: «عروسک واسه بچههاست، مگر نه؟»
اسکندر گفت: «آدمهای گنده هم، وقتی تنها باشند، خودشونو مشغول میکنن.»
بازرس با پوزخند زیر لب زمزمه کرد: «با عروسک!»
لقمهاش را بلعید و پرسید: «راستی این موشه دیگه چیه؟»
اسکندر گفت: «یه موش کوکی، طوری که رو دیوار راست هم راه میره.»
احمدی گفت: «پس بگو یه بمب ساعتیه!»
اسکندر سرجا خشکش زد و پرسید: «بمب ساعتی؟»
بازرس که ساندویچش را بلعیده بود و دستهایش را به هم میمالید، خندید و گفت: «نه برادر، من دیگه تورو خوب میشناسم، خیلی خوب میشناسم. تو این مدت خوب فهمیدم که اصلاً کارهای نیستی، کار خودت و بار خودت. میدونی، همه که مثل تو نیستن، گاهی وقتها موجودات عجیب و غریب و خطرناکی پیدا میشن، مثلاً این همسایهی روبهروی تو، میدونی چی از آب درآمد، میدونی چه کاره بود؟ خودم مچشو گرفتم، کسی اصلاً نمیتونست بو ببره که اون هم واسه خودش کارهایه. شبها میآمد روی بالکن مدام با چراغ علامت میداد، من از پشتبام میپاییدمش و خودم کشفش کردم، به خونهاش که ریختند، نمیدونی چیها گیر آوردن، باورت نمیشه.»
اسکندر حیرتزده پرسید: «این همسایهی روبهرویی؟»
بازرس گفت: «بله خودش، خودش.»
اسکندر گفت: «بعد؟»
بازرس پرسید: «مگه تو روزنامه نخوندی؟»
اسکندر گفت: «من روزنامه نمیخونم.»
بازرس سیگاری روشن کرد و بلند شد و تک بشکنی در هوا رها کرد و گفت: «این جوری شد.»
دوباره دوروبر اتاق را نگاه کرد . گفت: «ببخش که امروز دیگر نمیتونم بیایم پیشت، انشاءالله فردا و پس فردا.»
بیخداحافظی از پلهها رفت پایین و درها را بههم زد، اسکندر مدتی سرپا ایستاد و اصلاً تکان نخورد. ته سیگارش را جوید و بعد برگشت از پنجره به بیرون نگاه کرد. گردباد از همه جا تنوره میکشید. رفت و دلقک را از لای مبل برداشت و خیلی زود متوجه شد که زیربغل دلقک شکافته شده، موشه را برداشت و رفت طرف پنجره و کوک کرد و گذاشت روی شیشه، موشه، وَرجه وُرجه کرد و به راست و چپ دوید، اسکندر رفت روی بالکن، همه چیز روی آسمان بود. درست مثل شبی که سمندر گفته بود به سفر میرود ولی این دفعه هیچ چیز شکل مشخصی نداشت. همه چیز چنان درهم پیچیده بود که اسکندر زیر لب گفت: «هوا خیلی بدتر از آن روز شده.»
نمیدانست چه کار کند و اولین تصمیمی که گرفت این بود که موشه را از روی شیشه پنجره بردارد. وارد اتاق شد. موشه کنده شده روی زمین افتاده بود. موشه را برداشت و همراه دلقک در پاکتی جا داد و چپاند توی ظرف آشغال.
بهار سال 1360
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.