ایام قدیم برای خرید روزنامه هم میرفت، ولی دیگر روزنامه نمیخرد و روزنامه نمیخواند و تازه همیشه دم ظهر بیرون میرود و برمیگردد و شب مطلقاً از خانه تکان نمیخورد، کسی هم هیچ وقت به سراغش نمیآید. تنها دوست و آشنایش سمندر است که از روی بالکن و از پشت شیشهی پنجره با هم آشنا شده بودند. یک روز سمندر مرد لاغری را دیده بود که پشت شیشهی خانهی روبهرو ایستاده، بروبر او را نگاه میکند، سمندر هم ایستاده بود و بروبر او را نگاه کرده بود، مدتها به هم خیره شده بودند و آن وقت سمندر دست تکان داده بود و همسایهی روبهرو یکمرتبه خندیده بود و بعد هم خم شده بود و موش را روی شیشه گذاشته بود و موشه مدام روی شیشه دویده بود. سمندر اول فکر کرده با دیوانهای روبهرو است و بعد فکر کرده بود که اگر این مرد دیوانه است، این موش غریب را چگونه دستآموز کرده است، بعد از روی بالکن با هم حرف زده بودند و خود را به همدیگر معرفی کرده بودند.
سمندر گفته بود تنهاست، در دنیا کسی را ندارد و از این بابت ککش هم نمیگزد. اسکندرخان هم گفته بود که او هم همینطور، ککش نمیگزد از اینکه تنهاست و در دار دنیا کسی را نمیشناسد.
اینجوری با هم آشنا و اخت شده بودند، غروبها و اوایل شب بیشتر با هم مراوه و بده بستان داشتند و ظهرها هم گاهی و صبحها حتماً با فنجان چایی به دست، با ایما و اشاره چاق سلامتی میکردند و اسکندرخان با راه انداختن موش روی شیشه سمندر را به خنده وا میداشت، هیچ وقت هم تعارف نکرده بودند که به خانهی هم دیگر بروند، با هم نان و پنیری بخورند، هر دو ترجیح داده بودند که عرض کوچه برای حفظ دوستی آنها، فاصلهی بسیار خوبی است و سالهای سال میشود این چنین تنهایی را رفع کرد.
حادثهی مهم در این رابطه، روزهایی بود که یکی از آن دو خرید میکرد، اگر سمندر پیرهن تازهای برای خود میخرید، قبل از این که تنش بکند، پیرهن را به اسکندرخان نشان میداد، و اگر اسکندرخان دمپایی تازهای میخرید، چندین بار از پشت شیشه، یا از روی بالکن به سمندر نشان میداد.
با این حساب، هر دو رفیق تا حدودی با اموال همدیگر آشنا شده بودند، تنها ترکیب این اموال را در چاردیواری خانهها نمیدانستند که چه شکلی است و خوشحال هم بودند، چرا که هر دو در ذهن و خیال خویش مدام تصاویر عجیب و غریبی از خانهی همدیگر میساختند و دوباره خراب میکردند. و باز هر دو همسایه خبر داشتند که همسایهاش مشغول خواندن چه کتابی است، البته با وجود عرض کم کوچه، نمیشد عنوان کتاب را مثل دمپایی یا پیرهن نشان داد، به ناچار با صدای بلند از روی بالکن به همدیگر اعلام میکردند، و مدتی بعد سمندر همان کتاب را میخرید و میخواند و حتی این فکر که کتاب به همدیگر عاریه بدهند به فکرشان خطور نمیکرد. و باز با وجود این که کوچه عرض کمی داشت و باریک بود، خانهی آنها روبهروی هم بود و هر دو طبقهی سوم زندگی میکردند و طبقات پایین هر دو خانه خالی بود، و درهای خانه درست روبهروی هم بود هیچ وقت، آنها در بیرون خانه به هم نخورده بودند و حقیقت این که از این برخورد هم واهمه داشتند، شاید هم اگر اتفاقی میافتاد و تصادفاً آنها در بیرون به هم برمیخوردند، مطمئناً هر دو سرخ میشد و بی هیچ آشنایی از کنار هم میگذشتند. باز عجیبتر این که بیشتر عادت و رفتار آن دو دوست با این فاصله و بی هیچ همنشینی به هم دیگر سرایت میکرد. سمندر همیشه در استکان چایی میخورد و از وقتی متوجه شد که اسکندرخان در فنجان چایی میخورد، او هم تغییر عادت داد و یک فنجان شبیه فنجان اسکندرخان برای خود خرید و بعد از آن در فنجان چایی میخورد. و اسکندرخان هم که بعد از مدتها فهمیده بود که سمندر در استکان چایی میخورد، استکانی شبیه استکان سمندر انتخاب کرد و در استکان چایی میخورد. بدین ترتیب هر وقت استکان دست اسکندرخان بود، سمندر فنجان داشت و اگر سمندر با استکان چایی میخورد، اسکندرخان فنجان به دست داشت. همچنین سمندر یاد گرفته بود که نه برای آرامش خاطر، بلکه برای غرق شدن در یک خواب بسیار عمیق و خالی از کابوس بهتر است قرص خواب بخورد. بله، هر دو نفر آنها قرص خواب میخوردند. و آن شب هم وقتی سمندر مطمئن شد که اسکندر قرص خواب خورده و خواب رفته، برگشت که او نیز قرص خواب بخورد و به خواب برود، ولی چندان علاقهای به خواب در خود نمیدید، دلش میخواست هر طوری شده، اسکندر را بیدار کند و بگوید که نه خیر، به مسافرت نمیرود. باز به بالکن برگشت و بلند، خیلی بلند سه بار سوت کشید و سه بار هم چراغ قوهاش را روشن و خاموش کرد. از همسایهی روبهرو هیچ خبری نشد. نه خیر، خواب عمیق و دور از کابوس، اسکندر را به طور غریبی بلعیده بود. با ناامیدی برگشت و چراغ قوه را روی یک عسلی که پایههایش لق نبود گذاشت و سیگاری روشن کرد و پای دیوار چمباتمه زد و یک مرتبه خوشحالی غریبی به او دست داد.
فکر کرد بالاخره فردایی هم در کار است، پسفردایی هم در کار است، میتواند به اسکندر بگوید که از رفتن به سفر منصرف شده است و نتوانسته تصمیم بگیرد که به کجا برود، و این مسئله، مشکل او را حل کرد. بلند شد و روی عسلی پایه لق نشست تا دربارهی چیز دیگری فکر کند، عسلی تکان خورد، عسلی مدام تکان میخورد ولی افکار او جابهجا نمیشد، تغییر شکل نمیداد. در یک چنین مواقعی سمندر عصبانی میشد و شروع میکرد به جویدن ته سیگارش که یک مرتبه زنگ در را زدند. سمندر از جا پرید، کی میتوانست باشد که این موقع شب به سراغ او آمده است؟ مدتی تردید کرد که زنگ با شدت بیشتری به صدا درآمد. سمندر فکر کرد که نکند اسکندرخان نور چراغ را دیده و صدای سوت او را شنیده و آمده ببیند چه خبر است، ولی امکان نداشت اسکندرخان چنین کاری بکند. صدای زنگ در بار دیگر بلند شد.
سمندر گوشی دربازکن را برداشت و پرسید: «کیه؟»
مرد ناشناسی گفت: «بازکن».
و چنان آمرانه گفت: «بازکن» که سمندر دستپاچه شد و به جای این که سؤال کند که شما کی هستید؟ دگمه را فشار داد و در باز شد و سمندر پرسید شما کی هستید. به جای جواب در بسته شد و چند نفر پلهها را بالا آمدند و پشت آپارتمان او رسیدند. سمندر بیشتر از این که بترسد، دستپاچه شده بود، و میدانست که چارهای ندارد که در آپارتمان را نیز باز کند. در آپارتمان را باز کرد. چهار نفر وارد آپارتمان شدند، هر چهار نفر مسلح بودند، دو نفر از آنها اسلحهشان را حتی پیش از این که سمندر در را باز کند، به طرف او نشانه رفته بودند. یکی از مردها که ریزهتر از دیگران بود با صدای نازکی گفت: «تکان نخور!»
سمندر انگار که تهمت بزرگی به او زده باشند گفت: «من کی تکان خوردم؟»
سمندر دیگر تکان نخورد. یکی از آنها با وسواس عجیبی از او بازرسی بدنی کرد، یعنی دستهای گندهاش را به تمام بدن او کشید، زیربغلهایش را چند بار گشت و لیفهی پیژامهاش را چندین و چند بار جستجو کرد، و بعد اشاره کرد که روی یک عسلی بنشیند. سمندر دلش میخواست روی عسلی پایه لق بنشیند که تکان بخورد و افکارش را از این رو به آن رو بکند، بلکه بتواند بفهمد که چهار مرد غریبه کی هستند.
ولی به او دستور داده شد که روی عسلی دم در بنشیند، عسلی کهنهای که سمندر همیشه سیگار و فندک و دفترچهی تلفنش را روی آن میگذاشت. این عسلی بزرگتر از عسلیهای دیگر بود و سمندر هیچ خاطرهی خوبی از آن نداشت، چون سمساری سر خیابان بعد از فروش به او گفته بود که این عسلی بسیار قدیمی است و روی آن حداقل شش هفت نفر نشسته مردهاند. و سمندر هم که اندکی خیالاتی بود، هیچ وقت روی آن ننشسته بود. تردید کوتاه باعث شد که داد مأمورین دربیاید و او اطاعت کرد و روی عسلی بزرگ نشست.
مرد ریزه به فاصلهی یک متر، درست روبهروی او روی زمین نشست و اسلحهاش را روی زانو گذاشت، یعنی قنداق اسلحهاش را زیر بغل گرفت، انگشتش را روی ماشه گذاشت، بدنه فلزیش را روی زانو جا داد و دست دیگرش را در انتهای لوله و درست نشانه رفت به وسط دو ابروی او. سمندر با صدای آرامی پرسید: «شما....»
مرد ریزه گفت: «هیس، یک کلمهی دیگر حرف بزنی، من جواب نخواهم داد، این جواب خواهد داد.» و لولهی اسلحه را نشان داد، و بعد چشم به چشم او دوخت بی آن که پلک بزند، یا لب و لوچهاش را تکان بدهد، نفس کشیدنش هم معلوم نبود.
سمندر این بار، دیگر اصلاً تکان نمیخورد و سه چشم مواظب او بود، گاه پلک میزد و گاه همچنان چشم در چشم مرد محافظ میدوخت که گاه نگاهش به تاریکی بسیار مبهم درون لوله متوجه میشد. و به نظرش میآمد قطرهی مذاب و سیالی همچون جیوهی زنده در آن تاریکی دور خود میچرخد. گلویش خشک شده بود، نه از ترس، از سیگارهای زیادی که در عرض روز کشیده بود گلویش خشک بود، اما سینهاش ترشحات زیادی داشت، میخواست سرفه کند، اما میترسید که چشم سوم جواب سرفهاش را بدهد. «وقتی چشم سرفه کند»، سمندر چند بار تو ذهن خود این جمله را تکرار کرد، اگر چشم سرفه کند، اگر چشم سرفه کند، و بهتر دید که با نفسهای بریده بریدهی خود جلو سرفهاش را بگیرد.
مردهای دیگر پخش و پلا بودند، توی خانه میگشتند، هر سه با هم، اول از اتاق خواب شروع کردند، مدتها صدای به هم ریختن خرت و پرت شنیده میشد. و حرفهای زیرلبی که انگار همهاش با تعجب بود. مدتی کتابها را درهم ریختند و بعد نوبت آشپزخانه بود، صدای به هم ریختن ادوات و ابزار، صدای قابلمه و دیگ و تابه و کماجدان و ظرفهای پلاستیکی و به هم کوبیدن در دولابچههای فلزی و همراه آنها حرفهای زیر لبی که تعجب بیشتر کاوشگران ناآشنا را میرساند.
اما سمندر نمیتوانست بچرخد و ببیند که دیگران چه کار میکنند، او حق نداشت تکان بخورد و فکر میکرد عاقلانهتر این است که اصلاً تکان نخورد. مرد ریزه با پلکهای نیمه آویزان نگاه از او برنمیداشت، او نیز محکوم به این بود که تکان نخورد. نه سمندر و نه او اصلاً تکان نمیخوردند، ولی سمندر بعد از مدتها، بیشتر از نیم ساعت طول کشید که چرا از مجموع اندامهای آن دو، تنها دست راست مرد ریزنقش حق داد که تکان بخورد. دست مرد ریزنقش آرام آرام تمام دستگاه چکاننده را نوازش میکرد.
حرفهای زیرلبی یک مرتبه برید و آن سه مرد با سروصدا مقدار زیادی خرت و پرت و لوازم آشپزخانه و اتاق خواب و گوشه و کنار را جمع کردند و وسط اتاق نشیمن تلنبار کردند، و بعد شروع کردند به گشتن، گشتن نه، به درهم ریختن اتاق نشیمن، ریختند و پاشیدند، تکهای را این گوشه میانداختند و تکهای را آن گوشه میانداختند و هرازگاه وسیلهای را میجستند و روی توده غنایم اضافه میکردند. یکی از آن سه نفر گفت: خیلی خب.
و هر سه آمدند و نشستند دور هم، مرد ریزنقش، با آن سه چشم ثابت، اعتنایی به کار دیگران نداشت. یکی از آنها کاغذ و مداد به دست گرفت و از اشیاء جمعآوری شده صورتبرداری کردند:
پنج عدد سیخ (ننوشتند سیخ کباب)، هفده عدد بطری خالی، چهار عدد ساطور (به کارد آشپزخانه میگفتند ساطور)، یک عدد سلاح سنگین (منظور دسته هاون بود) فراوان مطالب چاپ شده (سمندر تعجب نکرد، کتاب بی مطلب معنی ندارد.) دوربین عکاسی مشکوک، وسایل تحریر، سه جفت چکمه و پوتین کوهپیمایی (سمندر در تمام عمرش کوهپیمایی نکرده بود.) چندین کمربند، یک عدد فنر نیم متری ضخیم (سمندر متحیر بود که این تازه واردین چرا فرق زنجیر و فنر را نمیدانند.) کولهپشتی، (یکی از آنها دست در جیب کیف کرد و اضافه کرد)، بنویس جاسازیشده. کولهپشتی جاسازیشده، مقداری پول فرنگی (چند سکهی زیرخاکی را میگفتند)، سه عدد نقشه کروکی (نقشههای جغرافی قدیمی را که سمندر آنها را بسیار دوست داشت و همه را از دیوارها کنده و لوله کرده بودند.) چراغ اتوماتیک یا غیراتوماتیک علامتده، لولههای کاغذی سربی جهت استتار و اختفا، دستگاه ضبط، دستگاه پخش با وسایل یدکی، چند شیشه مایع مشکوک جهت مصارف مضره، پیتهای حلب آغشته به روغن، چند عدد... و صورتبرداری مدتها طول کشید و بعد یکی از مردها پرسید: گونی داری؟
سمندر با حرکت ابرو به آشپزخانه اشاره کرد. همان مرد داد زد: مگه لالی؟ نمیتوانی حرف بزنی؟
سمندر با حرکت ابرو به مرد ریزنقش اشاره کرد، مرد ریزنقش گفت: نفست دربیاد مرتیکه.
سمندر گفت: آشپزخانه.
وسایل جمعشده را در گونیها ریختند و بعد اشاره کردند که سمندر بلند شد، یکی از آنها گفت: لباس نمیپوشی؟ سمندر به طرف اتاق خواب راه افتاد و مرد ریزنقش هم دنبال او، سمندر چشم سوم را درست پشت سر خود حس میکرد، درست چهار انگشت زیر ملاج سرش. و دیگر نتوانست مقاومت کند و سرفه کرد. اما چشم سوم جوابش را نداد. دم در آپارتمان پیش از این که سمندر چراغها را خاموش کند یکی از مردها یقهی او را گرفت و گفت: «به کی و به کجا علامت میدادی؟»
سمندر پرسید: «من؟»
مأمور تکانش داد و گفت: «آره، تو، در دو نوبت، یک دفعه پنج بار، دفعهی دوم سه بار.»
سمندر آن چنان درهم رفته بود که منظور از پنج بار و سه بار علامت را مطلقاً متوجه نشد. هلش دادند توی راهرو، چراغها را خاموش کردند، در راهپلهها مرد ریزنقش جلوتر راه افتاد و در پاگرد پلههای طبقهی وسط، سمندر متوجه شد، سه نفر دیگر نیز اسلحههاشان را بیرون کشیدهاند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آشفته حالانِ بیداربخت - (اسکندر و سمندر در گردباد) قسمت دوم مطالعه نمایید.