اسکندر و سمندر در گردباد
1
چهار ساعت یا بیشتر از چهار ساعت که تمام شهر زیر پای بادهای عمودی لگدکوب میشد، همهجا تاریک شد. گردبادهای ریز و درشتی مثل فرفره، از این و آن گوشه به هوا بلند میشد همچون چاههای پشتورو شده در یک قطر ولی با اندازههای مختلف، که بعد از دهها متر فوران، مثل چتر باز میشد و آن وقت، انواع و اقسام نخاله و زباله، سقف آسمان را میپوشاند. روزنامه، لنگهکفش، پیرهنهای پاره که باد در آستینشان افتاده بود، ظرفهای کائوچویی، سطلهای حلبی پوسیده، دستکشهای پلاستیکی، کیسههای پر زباله که گاه در آسمان منفجر میشدند و از درون آنها، پوست هندوانه و پوست پیاز و پوست سیبزمینی همراه با مقداری سیاهی، هر کدام راهی را در پیش میگرفتند. کلاههای جورواجور، دستارهای رنگوارنگ که مثل نواری باز میشدند و مثل جادههای متحرک به هر طرفی میرفتند و در تقاطع هم دیگر قرار میگرفتند و به هم دیگر میپیچیدند. چوب بلال، ساندویچهای نیمجویده، آنتنهای تلویزیون پوسیده که یک مرتبه سقوط میکردند و دوباره بلند میشدند. پوسترهای عکس که هرچه بالاتر میرفتند به حشرهی غریبی شباهت پیدا میکردند. بطریهای شکسته و فراوان کتاب که با صدها و هزاران بال، خود را به این طرف و آن طرف میزدند و جایی برای پایین آمدن پیدا نمیکردند. لقمههای نیمخورده که از دست بسیاری گرفته شده بود، لباسهای فراوانی که از روی بند لباسها کنده شده بود، نوارهای زخمبندی چرکین و سنگین و اشیاء نامشخص دیگری مثل تابوت، یک مغازهی شیک از جا کنده شده، قایقهای سبک پر از جوانان که مدام به هم میخوردند و از هم جدا میشدند و گاه به هم میپیوستند و به شکل پرندهی غریبی درمیآمدند و آنگاه ضربهای آنها را از هیئت غریبشان درمیآورد و مطلوبترشان میکرد. گوسفندانی که هیچ وقت بال نداشتند و پرندگان بسیار بدهیبت و بیبالی که تیزپروازی را بدانجا میرساندند که از میان آن همه اشیاء راهی به جای ناشناختهای باز میکردند، و بعد انواع و اقسام اجسام سنگینی که میشد آنها را تراکتور یا یدککش یا ماشینآلات قراضه و پوسیده در قبرستانهای اطراف شهر فرض کرد، همه در حرکت بودند و نعش هزاران هزار یاکریم یا کفترچاهی و یا دستآموز یا مرغهای خانگی بدبخت که نمیتوانستند از بالشان کمک بگیرند و خروسهای گردن برافراشتهی دست به گریبان با این گردبادها، به خیالشان به جنگ دیگری میروند که آن چنان در مقابل طوفان پرهای گردن برافراخته بودند و همراه با آنها فراوان طشت و بادیه مسی را که بیوجود هیچ انگشتی روی آنها ضرب گرفته شده بود. گاه اندامهای آدمی، دستی که بچهای را به بغل نامرئی فشرده بود یا دوچرخهسواری که بیسروکله، با یک دست فرمان را گرفته بود و پا میزد، چرخی از یک موتور که از جا کنده شده بود و بعد درختهای کوچک و بزرگ، همراه با بساط دستفروشان که دکههای پوسیدهشان را با زنجیر به آنها بسته بودند. مبل، صندلی، چیزهای ریز و درشت که گاه به یک طبل میمانست و گاه به یک زیرسیگاری چهار ساعت تمام این چنین سیاهی و سفیدی از آسمان آویزان بود.
چهار ساعت، یا بیشتر از چهار ساعت طول کشید که همهی این اشباح به آسمان صعود کردند، چاههای توفندهی باد فرو نشستند، امّا هوا همچنان تیره بود، سیاهی و سفیدیها هنوز دور خود میچرخیدند، ولی دیگر شیروانیها نمیلرزیدند و پنجرهها به هم نمیخوردند و خانهها مثل طبل در هم کوبیده نمیشدند. دیوارها دوباره استواری خود را پیدا کرده بودند.
در فاصلهی سکوت غریبی که پیش آمده بود، سمندر از پناهگاه خود بیرون آمد و کونخیز کونخیز، خود را را تا راهرو باریک اتاق خواب و نشیمن رساند، و از زیر عسلی کوتاه سیگاری پیدا کرد و آتش زد. دلش یک لیوان نوشابهی خنک میخواست، و با وجود تشنگی میترسید تا پای یخچال که درست در انتهای آشپزخانه بود برود. میترسید دوباره خانه بلرزد، سقف شیروانی به صدا در بیاید، و بدتر از همه راه گم بکند و از وسط دیواری رد بشود و باد او بردارد و زیر بغل خود بزند و به هر جایی که دلش خواست ببرد.
چند پکی به سیگار زد و یک مرتبه چشمش به تلفن افتاد، گوشی را برداشت و شمارهای گرفت، کسی جوابش نداد. شمارهی دیگری گرفت، کسی گوشی را برنداشت، و چندین شمارهی دیگر نیز چنین بود. تلفن او کار میکرد ولی کسی جواب نمیداد. سکوت هنوز برقرار بود که یک مرتبه صدای موشخرمای اسکندرخان را از خانهی روبهرو شنید که روی شیشهی پنجره وَرجه وُرجه میکند و او را صدا میکند. سرک کشید و دید که درست است. موش کوکی، روی شیشه، در حرکت است و مدام زبان فنریش را روی شیشه میکوبد. بلند شد و پشت شیشه آمد و اسکندرخان را دید که پای پنجره ایستاده است. اسکندرخان تا سروکلهی سمندر را دید، اشاره کرد که پنجره را باز کند و روی بالکن بیاید. سمندر اشکالی در این قضیه نمیدید، چون همیشه او روی بالکن میرفت تا صدای اسکندرخان را بهتر بشنود. هوا تیره بود، سیاهی و سفیدیها از آسمان آویزان بود، ولی میشد به بالکن رفت.
اسکندرخان موش کوکیاش را از روی شیشه برداشت و به دست گرفت و کلیدش را خاموش کرد، پنجره را باز کرد و سمندر درست در همان لحظه روی ایوان نه، درست لبهی ایوان ایستاده بود. ابروان هر دو بالا رفته بود، هر دو متحیر بودند.
اسکندر پرسید: پسر، چه خواب عجیبی بود.
سمندر جواب داد: تو هنوز کابوس را خواب میگی؟
اسکندر پرسید: پس تو هم همهی آنها را دیدی؟
سمندر گفت: مگر تو همه را دیدی، من مقدار کمش را دیدم، ولی صداها را خوب میشنیدم.
هر دو مدتی هم دیگر را نگاه کردند، سمندر پرسید: احوال موشت چه طوره؟
اسکندر گفت: خیلی خوبه، از اون هفته تا حال فنرش در نرفته.
سمندر گفت: یه بار جیغشو دربیار من بشنوم.
اسکندرخان اخم کرد و گفت: تو این هیروویر میخواهی باز زرتش قمصور بشه؟ بذار واسه خودش آروم بگیره.
هر دو برگشتند و آسمان را نگاه کردند. اشیاء غریبی در آسمان حرکت میکردند، یک چیز نامرئی نمیگذاشت آنها پایین بیایند.
سمندر پرسید: میخواهی چی کار کنی؟
اسکندر گفت: کاری ندارم بکنم، همین جوری هستم دیگه، شاید قرص بخورم و بخوابم. تو چه کار میکنی؟
سمندر که یک لنگهکفش پاره جلو پاش سقوط کرده بود، دید و با وحشت خود را عقب کشید و گفت: شاید برم سفر، کاری که ندارم بکنم، سفر چیز خوبیه، مگر نه؟
اسکندر گفت: تو که هیچ وقت سفر نمیرفتی!
سمندر لنگه کفش را برداشت و به خیابان انداخت و گفت: خب دیگه، این دفعه میرم.
اسکندرخان که سگرمههایش را توهم کرده بود گفت: کی برمیگردی؟
سمندر بیخیال گفت: دو یا سه روز دیگه، خیلی زود برمیگردم.
اسکندر گفت: دو سه روز دیگه برگردیها، نذاری حوصله من و موشه سر بره.
سمندر با پشت دست دماغش را مالید و گفت: باشه، حالا برای خداحافظی یه بار دیگه موشت رو راه بنداز.
اسکندرخان پنجره را بست و موش کوکی را به شیشه چسباند، موش ورجه ورجه رفت و فرار کرد و از گوشهی بالای پنجره، خودش را انداخت توی جیب بالای روبدوشامبر اسکندرخان.
2
سکوت مداوم، آرامش غریبی به سمندر بخشیده بود، سمندر سیگاری روشن کرد و روی یک عسلی نشست که پایهاش لق بود. لق بودن پایهی عسلی همیشه افکار آدمی را از این رو به آن رو میکند، سمندر فکر کرد که این عسلی درست مثل قطار راه میرود ولی به کجا میرسد و بعد فکر کرد که عسلی ممکن است به جایی نرسد ولی قطار به هر جا برسد درست شبیه جایی است که از آن حرکت کرده است. پس فرق عمدهای بین عسلی و قطار وجود ندارد.
و بعد پیش خود خجالت کشید که چرا به همسایهی روبهرویش که همیشه با موش کوکی او را خوشحال میکند، چنین دروغی گفته است، و خود را موظف دید که دوباره به ایوان برگردد و بگوید که نه، جایی نمیرود. رفت روی ایوان، چراغهای اسکندر خاموش بود، چراغهای اسکندر همیشه خاموش بود، با وجود این سمندر، پنج شش بار سوت کشید، سمندر که موش نداشت و نمیتوانست به همسایه علامت بدهد، فقط سوت میکشید، پنج شش بار، و اگر اسکندرخان متوجه نمیشد، سمندر عادت داشت یک بار سوت بکشد و یک بار با چراغ قوه علامت بدهد. صدا و نور، همیشه باعث میشد که اسکندر ظاهر شود و موش کوکی را روی شیشه راه بیندازد و نشان بدهد که حی و حاضر و زنده است. سمندر برگشت و چراغ قوه را که همیشه روی یک عسلی مخصوص جا داشت (خانهی سمندر پر عسلی بود) برداشت و روی بالکن رفت. یک بار سوت کشید و یک بار چراغ قوه را روشن و خاموش کرد.
سوت دوبارهای کشید و چراغ قوه را روشن کرد و بعد خاموش کرد، وقتی پنج بار سوت کشید و پنج بار چراغ قوه را روشن و خاموش کرد مطمئن شد که اسکندرخان قرص خواب خورده و خوابیده، چرا که میدانست اسکندرخان هیچ وقت از خانه بیرون نمیرود. اسکندرخان اگر از خانه بیرون برود، کجا میرود؟ اسکندرخان فقط برای خرید سیگار و ساندویچ از خانه بیرون میرود.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آشفته حالانِ بیداربخت - (اسکندر و سمندر در گردباد) قسمت دوم مطالعه نمایید.