Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی و بیست داستان دیگر (اولین برف - قسمت اول)

تپلی و بیست داستان دیگر (اولین برف - قسمت اول)

نویسنده: گی دو موپاسان
ترجمۀ: محمدرضا پارسایار

گذرگاه دراز گردشگاه کروازِت در کرانۀ دریای لاجوردی پیچ می‌خورَد. آن پایین، کوه اِسترِل تا دوردست در دریا پیش می‌رود و راه را بر نگاه آدمی می‌بندد. قله‌های نوک‌تیز متعدد و عجیبش، با زیبایی خاص جنوبی‌شان، افق را سد می‌کنند.

سمت چپ، جزایر سنت‌مارگریت و سنت‌اونورا در آب خوابیده‌اند و گُرده‌هایشان پوشیده از درختان صنوبر است.

در امتداد خلیج پهناور، در امتداد کوه‌های بلندِ پیرامون کَن، انبوهی از ویلاهای سفید، که گویی در آفتاب خفته‌اند، از دور دیده می‌شوند. از بالا تا پایین کوه، خانه‌های سفید مانند لکه‌های برف بر علفزار تیره پراکنده شده‌اند.

خانه‌های نزدیک‌تر به دریا نرده‌هایشان به گردشگاه پهناور باز می‌شوند که امواج به آرامی کناره‌اش را می‌شویند. هوا خوب و دلپذیر است. یکی از آن روزهای ولرم زمستان است که در آن گاه نسیمی خنک می‌وزد. از بالای دیوار باغ، درختان پرتقال و لیموترش را می‌توان دید که پر از میوه‌های زرین‌اند.

در گذرگاه شنی، چند خانم آهسته گام برمی‌دارند و با چند آقا صحبت می‌کنند. چند بچه به دنبالشان حلقه‌هاشان را روی زمین می‌چرخانند.

زن جوانی از خانۀ کوچک زیبایش، که درش به گردشگاه باز می‌شود، بیرون می‌آید. لحظه‌ای می‌ایستد تا گردشگران را ببیند. لبخندی می‌زند و با گام‌های خسته خودش را به نیمکتی رو به دریا می‌رساند. همان بیست قدمی که برداشته درمانده‌اش کرده و نفس‌زنان می‌نشیند. چهرۀ رنگ‌پریده‌اش به چهرۀ مردگان می‌ماند. سرفه می‌کند و انگشتان بی‌رنگ و رویش را به طرف لبانش می‌برد، گویی می‌خواهد جلوی این تکان‌ها را که بی‌حالش می‌کنند بگیرد.

به آسمان آفتابی و پُر از پرستو، قله‌های نامنظم دور و دریای آبیِ نزدیکش نگاه می‌کند.

باز لبخند می‌زند و زیر لب می‌گوید:

- وای که من چقدر خوشبختم!

در حالی‌که می‌داند به زودی می‌میرد، می‌داند که بهار را نمی‌بیند و سال دیگر در همین گردشگاه، همین کسانی که از برابرش می‌گذرند باز می‌آیند و با همین بچه‌ها که کمی بزرگ‌تر شده‌اند، با دل‌های همواره آکنده از امید و محبت و شادکامی، همین هوای خوش و دل‌انگیز این دیار را تنفس می‌کنند، حال آن‌که در آن زمان، ته تابوتی از چوب بلوط، تن نحیفش پوسیده و در آن فقط استخوان‌هایی مانده در جامۀ ابریشمی، که به عنوان کفن برای خود برگزیده است.

او دیگر نخواهد بود و زندگی برای دیگران ادامه خواهد یافت. برای او همه‌چیز تا ابد خاتمه یافته. لبخندی می‌زند و با شُش‌های بیمارش تا آنجا که می‌تواند بوی خوش باغ را به مشام می‌کشد.

و به فکر فرو می‌رود.

چهار سال پیش به یک نجیب‌زادۀ اهل نُرماندی شوهرش دادند. جوان برومند و پرشور ریشویی بود با شانه‌های پهن، ذهن بسته و خلق و خوی شاد.

به دلایل مادی شوهرش دادند و وی در این مورد چیزی سرش نمی‌شد. خیلی دلش می‌خواست بگوید «نه»، اما با حرکت سر گفت «بله» تا پدر و مادرش را نرنجاند.

دختر بانشاطی بود اهل پاریس که از زندگی خشنود بود.

شوهرش او را به کاخش در نرماندی برد. عمارت سنگی بزرگی بود در میان درختان تنومند کهن‌سال.

انبوهی از صنوبرهای بلند راه را بر نگاه می‌بستند. سمت راست، روزنه‌ای بود که از آن دشتی سراپا عریان پیدا بود. دشت تا مزارع دوردست پیش می‌رفت. از جلوی نردۀ کاخ، گذرگاهی می‌گذشت که سه کیلومتر آن طرف‌تر به جادۀ اصلی می‌پیوست.

همه چیز خوب یادش است: ورودش به خانۀ تازه‌اش، نخستین روزش در آنجا و زان پس زندگی در انزوا.

از کالسکه پیاده شد، نگاهی به ساختمان کهنه انداخت و با خنده گفت:

- چه غم‌انگیز!

شوهرش هم خندید و پاسخ داد:

- اصلاً این‌طور نیست. بهش عادت می‌کنی. حالا می‌بینی. من اینجا هیچ وقت حوصله‌ام سر نمیره.

آن روز به ناز و نوازش گذشت و به نظر طولانی نیامد، روز بعد و تمام هفته هم همین‌طور گذشت.

سپس زن به مرتب کردن خانه پرداخت. این کار یک ماه وقت گرفت. روزها یکی پس از دیگری به کارهای پیش پا افتاده اما وقت‌گیر می‌گذشت. از ارزش و اهمیت چیزهای کوچک زندگی آگاه می‌شد. فهمید که باید متوجه باشد که تخم‌مرغ بنابر فصل کمی گران‌تر یا ارزان‌تر می‌شود.

تابستان بود. به مزارع می‌رفت تا برداشت محصول را ببیند. نشاط روزهای آفتابی به دلش هم راه می‌یافت.

پاییز شد. شوهرش به شکار رفت. صبح‌ها با دو سگش، میرزا و مِدور، بیرون می‌رفت. آن وقت تنها می‌شد، ولی از دوری هانری غمگین نمی‌شد. با اینکه دوستش داشت. اما دلش برایش تنگ نمی‌شد. وقتی برمی‌گشت، مخصوصاً با سگ‌ها بیشتر صحبت می‌کرد. هر شب با عاطفه‌ای مادرانه از آن‌ها مراقبت می‌کرد، مدام نوازششان می‌کرد، صدها اسم قشنگ رویشان می‌گذاشت و اصلاً به فکرش نمی‌رسید که یکی از این اسم‌ها را برای شوهرش به کار برد.

شوهرش همیشه جزئیات شکار را برایش تعریف می‌کرد. می‌گفت کجا کبک دیده، تعجب می‌کرد در یونجه‌زار ژوزف لُدانتو خرگوش ندیده یا ناراحت بود که چرا آقای لُشاپلیه، اهل هاور، مدام در حاشیۀ زمین‌های او می‌گردد تا شکارهایی را که او، هانری دوپارویل، تعقیب می‌کند شکار کند.

زن در این مورد می‌گفت:

- آره خب، واقعاً کار درستی نیست.

و در همان حال به چیز دیگری فکر می‌کرد.

زمستان شد، زمستان نرماندی سرد و بارانی است. روی بام پهناورِ پوشیده ازسنگ لوح، که چون تیغه‌ای سر به آسمان کشیده بود، رگبار یکریز می‌بارید. راه‌ها چون رودهای گل‌آلود می‌شدند و دشت چون جلگه‌ای از گل‌ولای، صدایی جز شرشر باران شنیده و جنب و جوشی جز چرخش کلاغ‌ها دیده نمی‌شد، کلاغ‌هایی که چون ابر جا‌به‌جا می‌شدند، بر مزارع فرود می‌آمدند و بعد برمی‌خاستند.

حوالی ساعت چهار، فوج پرندگان سیاه می‌آمدند بر درختان سترگ آلش، طرف چپ کاخ، می‌نشستند و جیغ‌های گوش‌خراش می‌کشیدند. یک ساعتی از سر درختی به درخت دیگر می‌پریدند، انگار با هم می‌جنگیدند، غارغار می‌کردند و شاخه‌های خاکستری آکنده از جنب و جوشی تیره می‌شدند.

زن در هر غروب با دلی آکنده از غم نگاهشان می‌کرد. اندوه شوم شبی که بر زمین‌های برهوت فرود می‌آمد وجودش را فرا می‌گرفت.

بعد زنگ می‌زد که چراغ بیاورند و می‌رفت کنار آتش می‌نشست، تکه‌های هیزم را می‌سوزاند، اما نمی‌توانست اتاق‌های دَرَندشت نمور را گرم کند. همۀ روز در همه جای خانه سردش بود، در سالن، در ناهارخوری، در اتاقش. انگار سرما تا مغز استخوانش نفوذ می‌کرد. شوهرش وقت شام به خانه می‌آمد، چون همیشه یا در حال شکار بود یا سرگرم کشت و شخم زدن و دیگر کارهای مزرعه.

شادمان و گل‌آلود می‌آمد، دست‌هایش را به هم می‌مالید و می‌گفت:

- چه هوای گندی!

یا اینکه:

- چه خوبه که آتیش هست!

گاهی هم می‌پرسید:

- امروز چه خبر؟ خوبی؟ خوشی؟

خودش خوب و خوش و تندرست بود و چیزی نمی‌خواست. جز آن زندگی ساده و سالم و آسوده، دلش چیزی نمی‌خواست.

حوالی دسامبر که برف باریدن گرفت، از هوای سرد کاخ، از کاخ کهنه که گویی گذشت قرون سردش کرده بود آن‌گونه که گذشت سالیان آدمی را سرد می‌کند، چنان آزرده بود که شبی به شوهرش گفت:

- ببین، هانری، بهتره اینجا یه بخاری بذاری تا دیوارا خشک بشن. باور کن که از صبح تا شب هرکاری می‌کنم گرم نمی‌شم.

ابتدا شوهرش، از این فکر عجیب که در خانۀ اربابی‌اش بخاری بگذارد، هاج و واج ماند. به نظرش غذا دادن به سگ در ظرف نقره طبیعی‌تر از این فکر بود. بعد از ته دل قهقهه سر داد. قاقاه می‌خندید و می‌گفت:

- بخاری! اینجا! هه هه هه! شوخی می‌کنی!

زن پافشاری می‌کرد:

- عزیزم، باور کن آدم از سرما یخ می‌زنه. تو متوجه نمی‌شی، چون همش کار می‌کنی، ولی آدم یخ می‌زنه.

شوهر، درحالی که همچنان می‌خندید، پاسخ داد:

- عجب! عادت می‌کنی. برای سلامتی هم خوبه. حالت بهتر می‌شه. ما که پاریسی نیستیم بچسبیم به شومینه. چشم به هم بزنی، بهار شده.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در تپلی و بیست داستان دیگر (اولین برف - قسمت آخر) مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تپلی و بیست داستان دیگر - انتشارات فرهنگ معاصر
  • تاریخ: چهارشنبه 24 فروردین 1401 - 08:09
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2258

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 846
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096671