Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

تپلی و بیست داستان دیگر (اولین برف - قسمت آخر)

تپلی و بیست داستان دیگر (اولین برف - قسمت آخر)

نویسنده: گی دو موپاسان
ترجمۀ: محمدرضا پارسایار

پیش از ژانویه، فاجعه‌ای رخ داد. پدر و مادرِ زن در تصادف کالسکه کشته شدند. برای مراسم خاکسپاری به پاریس رفت. شش ماه تمام غصه خورد.

هوای خشک آنجا حالش را جا آورد. با این حال، تا پاییز ناراحت و ناخوش بود.

هوا که دوباره سرد شد، برای نخستین بار، به فکر آیندۀ تاریکش افتاد. چه کار می‌توانست بکند؟ هیچ کار. چه بر سرش می‌آمد؟ هیچ. به چه دلگرم باشد؟ به هیچ. پیش دکتر رفت. دکتر گفت که بچه‌دار نمی‌شود.

سرما سخت‌تر و گزنده‌تر از سال پیش شده بود و آزارش می‌داد. دستان لرزانش را روی شعله‌های آتش می‌گرفت. آتش صورتش را می‌سوزاند، درحالی‌که سرما به پشتش می‌زد و انگار سرما در عمارت جریان داشت، جریانی زنده و موذی، چون دشمنی سرسخت. همیشه سردش بود. هوای سرد بی‌امان یا به صورتش هجوم می‌آورد یا به دستانش یا به گردنش.

باز بحث بخاری را پیش کشید، ولی شوهرش طوری به حرفش گوش می‌داد که انگار از او چیزی محال را طلب می‌کرد. نصب بخاری در پارویل به نظرش همچون یافتن اکسیر حیات بود.

یک روز که برای کاری به روئان رفته بود، برای همسرش یک پاگرم‌کن مسی زیبا آورد و به شوخی اسمش را «بخاری سیار» گذاشت. فکر می‌کرد که با این وسیله همسرش دیگر هرگز احساس سرما نخواهد کرد.

در اواخر دسامبر، زن دریافت که دیگر نمی‌تواند به این شیوه زندگی کند. از این رو، شبی با خجالت به شوهرش گفت:

- ببین، عزیزم، نمی‌شه قبل از بهار یکی دو هفته بریم پاریس؟

شوهر حیرت‌زده پاسخ داد:

- بریم پاریس؟ بریم پاریس چه کنیم؟ وای، نه! تو خونمون که خیلی راحت‌تریم! تو هم یه وقتا چه حرفا می‌زنی؟

زن منّ‌و‌من‌کنان گفت:

- خودش یه تنوعه.

ولی شوهر درک نمی‌کرد.

- تنوع دیگه چیه؟ تئاتر، شب‌نشینی، رستوران؟ وقتی اومدی اینجا، می‌دونستی که اینجا از این خبرا نیست!

زن فهمید که حرفش و لحنش سرزنش‌آمیز بوده. بنابراین ساکت شد. آخر آرام و کمرو بود. سرکش نبود و توقعی نداشت.

در ژانویه، هوا باز سرد شد. سپس برف زمین را پوشاند.

یک شب، هنگامی که داشت فوج کلاغ‌ها را نگاه می‌کرد که دور درختان چرخ می‌زدند، بی‌اختیار گریه‌اش گرفت.

شوهرش آمد و مات و مبهوت از او پرسید:

- چته؟

شوهرش خوشبخت بود، کاملاً خوشبخت. هیچ‌گاه به شیوه‌های دیگرِ زندگی یا به خوشی‌های دیگر فکر نکرده بود.

در آن دیار حزن‌انگیز به دنیا آمده و بزرگ شده بود. آنجا، در همان دیار، جسم و روحش در آسایش بود.

نمی‌فهمید که انسان می‌تواند خواهان رویدادی تازه یا تشنۀ خوشی‌های تازه باشد. اصلاً نمی‌فهمید چرا به نظر بعضی‌ها چهار فصل سال در یک مکان ماندن غیرطبیعی است. انگار نمی‌دانست که بهار، تابستان، پاییز و زمستان برای خیلی‌ها دلخوشی‌های تازه‌ای در سرزمین‌های تازه دارد.

زن هیچ جوابی نداشت بدهد. زود اشک‌هایش را پاک کرد و در آخر، پریشان و منّ‌و‌من‌کنان، گفت:

- من... من... کمی ناراحتم... آخه حوصله‌ام سر میره...

اما از آنچه گفته بود وحشت کرده و زود اضافه کرد:

- یه خُرده هم... سردمه...

شوهر، با شنیدن این حرف، از کوره در رفت:

- آره دیگه... هنوزم به فکری بخاری‌ای. واقعاً که... از وقتی اینجایی، یه بارم سرما نخوردی.

***

شب شد، زن به اتاقش رفت. آخر اتاق جدا خواسته بود. به بستر رفت. حتی در رختخوابش هم سردش بود. پیش خود فکر کرد: «همیشه همینه، همین، تا دم مرگ.»

بعد به شوهرش فکر کرد. چطور توانست بگوید: «از وقتی اینجایی، یه بارم سرما نخوردی!»

حتماً باید مریض می‌شد، باید سرفه می‌کرد تا او بفهمد که دارد رنج می‌کشد!

خشم وجودش را فرا گرفت، خشمِ مظلومانۀ انسانی درمانده و کمرو.

باید سرفه می‌کرد. آن وقت حتماً دل شوهرش به حالش می‌سوخت. خب، اگر سرفه کند، شوهرش صدای سرفه‌هایش را می‌شنود. بعد باید دکتر بیاید. آن وقت شوهرش وضعیتش را می‌بیند، بله، می‌بیند.

پابرهنه از جا برخاست. فکر کودکانه‌ای به سرش زد و خنده‌اش گرفت: «من یه بخاری می‌خوام. پس به دستش میارم. اون‌قدر سرفه می‌کنم تا مجبور بشه بخاری بخره.»

نیمه‌برهنه روی صندلی نشست. یک ساعت، دو ساعت همان جا ماند. می‌لرزید، ولی سرما نمی‌خورد. پس تصمیم گرفت کار را یکسره کند.

بی‌صدا از اتاق خارج شد، از پله‌ها پایین رفت، در باغ را باز کرد.

زمینِ پوشیده از برف بی‌روح می‌نمود. بی‌درنگ جلو رفت و یک پایش را در برف سرد و سبک فرو برد. احساس سرما، به دردناکی زخم، تا قلبش رخنه کرد. با این همه پای دیگرش را هم پیش برد و آهسته از پلکان باغ پایین رفت.

بعد از چمنزار گذشت و با خود گفت: «تا پای صنوبرا می‌رم.»

با گام‌های کوتاه نفس‌نفس‌زنان پیش می‌رفت. هر بار که پایش در برف فرو می‌رفت، نفسش بند می‌آمد.

به اولین صنوبر که رسید، دستش را به آن کشید. انگار می‌خواست مطمئن شود که نقشه‌اش را تا آخر پیش برده. بعد برگشت. بس که بی‌حال و بی‌حس بود، دو سه بار نزدیک بود بیفتد، با این حال، پیش از آن که برگردد، روی برف یخ‌زده نشست. حتی مشتی از آن را برداشت و به سینه‌اش مالید.

سپس برگشت و خوابید. ساعتی بعد، احساس کرد سینه‌اش گزگز می‌کند. همه تنش گزگز می‌کرد. با این همه خوابید.

روز بعد سرفه می‌کرد و نتوانست از جا برخیزد. سینه‌پهلو کرده بود. هذیان می‌گفت و در همان حال بخاری می‌خواست. دکتر توصیه کرد که بخاری بخرند. هانری با خشم و اکراه پذیرفت.

***

خوب نمی‌شد. ریه‌اش عفونت کرده بود و زندگی‌اش در خطر بود.

دکتر گفت:

-  اگه اینجا بمونه تا آخر زمستون دوام نمیاره.

فرستادندش جنوب.

به کَن رفت. آفتاب را دید، عاشق دریا شد، عطر بهارنارنج را بویید.

بهار به شمال بازگشت.

می‌ترسید شفا یابد. از زمستان طولانی نرماندی می‌ترسید.همین که حالش بهتر می‌شد، شب‌ها پنجره‌اش را باز می‌گذاشت و به سواحل دل‌انگیز مدیترانه فکر می‌کرد.

***

حالا دیگر می‌داند که می‌میرد. خوشحال است. روزنامه‌ای را که هیچ لایش را باز نکرده بود باز می‌کند و عنوانش را می‌خواند:

«اولین برفِ پاریس.»

می‌لرزد و بعد می‌خندد. به کوه اِسترِل نگاه می‌کند که در آفتاب غروب‌گاهی به سرخی می‌گراید. به آسمان پهناور نگاه می‌کند و می‌بیند که چقدر آبی است. به دریای پهناور نگاه می‌کند و می‌بیند که چقدر آبی است. سپس برمی‌خیزد.

با گام‌های آهسته به خانه برمی‌گردد. فقط گاه می‌ایستد تا سرفه کند، چون مدت زیادی است که بیرون مانده و سردش شده، کمی سردش شده.

نامۀ شوهرش را می‌بیند. همچنان لبخندزنان بازش می‌کند و می‌خواند:

عزیزم،

امیدوارم حالت خوب باشد و دلت بر‌ای محلۀ زیبایمان تنگ نشده باشد. چند روزی است که سوز سرما خبر از آمدن برف می‌دهد. من که از این هوا لذت می‌برم و می‌دانی که محال است بخاری لعنتی‌ات را روشن کنم...

 

دست از خواندن می‌کشد. خوشحال است که بالاخره بخاری دارد. دست راستش، که نامه را گرفته، آرام روی زانوانش می‌افتد، درحالی‌که دست چپش را به طرف دهانش می‌برد تا سرفه‌های سمجی که سینه‌اش را می‌خراشند آرام کند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب تپلی و بیست داستان دیگر - انتشارات فرهنگ معاصر
  • تاریخ: چهارشنبه 24 فروردین 1401 - 12:10
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2466

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 597
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096422