Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

عزاداران بَیَل - قسمت هفتم

عزاداران بَیَل - قسمت هفتم

نویسنده: غلامحسین ساعدی

 6

کدخدا و مشدی بابا که کارشان در قبرستان تمام شد، برگشتند توی ده. اسلام و عباس را دیدند که نشسته‌اند کنار استخر و چپق می‌کشند. آفتاب روی درخت‌ها پهن شده بود، ماهی‌ها آمده بودند روی آب و کف می‌خوردند.

کدخدا گفت: «خبری نشد؟»

اسلام گفت: «نه، هنوز نیومده.»

کدخدا گفت: «ما کارامونو کردیم و تموم شد.»

اسلام گفت: «هنوز خیلی کار مونده، من و عباسم این‌جارو دُرُس کردیم.»

کدخدا گفت: «حالا بریم جنازه را بیاریم.»

مشدی بابا گفت: «نه، بهتره اول بریم و هرطوری شده آقا نصیر و بکشیم بیرون. اگه حاج شیخ بیاد و ببینه که پسر آقا بالا سر جنازه نیس، آبروی بَیَل می‌ره.»

کدخدا گفت: «خیلی خوب.»

جوان‌ها راه افتادند و رفتند طرف حیاط و از دیوار بالا رفتند و نشستند کنار دیگران.

کدخدا و مشدی بابا و اسلام رفتند طرف خانه‌ی خاله. پنجره باز بود و پیرزن آمده بود و نشسته بود جلو پنجره. گربه هم آن‌جا بود که تا آن‌ها را دید بلند شد و خود را تکان داد و دور شد. کدخدا گفت: «خاله خانوم، آقا میر نصیر کجاس؟»

خاله گفت: «اوناهاش! ایستاده اون ته.»

مردها هر سه خم شدند و آقا نصیر را دیدند که همان‌جور سرپا ایستاده و سرش را گذاشته کف تاقچه و گریه می‌کند.

کدخدا گفت: «آقا نصیر، حالا دیگه دیر شده بیا بیرون.»

آقا نصیر جواب نداد.

مشدی بابا گفت: «آقا، می‌دونی که جماعت می‌خوان به تو سر سلامتی بگن؟ بیا بیرون.»

اسلام به کدخدا و مشدی بابا گفت: «تا شب هرجوری شده باید بیاد بیرون.»

خاله به کدخدا گفت: «خودتو خسته نکن، اون بیرون بیا نیس، راحتش بذار.»

مشدی بابا گفت: «فکر نمی‌کنم بیاد بیرون.»

مردها برگشتند و راه افتادند. کدخدا پرسید: «چرا نمی‌آد بیرون؟»

مشدی بابا گفت: «غصه‌ی دختره رو می‌خوره.»

کدخدا گفت: «از کجا معلوم که می‌دونه پدرش مرده؟»

دوباره برگشتند و رفتند پیش خاله. گربه که آمده و لم داده بود، تا آن‌ها را دید پاشد و رفت.

کدخدا گفت: «خاله خانوم، پسره می‌دونه که پدرش مرده؟»

خاله گفت: «شایَدَم بدونه.»

کدخدا گفت: «آخه؟ چرا نمی‌آد بیرون؟»

خاله گفت: «پریشب خواب دیده که دختر‌خاله‌اش تو مریضخونه مرده.»

کدخدا گفت: «چه کار می‌شه کرد که این خواب از کله‌ش بره بیرون؟»

خاله گفت: «باس برگردیم شهر و پیداش کنیم و بدونیم مرده یا نمرده.»

کدخدا گفت: «کی بر می‌گردین؟»

خاله گفت: «همین امروز.»

کدخدا گفت: «صبر نمی‌کنی که کفن و دفن آقا تموم بشه؟»

خاله گفت: «کاری از دست ما که برنمی‌آد، خودتون این کارو بکنین.»

اسلام گفت: «گاری رفته حاج شیخ را بیاره، با چی می‌خوایین برین؟»

خاله گفت: «اون دفعه هم که رفتیم با گاریِ تو نرفتیم. دو تا الاغ از مشدی صفر گرفتیم و رفتیم. آخه دختره نمی‌تونس راه بره. اما این دفعه ما دو تا، پای پیاده می‌ریم.»

کدخدا گفت: «عاقبت به خیر بشین.»

برگشتند و رفتند طرف حیاط. آفتاب رسیده بود وسط آسمان. کدخدا و مشدی بابا رفتند روی دیوار و اسلام که دلش آشوب بود رفت نشست زیر بید، تا حالش جا بیاید.

مشدی بابا نگاه کرد و دید که جنازه باد کرده. کدخدا فکر کرد که مرده از دیشب تا حالا خیلی بزرگ شده است.

مشدی بابا به جوان‌ها گفت: «دیگه گناه داره، نصف شبانه‌روزه که جنازه مونده رو زمین. بهتره ببریم و به آب بگیریم. تا کارها تموم بشه، از هر کجا شده حاج شیخ پیداش می‌شه.»

کدخدا گفت: «آره، دست به کار بشیم، گناه داره.»

و از نردبان رفت پایین تو حیاط. ایستاد و فکر کرد و با صدای بلند گفت: «چه جوری بیاریمش بالا؟»

مشدی بابا از بالا نگاه کرد و دید حیاط غیر از یک دریچه‌ی کوچک راه دیگری به بیرون ندارد. از کدخدا پرسید: «از کجا اومده بود این تو؟»

کدخدا خم شد و دریچه را باز کرد و گفت: «از این‌جا.»

دالان تنگ و تاریکی پیدا شد. مشدی بابا گفت: «چه‌جوری اومده بود؟»

کدخدا گفت: «اون وقت که اومده بود زنده بود. دریچه را وا کرده، خم شده بود، اومده بود این‌جا که خنک و خلوت بود. اما حالا، حالا چه جوری ببریمش بیرون؟»

مشدی بابا سرش را تکان داد. عباس گفت: «کاری نداره. تابوت را می‌بریم پایین و مرده را می‌ذاریم روش و از همین‌جا می‌آریم بالا و می‌بریم کنار استخر.»

کدخدا گفت: «تابوت بزرگه، وارد حیاط نمی‌شه.»

مشدی بابا گفت: «امتحانش که ضرر نداره.»

عباس و موسرخه تابوت را آوردند و از بالا وارد حیاط کردند. مشدی بابا هم از نردبان رفت پایین. با کدخدا دو نفری تابوت را گرفتند و کشیدند پایین. اما دسته‌های تابوت چنان دراز بود که به دیوار گیر کرد و تابوت پایین نیامد.

کدخدا گفت: «نگفتم؟»

عباس گفت: «کاری نداره، کمی ارّه‌ش می‌کنیم.»

کدخدا گفت: «فایده نداره، یه فکر دیگه بکنین.»

مشدی بابا گفت: «کدخدا راس می‌گه، با تابوت نمی‌شه، بریم چند تکه چوب بیاریم و بکنیم زیر مرده و از زیر چوب‌ها طناب رد کنیم و بکشیم بالا.»

کدخدا گفت: «مشدی بابا راست می‌گه، این کار خیلی راحته.»

عباس گفت: «خوب دیگه، ما اینو نمی‌دونستیم.»

همه ساکت نشستند تا موسرخه و عباس با چند تکه چوب و طناب برگشتند.

کدخدا و مشدی بابا گوشه‌های زیلو را جمع کردند. مردها اول طناب‌ها را پهن کردند زیر جنازه و چوب‌ها را گذاشتند روی طناب‌ها و گوشه‌هاشان را دادند دست آن‌هایی که بالای دیوار بودند.

کدخدا گفت: «آهسته بکشین بالا، اگه تند بکشین همه‌تون از اون بالا می‌افتین پایین. می‌دونین که؟»

طناب‌ها را کشیدند. مشدی بابا گفت: «صبر کنین مام بیاییم بالا.»

طناب‌ها را نکشیدند. اول کدخدا و بعد مشدی بابا از نردبان رفتند بالا و در دو گوشه‌ی دیوار ایستادند. بقیه طناب‌ها را کشیدند. جنازه که بالا می‌آمد، سبک‌تر می‌شد. پاهای لخت و ورم‌کرده‌اش، تار عنکبوت‌های روی دیوار را جمع می‌کرد و چند تا شیار جا می‌گذاشت.

 

7

جنازه را شستند و کفن کردند، خیلی از ظهر گذشته بود. خسته، نشسته بودند دور تا دور استخر، به آب و ماهی‌ها نگاه می‌کردند. جنازه توی تابوت بود و تابوت در سایه. زیلوی اسلام را تا کرده گذاشته بودند روی نردبان. هیچ‌کس حرف نمی‌زد. همه رفته بودند تو فکر که صدای پاپاخ بلند شد و دوان دوان آمد سر کوچه ایستاد و پنجول کشید.

همه برگشتند و نگاه کردند. بعد گاری اسلام پیدا شد که مشدی جبار و پسر مشدی صفر جای سورچی‌اش نشسته بودند و حاج شیخ که نشسته بود کف گاری، بزرگ، خیلی بزرگ دیده می‌شد. مردها بلند شدند و ایستادند.

عباس به موسرخه گفت: «حاج شیخ چرا این جوری شده؟»

موسرخه گفت: «باد کرده، گنده شده.»

عباس گفت: «آره، سرش باد کرده، دست‌ها و شکمش هم باد کرده.»

موسرخه گفت: «چند برابر شده.»

عباس گفت: «عمامه‌ش، عمامه‌ش چقدر پاره‌پوره‌س.»

گاری آمد و نزدیک جنازه ایستاد. کدخدا و مشدی بابا جلو رفتند و خواستند سلام بکنند، نتوانستند. ایستادند به تماشای حاج شیخ که نیم‌خیز شده بود و با وحشت به تابوت نگاه می‌کرد. اسلام هم جلو رفت و ایستاد. حاج شیخ یک دفعه عمامه‌اش را برداشت و کوبید زمین و نعره کشید. مردها جلو آمدند و دیدند که اشک چشم‌های حاج شیخ را پر کرده است. اول بار بود که یکی در مرگ آقا گریه می‌کرد. مردها که به خود آمده بودند، ناله و زاری سر دادند. زن‌ها هم از توی خانه‌ها و پشت دیوارها شروع به ناله کردند. صدای شیون از تمام بَیَل بلند شد.

بز سیاه اسلام و پاپاخ فرار کردند و رفتند پشت خانه‌ی مشدی صفر و مشدی صفر را دیدند که سرش را از سوراخ پشت‌بام بیرون آورده بود و دست‌هایش را گرفته بالا و چشم دوخته به استخر، زار زار گریه می‌کرد و به پهنای صورتش اشک می‌ریخت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در عزاداران بَیَل - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب عزادران بَیَل - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 11 فروردین 1401 - 08:04
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2372

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 401
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096226