Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

عزاداران بَیَل - قسمت آخر

عزاداران بَیَل - قسمت آخر

نویسنده: غلامحسین ساعدی

8

به ده که برگشتند چیزی به غروب نمانده بود. چند جوان رفته بودند زیر بغل حاج شیخ و راهش می‌بردند. حاج شیخ عمامه‌اش را باز کرده و انداخته بود دور گردنش، چشمانش ورم کرده بود و نفسش به زور بالا می‌آمد.

کنار استخر که رسیدند، دیدند زن‌ها دور تا دور میدان را علم زده‌اند و با چادرهای سیاه نشسته‌اند زیر درخت بید، و تا مردها را دیدند، گریه و زاریشان بلند شد. مردها با سرهای پایین رفتند طرف خانه‌ی آقا. از کوچه‌ی اول رد شدند و رسیدند سر کوچه‌ی دوم و بعد خانه‌ی آقا. در بسته بود و توبره‌ی بزرگی کاه انداخته بودند جلوی در. اسلام جلو رفت و توبره را کنار زد و دستش را از سوراخ در برد تو و در را باز کرد. اول خودش رفت تو و آجرهایی را که چیده بودند جلو دریچه، برداشت. دالان نمور و خاکی روشن شد. حاج شیخ را آوردند تو و رفتند طرف تنها اتاق خانه که بزرگ و تاریک بود و تنها از سوراخ وسط سقف روشنایی ضعیف غروب می‌آمد تو. اسلام رفت طرف تاقچه، چراغ را روشن کرد و آورد گذاشت وسط اتاق. توی اتاق دو تا زیلو بود و یک قرآن و یک کاسه و مقداری پیاز و نان خشک. چند متکا و لحاف هم چیده بودند روی هم. مردها در دالان ایستادند. حاج شیخ نشست روی زمین و بعد آرام آرام پاهایش را دراز کرد و بعد تمام‌قد دراز شد، سینه‌اش تند تند حرکت می‌کرد و لب‌هایش می‌لرزید، همه منتظر ایستادند.

حاج شیخ گفت: «پسرشو صدا کنین.»

کدخدا گفت: «امروز ظهر رفته شهر.»

حاج شیخ نیم‌خیز شد و گفت: «بیچاره آقا!»

هیچ‌کس حرف نزد. حاج شیخ گفت: «دارم خفه می‌شم. منو ببرین حیاط.»

مشدی بابا دریچه‌ی پای دیوار را باز کرد، دالان تنگ و تاریکی پیدا شد. اول خودش رفت تو و بعد حاج شیخ که به زحمت دولا شده بود و پشت سر حاج شیخ، کدخدا. دیگران توی اتاق منتظر ماندند.

اسلام به عباس گفت: «حاج شیخ گشنه‌شه، برو کمی اشکنه از خانه‌ی مشدی صفر وردار بیار.»

عباس رفت بیرون، دیگران هم رفتند بیرون و توی کوچه ایستادند. کدخدا و مشدی بابا، حاج شیخ را وارد حیاط کردند. نردبان هنوز پای دیوار و زیلو و متکای آن کف حیاط پهن بود.

حاج شیخ روی زیلو دراز کشید. گنده‌تر از آقا بود. مشدی بابا نگاه کرد. فیتیله‌ی فانوس تا ته سوخته بود. کاسه‌ی آب پُر پشه بود. مشدی بابا کاسه را برداشت و آبش را پاشید روی زمین و رفت که آب تازه بیاورد.

کدخدا گفت: «بابا، چراغم وردار بیار این‌جا.»

مشدی بابا گفت: «می‌آرم.»

و فانوس را برداشت و دولا شد و رفت توی دالان. کدخدا به هیکل بادکرده‌ی حاج شیخ نگاه کرد و گفت: «خدایا، چقدر شبیه آقا شده!»

 

9

هوا تاریک شد، آن‌هایی که آمده بودند توی باغ مریضخانه و جلو دالان‌ها جمع شده بودند، دسته دسته بیرون می‌رفتند. از اول صبح خبری از پیرزن نشده بود.

دختر میر ابراهیم رفته بود کنار میله‌ها، ایستاده بود و بیرون را تماشا می‌کرد و تا دربان توی اتاقش رفت، همراه دیگران آمد بیرون. هوای بیرون گرم‌تر بود. از پیچ خیابان که گذشت ضعف شدیدی سراغش آمد و نشست روی پله‌ی خانه‌ای و رفت تو فکر.

ساعتی از شب گذشته بود که پیرزن از پیچ خیابان پیدا شد، با قد خمیده خورجین سنگینی را به دوش می‌کشید؛ تا جلو دختر میر ابراهیم رسید، خورجین را گذاشت زمین، تکه‌ای نان در آورد و چنگی پلو ریخت روی نان و بی‌آنکه آشنایی دهد، رفت آن‌ور خیابان، تا سهم گدای دیگر را هم بدهد.

 

10

شب که شد، همه سیاه پوشیدند و آمدند لب استخر. مهتاب کدری افتاده بود روی بیدها و بام‌های کوتاه خانه‌ها. همه‌جا نیمه روشن بود.

اسلام و مشدی جبار دوتایی سنگ سیاه را برگرداندند و انداختند توی گودال. منتظر ایستادند تا کدخدا آمد و به اسلام اشاره کرد. اسلام رفت روی سنگ و سینه‌اش را صاف کرد و با صدای بلند شروع به نوحه خواندن کرد. مردها دگمه‌ی پیراهنشان را باز کردند و شروع کردند به گریه. زن‌ها آمدند پشت‌بام‌ها و در حالی‌که سرهاشان را در روشنی مهتاب تکان تکان می‌دادند، اول پاپاخ و بعد تمام سگ‌های بَیَل، رفتند بیرون و در میدانچه‌ی پشت خانه‌ی مشدی صفر جمع شدند و گوش ایستادند. بز سیاه اسلام رفت توی پستو و قایم شد. آن شب بَیَل تا صبح نوحه خواند و عزاداری کرد.

 

11

خاله و آقا نصیر صبح زود رسیدند به شهر و در میدان شلوغی پیاده شدند، هر دو گرسنه بودند و نا نداشتند که راه بروند. آقا میر نصیر نشست کنار دیوار، زیر سایه‌ی چتر کهنه‌ای که به دیوار کوبیده بودند. عمامه‌اش توی ده جا مانده بود، دستمال سبزی دور سرش بسته بود.

خاله گفت: «گرسنه‌ای؟»

آقا میر نصیر سرفه محکمی کرد و چیزی نگفت.

خاله گفت: «هیچ‌چی نداریم بخوریم.»

آقا میر نصیر دوباره سرفه کرد.

خاله گفت: «حالا یه چیزی لازمه بخوریم که پاهامون قوت بگیره. تو همین‌جا باش من برم گدایی. شایدم که چیزی گیرمون اومد.»

خاله چادرش را بست دور کمر و دولا دولا راه افتاد. دست‌هایش را به پشت زده بود، پاهایش به زحمت از زمین کنده می‌شد.

آقا میر نصیر دست‌هایش را گذاشت روی گونه‌هایش که از تب گر گرفته بود و همان‌طور که سرفه می‌کرد خاله را نگاه می‌کرد که توی شلوغی جماعت گم شد.

 

12

دکتر که توی باغ مریضخانه راه می‌رفت، آقا میر نصیر را دید که لباس‌های پاره پوره و دستمال سبز دور سر این‌ور و آن‌ور می‌دود و به همه‌جا سرک می‌کشد.

پرستار را صدا کرد و گفت: «ببین این پسره مال کجاس؟»

پرستار رفت جلو آقا میر نصیر و گفت: «مال کجایی؟»

آقا میر نصیر سرفه‌ی محکمی کرد و چیزی نگفت.

پرستار به دکتر گفت: «حرف نمی‌زنه.»

دکتر سرفه کرد و گفت: «بپرس ببین مال کدوم قسمته؟»

پرستار دالان‌ها را نشان داد و گفت: «مال کدوم اینا هستی؟»

آقا میر نصیر سرفه کرد و گفت: «زهرا رو می‌خوام.»

پرستار گفت: «زهرا؟ زهرا کیه؟»

آقا میر نصیر سرفه کرد و چیزی نگفت. پرستار خم شد و چشم‌های آقا میر نصیر را نگاه کرد و آهسته پرسید: «زهرا کیه؟»

آقا میر نصیر سرش را تکان داد و چیزی نگفت.

دکتر گفت: «ببر بخوابونش.»

پرستار آقا میر نصیر را برد توی دالان تاریکی که پر آدم بود و گوشه‌ی زیلویی نشاندش و آمد بیرون و پیرزن را دید که با عجله به گوشه‌ی باغ می‌رود. جلوش را گرفت و گفت: «ننه‌فاطمه، یکی از مریضا غذا نخورده و گرسنه‌شه، چیزی داری بهش بدی؟»

پیرزن گفت: «البته که دارم!»

پرستار را به گوشه‌ی باغ برد. روی کاغذ روزنامه مشتی پلو ریخت و تکه‌ای هم نان برید و گذاشت رویش و داد دستش.

 

13

کدخدا بالای دیوار آمد، مردها بلند شدند و ایستادند. آفتاب زده بود و بَیَل می‌درخشید. کدخدا نگاهشان کرد و از روی دیوار پرید پایین و رفت طرف اسلام. از بین جماعت گذشتند و رفتند خانه‌ی اسلام. کدخدا دم پنجره ایستاد، اسلام رفت تو، زیلو را جمع کرد و از پنجره آورد بیرون. با هم آمدند کنار دیوار. اول کدخدا و بعد اسلام از دیوار بالا رفتند و پریدند توی حیاط کوچک. چند لحظه بعد دوباره آمدند بالای دیوار. کدخدا با صدای گرفته‌ای گفت: «فاتحه!»

مردها به هم نگاه کردند و گریه‌هاشان را خوردند و فاتحه خواندند.

اسلام، مشدی جبار و پسر مشدی صفر را صدا کرد و گفت: «سوار گاری بشین و برین سیدآباد و به گداخانوم خبر بدین که چی شده، بعد میان‌بر بزنین برین خاتون‌آباد پیش آقا حجت بهش بگین که حاج شیخ آقا مرحوم شده، بیاد برای نماز و ورش دارین بیایین.»

مشدی جبار و پسر مشدی صفر همدیگر را نگاه کردند و راه افتادند طرف خانه‌ی اسلام.

اسلام گفت: «مواظب باشین که بزه مثل دیروز نزنه بیرون.»

مشئی جبار سرفه کرد و چیزی نگفت.

اسلام و عباس رفتند طرف گودال تا سنگ سیاه مرده‌شوری را بیاورند بیرون.

کدخدا و مشدی بابا رفتند خانه‌ی کدخدا بیل و کلنگ را برداشتند رفتند قبرستان و طرف چپ شیر‌سنگی مشغول کار شدند.

بَیَلی‌ها رفتند بالای دیوار و دور تا دور نشستند و زل زدند به جنازه که توی حیاط افتاده بود و آرام آرام باد می‌کرد و بزرگ می‌شد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

 

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب عزاداران بَیَل - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 11 فروردین 1401 - 14:51
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2537

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 595
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096420