رفتند و رفتند تا رسیدند به سنگ بلند و چارگوشی که مثل منبر افتاده بود کنار جاده. مشدی جبار از گاری آمد پایین و چرخها را نگاه کرد و مطمئن شد و گفت: «بریم.»
پسر مشدی صفر گفت: «بریم.»
مشدی جبار گفت: «بهتر بود یه پیرمرد هم با ما میاومد.»
پسر مشدی صفر گفت: «آره خیلی بهتر بود.»
مشدی جبار گفت: «ممکنه حاج شیخ بدش بیاد؟»
پسر مشدی صفر گفت: «خدا کنه از سیدآباد نرفته باشه بیرون.»
پسر مشدی صفر گفت: «خدا کنه.»
مشدی جبار گفت: «حاج شیخ میدونست آقا مریضه؟»
پسر مشدی صفر گفت: «نه، نمیدونست.»
مشدی جبار گفت: «چهجوری خبرشو بدیم؟»
کلهی سحر بود که آنها به سیدآباد نزدیک شدند. خانهها کمرکش کوه روی هم چیده شده بود. به یکی از خانهها که وسط خانههای دیگر بود، صدها علم زده بودند. باد که میوزید، علمها را تکان میداد. مشدی جبار و پسر مشدی صفر که روی گاری ایستاده بودند فکر میکردند خانه خود به خود تکان میخورد. یک نفر سیدآبادی که کلهی بزرگی داشت پیدا شد. مشدی جبار صدایش کرد، سیدآبادی آمد جلو.
مشدی جبار گفت: «حاج شیخ تو دِهِه؟»
سیدآبادی گفت: «آره، تو دِهِه ولی مریض شده، افتاده.»
مشدی جبار گفت: «مریضه؟ چِشِه؟»
سیدآبادی گفت: «خیلیها مریضن، یه هفته بیشتره که مرض اومده. تا امروز ده نفر بیشتر مردن.»
مشدی جبار گفت: «چرا؟»
سیدآبادی گفت: «خدا میدونه چرا، مریضا همهشون برای دعا و شفا جمع شدن اونجا.»
علمها را نشان داد.
مشدی جبار گفت: «حاج شیخ هم اون جاس؟»
سیدآبادی گفت: «تا دیشب تو خونهی خودش بود ولی دیشب رفت اونجا.»
مشدی جبار گفت: «حالش خوب نبود؟»
سیدآبادی گفت: «آره، اما یه اتفاق دیگهام براش افتاده.»
مشدی جبار گفت: «چی شده؟»
سیدآبادی گفت: «پسرش با دختر امتعلی فرار کرده و حاج شیخ از غصه حالش بدتر شده، پا شده رفته اونجا. پیش خودمون بمونه، رفته اونجا که دهن مردمو ببنده.»
هر سه تا برگشتند و علمها را نگاه کردند.
مشدی جبار به سیدآبادی گفت: «توی نمیآی ده؟»
سیدآبادی گفت: «چرا، میآم. »
مشدی جبار گفت: «پس بیا بالا. »
سیدآبادی هم سوار گاری شد. هر سه راه افتادند و وارد کوچهی پهنی شدند که گودال بزرگی در وسط داشت پر از گلولای. اطراف گودال سنگ چیده بودند. از گاری پیاده شدند و از سنگها رد شدند و رفتند طرف دیگر.
مشدی جبار گفت: «ما از بَیَل میآییم. »
سیدآبادی گفت: «میدونم. این گاری هم مال اسلامه، مگه نه؟»
مشدی جبار گفت: «آره، اومدیم سراغ حاج شیخ. حالا باید بریم اونجا؟»
با دست علمها را نشان داد. سیدآبادی گفت: «آره، باید برین و اون تو ببینینش. »
مشدی جبار گفت: «اونجا کجاس؟»
سیدآبادی بهتزده نگاهش کرد و گفت: «کجاس؟ معلومه کجاس، خونهی گداخانومه. »
مشدی جبار و پسر مشدی صفر که حالیشان شده بود با هم گفتند: «آها؟ خونهی گداخانم! »
3
صبح که شد، کدخدا و اسلام آمدند روی دیوار. اسلام گفت: «کدخدا، بریم مشغول بشیم، تا حاج شیخ نیومده کارارو روبهراه کنیم. »
کدخدا گفت: «آره بریم. »
کدخدا و مشدی بابا و دوتا از جوونها رفتند خانهی کدخدا و بیل و کلنگ و نردبان را برداشتند و رفتند قبرستان.
اسلام و عباس و دوتای دیگر هم رفتند خانهی اسلام. جارو و مشک و کاسهی لعابی و کیسه را برداشتند و آمدند کنار استخر. اسلام و عباس هر چه دستشان بود گذاشتند کنار بید و رفتند سر وقت گودال که سنگ سیاه مردهشوری آنجا بود. اسلام و عباس گوشههای سنگ را گرفتند و حرکت دادند. مار کوچکی پرید بیرون و خودش را انداخت توی استخر. دو نفر دیگر هم آمدند و کمک کردند و سنگ را از گودال کشیدند بیرون و رو به قبلهاش گذاشتند و زیرش را با سنگریزه محکم کردند.
اسلام گفت: «خوب شد. »
عباس گفت: «آره، دیگه تکون نمیخوره. »
اسلام با خودش گفت: «روز به روز هم که سنگینتر میشه. »
زنها طرف دیگر استخر جمع شده بودند و توی استخر را نگاه میکردند. پسر جوانی که کلاه نداشت و موهای سرخ و وزکردهاش را ریخته بود روی گوشها، از توی کوچه آمد و سینی بزرگی را که تویش بقچه بود داد به اسلام و گفت: «مال آقاس. »
اسلام گفت: «میدونم. »
و سینی را گرفت و گذاشت پای درخت بید و سنگ کوچکی را گذاشت روی بقچه که باد نبردش.
موسرخه از کنار استخر دور شد و رفت پشت خانهی مشدی صفر. مشدی صفر سرش را از سوراخ وسط بام بیرون آورده بود و استخر را تماشا میکرد. از کوچهها و بیدزار گذشت و رسید به قبرستان. کدخدا و مشدی بابا و جوانها را دید که طرف راست شیرسنگی قبر میکنند. رفت نزدیک و نشست روی شیرسنگی و تماشاشان کرد.
مشدی بابا که خاکها را بیرون میریخت گفت: «بازم بکَنَم؟»
کدخدا گفت: «حالا تو بیا بیرون، بقیهشو من میکَنَم.»
مشدی بابا آمد بیرون و کدخدا رفت داخل گودال. کدخدا که از مشدی بابا کوتاهتر بود، توی گودال قبر پنهان شد. تنها دماغ کلنگش که بالا و پایین میرفت دیده میشد. مشدی بابا بیل را داد دست کدخدا. کدخدا که خاکها را بیرون میریخت، یک دفعه خم شد و کوزهی لعابی کوچکی را بیرون آورد. خاکش را پاک کرد و گرفت بالا. همه رفتند جلو. کوزه لعابی آبی داشت و ماهی قرمز کوچکی را روی لعاب نقاشی کرده بودند، کدخدا کوزه را وارو گرفت و تکان داد. خاکستر نرمی بیرون ریخت که همه را به سرفه انداخت؛ غیر از مشدی بابا که خودش را کنار کشیده بود و فاتحه میخواند.
4
دختر میر ابراهیم از روزی که پسرخاله و مادرش آورده بودند مریضخانه، هنوز برایش جا پیدا نشده بود و افتاده بود توی باغ، زیر درخت نارون پیر. پرستار پیر و قد بلندی که موهایش را زیر چارقد آبی جمع کرده بود ظهرها آش و شبها برنج برایش میآورد تا با لپه بخورد. تمام دردها و سرفههایش یادش رفته بود، فقط میخواست هر جوری شده در برود و فرار کند و برگرد بَیَل.
شبی که آقا مرد، او خوابش را میدید که پای آقا طنابی بستهاند و یک عده جمع شدهاند و میخواهند به ته چاه بزرگی سرازیرش کنند. کلاغها آمدهاند و جمع شدهاند پشتبام آقا و بالهایشان را تکان میدهند و گاری اسلام ایستاده سر کوچه. مشدی جبار و پسر مشدی صفر ایستادهاند توی گاری. پسر مشدی صفر کاسهای به دست دارد و توی کاسه ماهی قرمز کوچکی دور خودش میچرخد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در عزاداران بَیَل - قسمت ششم مطالعه نمایید.