اینها را که دید از خواب پرید و زد زیر گریه. هایهای گریهاش همه باغ را پر کرد. پیرزن پیدا شد. دمدمههای صبح بود. بدو بدو آمد. از توی دالان عدهای ریختند بیرون و همه سرفه کردند.
پیرزن گفت: «واسهچی گریه میکنی؟»
دختر میر ابراهیم گفت: «درد میکنه.»
پیرزن گفت: «کجات درد میکنه؟»
دختر دستش را بلند کرد و در هوا گردش داد، اول گذاشت رو شکمش و بعد رو سینهاش و بعد رو سرش و بعد دستش را آویزان کرد و گذاشت روی زانویش که بسته بودند و چرک از لای پارچهها بیرون زده بود.
پیرزن گفت: «آها، فهمیدم. طفلک بیچارهام.»
هوا روشن میشد. باد سحر که میوزید خنکی خوبی میآورد. صدای سرفهها از توی دالان تک و توک شنیده میشد. آدمها برگشته بودند سر جایشان.
پیرزن گفت: «گریه نکن مادر، الانه دکترا میآن، میرم سراغشان، ببینم چه کار میتونم بکنم.»
همانجا نشست تا آفتاب زد. دربان در بیرونی را باز کرد و جمعیتی که پشت میلهها ایستاده بودند نالهکنان هجوم آوردند. دربان جلوشان را گرفت و در را نیمبسته کرد. و مردم رفتند دستهاشان را بند کردند به میلهها و آویزان شدند و در حالیکه سرفه میکردند به حیاط و دالانهای باریک خیره شدند. دکترها آمدند. پیرزن دست دختر میر ابراهیم را گرفت و پلهها را رفتند بالا و رسیدند جلو دکتر لاغر و قدبلندی که جلو آینه دستمال به دهان ایستاده بود و سرفه میکرد.
پیرزن گفت: «چه کارش بکنم؟ بهم بگین چه کارش بکنم؟ این بچه یه هفته بیشتره که مونده زیر آفتاب رو دستمون. آخه خدا را خوش نمیآد!»
دکتر آب چشمهایش را پاک کرد و گفت: «برو دالانها را بگرد. اگه گوشهی خالی گیر آوردی بخوابونش. ولی میدونم که تو دالانهای زنانه جا نیست.»
پیرزن گفت: «اگه پیدا نشه، چه کارش بکنم؟»
دکتر شانه بالا انداخت و در حالیکه بلوز سفیدش را میپوشید گفت: «من چه میدونم، اگه زورت رسید یکی را مرخص کن، اینو بخوابون جاش.»
پیرزن گفت: «برم ببینم.»
دکتر گفت: «نگاه کن، ننهفاطمه، یه چیزایی دربارهی تو میگن، حقیقت داره؟»
پیرزن گفت: «چی میگن؟»
دکتر گفت: «میگن تو هر روز که میری بیرون، توبرهی بزرگی پر غذا و نون هم با خودت میبری.»
پیرزن گفت: «آره، حقیقت داره.»
دکتر گفت: «چرا این کار رو میکنی؟»
پیرزن گفت: «غذاهای مونده رو که میخوان بریزن دور، جمع میکنم و میبرم.»
دکتر گفت: «تو مگه شکمت چقدر جا داره؟»
پیرزن گفت: «من؟... خدا میدونه.»
بعد با دختر میر ابراهیم از پلهها پایین آمدند و رفتند سراغ دالان اولی که دراز و خفه بود با نیمکتهای چسبیده به هم و زنهای لاغر و استخوانی که با چشمهای برآمده به بیرون خیره بودند. هر دو وارد شدند. زنی توی کاسهاش سرفه میکرد. پیرزن و دختر که نزدیکش شدند، بلند شد که برود بیرون، پیرزن ایستاد. به جای خالی زن نگاه کرد و دست دختر را فشرد. یک دفعه دست دختر را ول کرد و رفت جلو و کاسه را دست زن دید که پر از خون است و میبرد که خالی کند. از دالان اول آمدند بیرون، رفتند توی دالان دوم که شلوغتر بود و سه تا از مریضها یکی را گرفته بودند و بیرونش میکردند. توی دالان دوم، حتی زیر تختها هم پر بود. بیرون آمدند.
پیرزن گفت: «الان میبرمت یه جای خوب.»
و او را برد به گوشهی باغ، زیر درخت بزرگی که شاخههایش را به بیرون باغ هم پهن کرده بود. کنار درخت گودالی بود و توی گودال خورجینی از نان و غذاهای مانده.
پیرزن گفت: « اینجا خیلی بهتره.»
دختر چیزی نگفت. پیرزن گفت: «صبر کن جای خوبی واست پهن میکنم.»
رفت و با دو گونی برگشت که پهن کرد زیر درخت و دختر را خواباند روی آنها، و گفت: «خیلی خوب شد.»
دختر چیزی نگفت. پیرزن گفت: «هروقت هم که گشنهات شد میتونی از اونا بخوری.»
خورجین را نشان داد. آفتاب از وسط شاخهها افتاده بود روی هر دوتاشان و کلافهشان میکرد.
5
خانهی گداخانوم شلوغ بود. روی پلهها و کف حیاط و اتاقها، حتی روی رفها هم آدم خوابیده بود. صدای کندو از خانه شنیده میشد. همه به یکدیگر چسبیده بودند، زاری میکردند و علمها را میبوسیدند.
گدا خانوم که هر دو چشمش کور بود، وسط بالاخانه روی کرسی کوچکی نشسته بود، سرش را آرام میگرداند و به زاری سیدآبادیها گوش میداد. هر وقت که زاریدن از یک گوشه میبرید، فوری به آن طرف برمیگشت، زاریدن دوباره شروع میشد.
در اتاق پایین مردها جمع شده بودند. بالای اتاق حاج شیخ با سر و صورت و شکم پف کرده نشسته بود، چند برابر دیگران. پاهای بزرگ و ورمکردهاش را دراز کرده بود وسط اتاق، تسبیح چوبی بزرگی به گردنش آویخته بود. چشمانش سقف اتاق را میکاوید.
سقایی با لباس سیاه و سبز بین جماعت میگشت و به تشنهها آب میداد.
مشدی جبار و پسر مشدی صفر بیرون اتاق ایستادند. سیدآبادی رفت بالا، از بین مردم جا باز کرد و از روی پلهها سرش را برد توی اتاق و با صدای بلند گفت: «حاج شیخ آقا!»
صدای زاری برید و حاج شیخ سرش را آورد جلو و به پنجره خیره شد. سیدآبادی دوباره گفت: «حاج شیخ آقا، دو نفر اومدن سراغت.»
حاج شیخ سرش را برگرداند و با دست اشاره کرد که سیدآبادی راحتش بگذارد. سیدآبادی با صدای بلندتر گفت: «دو نفر اومدن سراغت. از بَیَل اومدن.»
سیدآبادی رفت جلو حاج شیخ و حاج شیخ با صدای خفه پرسید: «چی میخوان؟»
سیدآبادی گفت: «نمیدونم، با گاری اسلام اومدن. من که نمیشناسمشون. جوان هستن.»
حاج شیخ گفت: «صداشان کن.»
سیدآبادی رفت و با بَیَلیها برگشت. پسر مشدی صفر و سیدآبادی، سرهاشان را بردند تو. مشدی جبار از بین مردم گذشت و رفت و ایستاد وسط پاهای ورم کرده حاج شیخ.
حاج شیخ نگاهش کرد و گفت: «چی شده؟»
مشدی جبار گفت: «کدخدا و مشدی بابا سلام رسوندند و گفتن که بیایین بَیَل.»
حاج شیخ گفت: «بیام بَیَل؟»
پاها و شکمش را نشان داد.
مشدی جبار گفت: «آقا مرحوم شده.»
حاج شیخ یکدفعه تکان خورد و نیمخیز شد. صدای زاری برید. حاج شیخ دستش را دراز کرد که مشدی جبار کمکش بکند. سقا هم آمد، دو تایی حاج شیخ را بلند کردند که آرام آرام رفت طرف پنجره و از پنجره رفت توی حیاط. عبا و عمامهاش را بردند. پسر مشدی صفر و سیدآبادی و مشدی جبار و سقا، چهار نفری کمکش کردند تا از در حیاط رفت بیرون، از کوچه گذشتند و رسیدند به جایی که گاری ایستاده بود. اسب اسلام سرش را انداخته بود پایین و چرت میزد. تابوت بزرگی را تکیه داده بودند به گاری. پسر مشدی صفر و سقا تابوت را برداشتند و گذاشتند کنار دیوار و عبای شیخ را پهن کردند کف گاری و عمامهاش را گذاشتند جای بالش. کمک کردند تا حاج شیخ رفت بالا و کف گاری دراز کشید.
مشدی جبار و پسر مشدی صفر نشستند جلو، جای سورچی... مشدی جبار برگشت و حاج شیخ را نگاه کرد که چشمهایش را به آسمان دوخته بود و پاهایش به بزرگی دو تا خیک از لبهی گاری آویزان بود. سقا و سیدآبادی رفته بودند آنوَر گودال و چشمها را تنگ کرده بودند و آنها را نگاه میکردند. آفتاب بالا میآمد، چیزی به ظهر نمانده بود.