Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

عزاداران بَیَل - قسمت چهارم

عزاداران بَیَل - قسمت چهارم

نویسنده: غلامحسین ساعدی

قصه‌ی دوّم

1

کدخدا تا بالای دیوار آمد، مردها از روی زمین بلند شدند و ایستادند. کدخدا خم شد و در نور ماه مردها را نگاه کرد و پرید پایین و رفت طرف اسلام و دستش را گرفت. از تاریکی کنار دیوار رد شدند و رفتند به خانه‌ی اسلام. کدخدا دم پنجره ایستاد، اسلام رفت تو، زیلو را جمع کرد و از پنجره آورد بیرون، با هم راه افتادند و آمدند کنار استخر. زیر بید ایستادند و چند دقیقه در گوشی حرف زدند و بعد آمدند طرف مردها. اول کدخدا و بعد اسلام از دیوار رفتند بالا و پریدند آن‌وَرِ دیوار. چند ثانیه بعد دوباره پیداشان شد که دوتایی آمدند روی دیوار و به مردم نگاه کردند. کدخدا با صدای گرفته گفت: «فاتحه!»

آن‌وقت مردم فهمیدند، گیج و بهت‌زده فاتحه خواندند. بعد یک یک از دیوار رفتند بالا و دور تا دور نشستند روی دیوار و دیدند که زیلوی اسلام را روی مرده پهن کرده‌اند و فانوس کوچکی بغل جنازه است، و دور کاسه‌ی آب و دور فانوس پشه‌های بزرگ و بالداری می‌چرخند.

اسلام و کدخدا دوباره پریدند این‌وَرِ دیوار، مشدی جبار و پسر مشدی صفر را صدا کردند.

کدخدا به مشدی جبار گفت: «باید برین سیدآباد.»

پسر مشدی صفر گفت: «حالا؟»

اسلام گفت: «آره، همین حالا.»

کدخدا گفت: «با گاری اسلام راه بیفتین و برین سیدآباد پیش حاج شیخ و بهش بگین که آقا مرحوم شده. بیاد برای نماز. ورش دارین و بیایین. آقا خودش وصیت کرده.»

مشدی جبار و مشدی صفر همدیگر را نگاه کردند و رفتند طرف خانه‌ی اسلام.

اسلام گفت: «وقتی مال‌بندارو ور می‌دارین، مواظب باشین که بزه نیاد بیرون.»

پسر مشدی صفر گفت: «مواظب هستیم.»

و رفتند. اسلام و کدخدا آمدند کنار استخر و ایستادند لب گودالی که سنگ سیاه مرده‌شوری اون تو بود.

مشدی بابا آمد و ایستاد کنار آن‌ها و از کدخدا پرسید: «فکر می‌کنی که حاج شیخ بتونه بی‌آد؟»

کدخدا گفت: «چرا نتونه؟ اگه بدونه که آقا فوت کرده، حتماً می‌آد.»

مشدی بابا گفت: «آخه، تو سیدآباد مرض اومده و مردم ریختن خونه‌ی گداخانوم، روزی سه چهار مرده می‌برن بیرون.»

کدخدا گفت: «از کجا خبر شدین؟»

مشدی بابا گفت: «زن میر ابراهیم که با پسر آقا، دخترشو برده بود شهر، برگشتنی دیده بودن که سیدآباد شلوغه.»

اسلام گفت: «راستی پسر آقا کجاس؟ حالا که باباش فوت کرده، بازم پیداش نیس؟»

کدخدا گفت: «تو خونه‌ی خاله‌اش افتاده مونده.»

مشدی بابا گفت: «خاله که پیش زن‌های دیگه‌س!»

کدخدا گفت: «دیشب که من رفتم، دیدم تو خونه‌ی خاله عجیب جا خوش کرده.»

اسلام گفت: «چرا آقا تموم نکرده خبرش نکردی؟»

کدخدا گفت: «خبرش کردم. نمی‌دونی این زن میر ابراهیم چه رویی داره، ایستاد جلوم و گفت نمی‌ذارم بچه‌ی خواهرمو ببرین زهره‌ترکش بکنین.»

مشدی بابا گفت: «بهتر شد که خبرش نکردی.»

کدخدا گفت: «هیشکی را خبر نکردم. من تنها بودم که تموم کرد. یه دفعه دیدم دیگه سینه‌ش حرکت نمی‌کنه. فانوس را بردم و دیدم که تمومه. اومدم بالا که رفتیم و زیلو را آوردیم.»

مشدی بابا گفت: «حالا تا صبح چه کار کنیم.»

کدخدا گفت: «همه بیدار می‌مونیم.»

اسلام گفت: «آره، نمی‌شه خوابید چیزی به صبح نمونده.»

هر سه راه افتادند و از حاشیه‌ی استخر رفتند جلو. زن‌ها که دیدند مردها می‌آیند، جمع شدند دور هم و نگاهشان کردند. پاپاخ هم که بیدار شده بود گیج و منگ ایستاده بود کنار زن‌ها.

مشدی بابا گفت: «بهتره بریم آقا نصیر و پیدا کنیم.»

اسلام گفت: «آره بریم.»

کدخدا جلوتر، اسلام و مشدی بابا پشت سرش می‌رفتند تا رسیدند کنار حیاط آقا. مردها هنوز دور تا دور، روی دیوارها نشسته بودند و داخل حیاط را نگاه می‌کردند. اسلام رفت بالای دیوار و حیاط را نگاه کرد. به نظرش آمد که سینه‌ی مرده آرام آرام بالا می‌آید. برگشت و پرید پایین.

کدخدا گفت: «چه خبر بود؟»

اسلام گفت: «خبری نبود.»

هر سه از کوچه‌ی اول گذشتند و رفتند طرف خانه‌ی میر ابراهیم. کوچه ساکت بود و خلوت. هیچ صدایی نبود، غیر از صدای پای آن سه تا.

اسلام در کوتاه خانه را باز کرد. تو حیاط کسی نبود. برگشتند و پنجره‌ی اتاق را که به کوچه بود باز کردند. گربه‌ی گنده‌ای که پشت پنجره بود، بلند شد و خود را تکان داد و آمد بیرون.

اول کدخدا و بعد مشدی بابا سرشان را وارد اتاق کردند و گوش دادند. کسی گریه می‌کرد.

اسلام گفت: «گریه می‌کنه؟»

کدخدا گفت: «از کجا فهمیده؟»

اسلام کبریت کشید، اتاق روشن شد. کسی ایستاده بود ته اتاق و سرش را گذاشته بود توی تاقچه، هق هق گریه می‌کرد. اول کدخدا رفت تو و بعدش اسلام. مشدی بابا ایستاد بیرون.

کدخدا و اسلام تو سیاهی ایستادند.

مشدی بابا از بیرون گفت: «آقا، دنبالت می‌گشتیم، می‌دونی که باید برگردی خونه؟»

سیاهی دوباره سرفه کرد.

اسلام گفت: «آره، قربون جدت، باید برگردی خونه، حالا دیگه آقای ده تویی.»

سیاهی از توی تاریکی بلند بلند گریه کرد.

 

2

پسر مشدی صفر و مشدی جبار، سوار گاری اسلام با عجله می‌رفتند طرف سیدآباد. راه تا نصفه سرازیر بود، آن‌ها با سرعت می‌رفتند. چرخ‌ها به اسب کمک می‌کردند که زودتر برسند. از «شور» به بعد، تنها اسب آن‌ها را می‌کشید؛ آدم‌ها و گاری را و سنگینی چرخ را.

از ده که آمدند بیرون، مشدی جبار گفت: «آقا حیف شد.»

پسر مشدی صفر گفت: «آره، حیف شد.»

مشدی جبار گفت: «آقا نصیر خیلی بچه‌س، نمی‌تونه جای آقا رو بگیره.»

پسر مشدی صفر گفت: «آره، خیلی‌ام بچه‌س.»

مشدی جبار گفت: «بالا سر جنازه که نبود.»

پسر مشدی صفر گفت: «نه، نبود.»

مشدی جبار گفت: «می‌گن از خونه‌ی خاله‌اش نمی‌آد بیرون!»

پسر مشدی صفر گفت: «آره، توی خونه‌ی میر ابراهیم کنگر خورده لنگر انداخته.»

مشدی جبار گفت: «می‌گن از روزی که دخترخاله‌شو بردن مریضخونه این‌جوری گیج و ویج شده.»

پسر مشدی صفر گفت: «آره، ننه‌ی منم همینو می‌گفت.»

مشدی جبار گفت: «می‌گن از زانوی دختره چرک می‌آد بیرون، مثل لوله‌ی آفتابه؛ دیگه‌ام نمی‌تونه راه بره.»

پسر مشدی صفر گفت: «چرا، می‌تونه راه بره. اما چرک رو راست می‌گن. بیرون می‌آد چه‌جوری هم بیرون می‌آد!»

مشدی جبار گفت: «ببینم، نکنه آقا نصیر خاطر‌خواه دختر‌خاله‌ش شده؟»

پسر مشدی صفر گفت: «من نمی‌دونم. شایدم شده، اما دختره مریض و مردنیه، می‌دونی که؟»

مشدی جبار گفت: «آره، ولی بازم ممکنه، نه؟»

پسر مشدی صفر گفت: «ممکنه.»

مشدی جبار گفت: «عجب روزگاریه. آقا نصیر هنوز دهنش بو شیر میده.»

پسر مشدی صفر گفت: «بو شیر هم نمیده، پونزده سال بیشترشه.»

مشدی جبار گفت: «بعضی‌ها پونزده‌ساله هم بچه‌ن.»

بعد هر دو ساکت شدند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در عزاداران بَیَل - قسمت پنجم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب عزاداران بَیَل - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: یکشنبه 7 فروردین 1401 - 11:19
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2326

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 642
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096467