7
دختر مشدی بابا سرمه کشید و آمد پشتبام نشست. بَیَلیها هیچکدام بیرون نبودند، پاپاخ روی دیوار خانهی کدخدا نشسته و سر را روی دستهایش گذاشته و خوابیده بود.
مشدی بابا، توی اتاق دراز کشیده و با ریش حنابستهاش بازی میکرد و از سوراخ سقف شلیتهی قرمز دخترش را نگاه میکرد.
اسلام سوار گاری، وارد ده شد و رفت کنار استخر، سطل را پر کرد و گرفت جلو دهان اسب. اسب آب خورد. بز سیاه اسلام از پنجره آمد بیرون و رفت کنار گاری و یونجههای لهشده را که به چرخهای گاری چسبیده بود لیس زد. شب میرسید. همه منتظر بودند؛ سرها را از پنجرهها بیرون میکردند و گوش میدادند.
جاده خاموش بود.
دختر مشدی بابا، غمگین لب بام نشسته بود.
8
رمضان خوشحال در اتاق دربان، نان و ماست میخورد. ننهاش ساکت شده بود و ناله نمیکرد. شمدی رویش کشیده بودند. دربان گفته بود که باید عملش بکنند تا راه بیفتد و برای اینکار قرار بود فردا صبح ببرندش مریضخانهی دیگر.
هر سه در اتاق دربان ماندند. رمضان که شامش را تمام کرد، دراز کشید و خوابش برد. اما دربان و کدخدا تا نصفهای شب، آهسته صحبت میکردند. دربان چموخم کارها را به کدخدا یاد میداد.
چراغ را خاموش کردند و دراز کشیدند. بیرون باد میآمد و شاخهی درخت بادام را روی شیشهی پنجره میکشید.
صبح دربان و کدخدا بلند شدند. پاورچین از اتاق رفتند بیرون و ننهرمضان را از اتاق آذر آوردند پایین و گذاشتند روی نیمکت هشتی. در را باز کردند و به خیابان رفتند و منتظر ماشین بودند تا مرده را به قبرستان ببرند که رمضان بیدار شد و آمد بیرون.
دربان گفت: «میخواهیم ننهتو بفرستیم مریضخونهی دیگه عملش بکنن.»
رمضان گفت: «منم باهاش میرم.»
دربان گفت: «اونجا راهت نمیدن.»
رمضان گفت: «اگه راهم ندادن برمیگردم و میآم اینجا.»
ماشین سیاهی پیدا شد. دربان چانه زد و کدخدا، ننهرمضان را بغل کرد و برد توی ماشین و نشست. رمضان هم نشست بغل دست کدخدا.
ماشین راه افتاد، دربان نگاهشان کرد. سر خیابان که رسیدند، آفتاب زد و راننده برگشت و گفت: «چرا مریض رو اینجوری مچالهش کردی؟ نکنه؟... ها؟ نکنه؟...»
کدخدا گفت: «ما سر کوچهش پیاده میشیم. سر کوچهی بنفشهزار.»
راننده چیزی نگفت، رفت و رفت، در میدانچهی خلوتی ایستاد. آنها پیاده شدند. کوچهی درازی روبرویشان پیدا شد که پر گرد و خاک بود. تختهسنگ سیاهی هم نبش کوچه افتاده بود. علم کوچکی بالا سر سنگ زده بودند با پنجهای مسی.
کدخدا به رمضان گفت: «تو همین جا بشین. من ننهتو میرسونم و برمیگردم.»
رمضان گفت: «منم باهات میآم، من میخوام ننهمو ببینم.»
دستش را دراز کرد که دست مرده را از لای لحاف بگیرد.
کدخدا گفت: «بهش دست نزن، اگه بیدار بشه، دیگه خوب نمیشه. تو همینجا بمون. اگه بیایی راهمون نمیدن. اون وقت چی کار میکنیم؟»
رمضان نشست روی تختهسنگ. خورجین نان و ماست را گذاشت روی زانوانش. کدخدا ننهرمضان را کول کرد و وارد کوچه شد. پاهای سیاهشدهی ننه، از لای لحاف افتاده بود بیرون، انگشتهای دراز و از هم باز شدهاش خاکهای نرم کوچه را شیار میزد.
رمضان به شیارها نگاه میکرد که هرقدر پدرش جلوتر میرفت درازتر میشد. آفتاب گرم و سوزان بود. باد متعفنی میوزید و علم را بالا سر رمضان تکان تکان میداد. توی کوچه صدای چرخها و زنگولهها پیچید.
رمضان خود را کنار کشید. کالسکهی سیاهی پیدا شد که دو تا اسب چاق و چله میکشیدندش. از زوارهای بغل کالسکه زنگولههای کوچکی آویزان بود. کالسکه وارد میدانچه شد و ایستاد. اسبها نفس تازه کردند و به طرف خیابان شلنگ برداشتند و زنگولهها را به صدا درآوردند.
کالسکه که از میدان بیرون میرفت، از زیر پردهاش شمع بزرگ و سبزی به زمین افتاد. چرخها از کنارش گذشتند.
9
اسلام و مشدی بابا سوار گاری بودند. دختر مشدی بابا با چشمهای سرمهکشیده نشسته بود ته گاری. لب جاده انتظار میکشیدند.
اسلام گفت: «فکر نمیکنم که دیر بکنن. پیرزن حالش خیلی خراب بود. سوار ماشینش که میکردن، داشت چونه میانداخت. هر طوری شده پیداشون میشه.»
مشدی بابا گفت: «کدخدا مرد خداس. تا میت رو کفن و دفن نکنه برنمیگرده.»
جاده خالی و خلوت بود. دختر مشدی بابا با چشمهای منتظر به طرف شهر نگاه میکرد.
اسلام ناگهان برگشت و به کف جاده خیره شد. دو موش گنده آرام آرام پیش میآمدند. اسلام از گاری پیاده شد. موشها راهشان را کج کردند و از بیراهه به طرف بَیَل راه افتادند.
اسلام شلاق بدست رفت طرف موشها. موشی که جلوتر بود شمع بزرگ و سبزی به دهان داشت.
اسلام که میخندید مشدی بابا را صدا زد. مشدی بابا رفت پهلوی اسلام. خم شدند و نگاه کردند.
اسلام گفت: «پدر سوختهها رو، دارن شمع میبرن بَیَل.»
مشدی بابا گفت: «یه دونه شمع میبرن و عوضش دو خروار گندم میخورن.»
اسلام با لگد افتاد به جان موشها. موش اول شمع را انداخت و در رفت و موش دوم زیر پای اسلام له و لورده شد.
مشدی بابا شمع را برداشت و نگاه کرد و بو کشید و گفت: «چه کارش بکنم؟»
اسلام گفت: «ببریم بدیم به دختره. نگر داره واسه شب عروسیش. چطوره؟»
مشدی بابا گفت: «خیلی هم خوبه.»
برگشتند و شمع را دادند دست دختر و چپقهایشان را چاق کردند و نشستند و رفتند تو فکر.
10
کدخدا هر کاری کرد رمضان راضی نشد برگردد به ده. نشسته بود روی سنگ و میگفت: صبر کن ننه بیاد اون وقت بریم.»
کدخدا گفت: «ننه حالا حالاها نمیآد. ده روز دیگه میآد.»
رمضان گفت: «ده روز دیگه راه میافتیم.»
کدخدا گفت: «کار و زندگی ده را چی بکنیم؟»
رمضان گفت: «تو اگه میخوای برو، من منتظرش میشم.»
کدخدا نشست و عرقش را پاک کرد. لباسهای پیرزن زیربغلش بود. یک دفعه بلند شد و گفت: «گوش کن اینجا نمیشه نشست، بریم پیش دربان مریضخونه و اونجا منتظرش بشیم.»
بلند شدند و رفتند پیش دربان. دربان جلو در مریضخانه را آب و جارو کرده بود، نشسته بود روی صندلی دم در و کاهو میخورد.
کدخدا گفت: «بردیمش مریضخونه.»
چشمک زد و ادامه داد: «گفتند که ده روز دیگه میآد بیرون. اما رمضان نمیخواد برگرده ده.»
رمضان گفت: «تو برو، من با ننه م میآم.»
دربان گفت: «خیلی خب کدخدا، تو برو، رمضان میمونه اینجا و به من کمک میکنه، یه هفته بعدش میفرستم میآد.»
کدخدا لباسهای ننهرمضان را برداشت و کرایهی ماشین رمضان را داد به دربان و قول گرفت که سر هفته، رمضان را راهی بَیَل بکند.
رمضان و دربان رفتند تو. دربان گفت: «تو همینجا، تو این اتاق پیش من میمونی تا مادرت برگرده.»
رمضان خورجین نان و ماست را گذاشت زیر تخت دربان و نشست لب پنجره. دربان پول ماشین رمضان را زیر فانوس قایم کرد و خودش رفت تو رختخواب و خوابید. رمضان آمد بیرون نشست روی صندلی دم در شروع کرد به کاهو خوردن.
11
کدخدا که وارد شد، اسلام گاری را لب استخر میشست. پاپاخ از بالای دیوار پرید و وق وق کنان دوید پیشواز کدخدا و او را بو کشید. دختر مشدی بابا رفت پشتبام و دید کدخدا آمده با اسلام حرف میزند.
برگشت، ظرفها را برداشت و با عجله از کوچهها گذشت و رفت کنار استخر مشغول شستن و آبکشیدن ظرفها شد.
اسلام گفت: «رمضان چرا نیومد؟»
کدخدا گفت: «میگه تا مادرم نیاد من نمیآم.»
اسلام ایستاد و بهتزده به ماهیها نگاه کرد و پرسید: «بالاخره کی میآد؟»
کدخدا گفت: «دربان گفته که یه هفته بعد میفرستم میآد.»
دختر مشدی بابا حساب کرد: «یه هفته یعنی چند روز؟»
و چشمهایش پر از اشک شد.
اسلام گفت: «کاش میآوردیش. میدونی که بعضیها منتظرشن؟»
و به دختر مشدی بابا اشاره کرد.
هر دو برگشتند نگاه کردند. دختر مشدی بابا بلند شد، ظرفها را برداشت و راه افتاد.
وارد کوچه که شد، پاپاخ و بز سیاه اسلام را دید که ایستادهاند و نگاهش میکنند.
12
دربان شبها میخوابید و هر وقت که مریض میآمد و در میزد، رمضان بلند میشد و میرفت در را باز میکرد. به کدخدا قول داده بود که سر هفته رمضان را بفرستد بَیَل و روز ششم به رمضان گفت: «رفته بودم مریضخونه، مادرتو به این زودیها مرخص نمیکنن. تازه پدرتم که پول و خرجی برایش نداده. تو بیا فردا برو ده و پول وردار و بیا.»
رمضان قبول کرد و قرار شد صبح آفتاب نزده راه بیفتد. شب زودتر از همیشه سر رسید. دربان و رمضان رفتند تو اتاق و در را بستند که بخوابند. باد میآمد. آنها صدای آذر را میشنیدند که از درگاهی پنجره خم شده بود و به بچههایش میگفت: «میبینین که باد چه کارا میکنه؟»
باد کثافات و پنبههایآلوده را از حیاط برمیداشت، بلند میکرد و میبرد بیرون.
دربان شام نخورده پتو را کشید سرش و خوابید.
رمضان نشست کنار دیوار و شاخهی بادام را که شیشهی پنجره را میخراشید تماشا کرد.
صداها قاطی بود و هر چند دقیقه صدای دکتر از طبقهی بالا میآمد که در را باز میکرد و توی راهرو سرفه میکرد و فحش میداد. رمضان همانطور که مواظب بود خوابش برد.
نصفههای شب بیدار شد. صدا میآمد. صدای آشنایی میآمد. صدای زنگوله از توی باد میآمد. گوش داد. صدا نزدیک و نزدیکتر شد و جلو در بیرونی ایستاد و بعد دستی آرام روی کوبهی در افتاد و آهسته در را به صدا در آورد. رمضان نگاه کرد. دربان بیدار نشده بود. در اتاق را باز کرد و رفت توی هشتی. صدای دکتر را شنید که توی رختخوابش سرفه میکرد.
رمضان جلو رفت. صدای نفس نفس کسی از پشت در میآمد. در را باز کرد ننهاش را دید که لباسهای نونواری پوشیده. رمضان خوشحال رفت بیرون و دست ننهاش را گرفت. هر دو با عجله دور شدند. باد شدیدی میوزید و آنها را جلو میراند. از دوردست صدای زنگولههای دیگری شنیده میشد.
رمضان گفت: «کجا میریم ننه؟ میریم بَیَل؟»
ننه گفت: «بَیَل نمیریم. میریم بنفشه زار.»
13
فردا صبح کدخدا و مشدی بابا و اسلام سواری گاری شدند و رفتند کنار جاده، منتظر شدند.
پاپاخ و بز سیاه اسلام هم رفتند و ایستادند کنار گاری. بَیَلیها هر چند ساعت یک بار میآمدند بیرون، کنار استخر جاده را نگاه میکردند و برمیگشتند.
طرفهای غروب مشدی بابا که اخمهایش تو هم بود پرسید: «مگه نمیآد؟ مگه نگفتی که میآد؟»
کدخدا دلواپس جواب داد: «گفته بود که میفرستمش. تا حالا خبری که نشده.»
شب که شد، دختر مشدی بابا از پشتبام رفت پایین و شمع سبز و بزرگ را برداشت و آمد بیرون. رفت طرف تپه، تا در نشانهگاه روشن کند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در عزاداران بَیَل - قسمت چهارم مطالعه نمایید.