ظهر، کنار پیج جاده، ماشین را توی یک وجب سایه که از بریدگی کوه پیدا شده بود، نگه داشتند. کدخدا سفره را پهن کرد روی گونیها. رمضان تکهای نان برید، با شلهی گندم پر کرد، و به زور لبهای ننهاش را از هم باز کرد و شله را ریخت روی دندانهاش.
کدخدا گفت: «نمیتونه بخوره، کارش نداشته باش.»
راننده آمد، با چشمان پفآلود از گوشهی کامیون نگاه کرد و پرسید: «چشه؟»
کدخدا گفت: «مریضه.»
راننده گفت: «میبریش کجا؟ مریضخونه؟»
کدخدا گفت: «آره، چه کارش بکنیم؟»
راننده گفت: «تو مریضخونهها که رسیدگی نمیکنن. میذاشتین تو ده راحت تموم میکرد.»
رمضان و کدخدا به هم نگاه کردند. نفسهای ننه کوتاهتر شده بود. چشمهایش را گرد و خاک پر کرده بود. یک مشت مگس سبز دور لبهایش نشسته بود.
کدخدا گفت: «کاش یه قرآن ورداشته بودیم.»
رمضان با گریه گفت: «نه، نه، نمیمیره.»
کدخدا گفت: «میدونم، میدونم.»
راننده گفت: «پسرشه؟»
کدخدا سفره را جمع میکرد، گفت: «آره، پسرشه، پسر منم هس.»
راننده سری تکان داد و گفت: «امروزه روز پسرها کمتر از مرگ ننهشان غصهدار میشن. منم مثل این پسر بودم. مادرم ده سال بیشتره که مرده. اما نمیتونم فراموشش کنم.»
بعد رو کرد به رمضان و گفت: «نترس، طوری نمیشه، نمیمیره، میبرمتون یه مریضخونهی خوب، اونجا بهش رسیدگی میکنن، بلن میشه و راه میافته.»
رمضان بلند شد و نشست و گریههایش را خورد. آفتاب تازه کج شده بود و زیر پای آنها درهی بزرگی با تختهسنگهای سیاه دهان باز کرده بود. رمضان گفت: «نگاه کن بابا، میشنفی؟ اونجاس!»
کدخدا صدای زنگوله را شنید. راننده گفت: «چی رو میگی؟»
رمضان گفت: «تو نمیشنفی؟ صدای زنگا را نمیشنفی؟»
راننده گفت: «صدای زنگا؟ هیچوقت این طرفا شنیده نمیشه، بعضی وقتا، جیرجیرکها لب جاده جمع میشن. اونم موقع شب، حالام که تنگ ظهره.»
ماشین که راه افتاد، صدای جیرجیرکها برید.
4
اسلام که وارد بَیَل شد، مردم دور استخر جمع شده بودند. اسلام از گاری پیاده شد و رفت طرف جماعت و گفت: «رفتند.»
مشدی بابا که زیر بید نشسته بود گفت: «پیرزن که میمیره، کدخدام که پوستش کلفته، طوریش نمیشه و برمیگرده ده. اما اون بچه، خدا میدونه که چی به سرش بیاد.»
باباعلی از وسط مردها گفت: «براش دعا بگیرن خوب میشه.»
مشدیجعفر پسر مشدیصفر گفت: «طوری نمیشه، اون دیگه بچه نیست؛ تا چشم به هم بزنی مادره رو فراموش میکنه و میاُفته تو خیالات دیگه.»
اسلام گفت: «نه مشدی بابا، همهمون میدونیم که ننهرمضان میمیره. بعد کدخدا دست پسرشو میگیره و برمیگرده ده. رمضان واسه مادرش بیتابی میکنه، اون وقت من و کدخدا میآییم خونهی تو و دخترک را خواستگاری میکنیم. وقتی براش زن گرفتیم دیگه غصهی مادرشو نمیخوره.»
زنها که آن طرف استخر جمع شده بودند درگوشی حرف زدند. دختر مشدی بابا که تازه از زیارت «نبی آقا» آمده بود، پشت سر دیگران قایم شد.
مشدی بابا پرسید: «کدخدا خودش گفت؟»
اسلام گفت: «نه، من گفتم، اونم قبول کرد. تا برگشتند به ده، من و کدخدا میآییم خونهی تو.»
مشدی بابا گفت: «کارها دست خداس.»
اسلام سوار گاری شد و اسب را هی کرد و از ده رفت بیرون. زنها نشستند دور هم. مشدی بابا چپقش را چاق کرد و رفت تو خیالات و دخترش از کنار دیوار دوان دوان رفت و تا به خانه رسید، جلو آیینه ایستاد و چشمهایش را سرمه کشید.
5
دربان مریضخانه در را باز کرد. کدخدا زنش را بغل گرفته روی زمین نشسته بود. رمضان که به در مریضخانه تکیه داده بود، تا در باز شد، پرید تو.
دربان عصبانی پرسید: «کجا؟»
کدخدا گفت: «زنم، مادر این بچه داره میمیره.»
رمضان زد زیر گریه. گرد و خاک سراپایشان را پوشانده بود. دربان در را چهارتاق کرد. آنها وارد هشتی شدند که تاریک و نمور بود. پیرزن را که چشمهایش باز مانده بود و نفسهای آخر را میکشید، روی نیمکت دراز کردند.
دربان گفت: «بهتر بود میبردیش یه جای دیگه. تو مریضخونه اینجور مریضا را قبول نمیکنن.»
گریه رمضان بلندتر شد.
کدخدا گفت: «جای دیگه کجاس؟»
دربان گفت: «میدونی، مریضخونهی ما، نعشکش و ماشین و از اینجور چیزها نداره. همهش چندتا اتاقه و یه دکتر. اگه خوب نشد اونوقت چه کارش میکنی؟ چهجوری میبریش اونجا؟»
کدخدا و رمضان هر دو التماس کردند.
دربان گفت: «خیلی خب.»
ننهرمضان را برداشتند و از هشتی وارد حیاط بزرگی شدند و رسیدند به هشتی دوم و از هشتی دوم پلهها را رفتند بالا. روی پلهها شمد و پنبهی خونآلود و دوا قرمز ریخته بود.
زن لاغری پیرهن سفید به تن، با دو تا بچه کنار پلهها ایستاده بود و بچهی دیگری هم به بغل داشت. تا آنها را دید گفت: «این میت را واسهچی میآرین بالا؟»
کدخدا گفت: «بذارین بیارمش، هنوز جون داره.»
رمضان بلندبلند گریه کرد و زن جلو رفت و به چشمهای پیرزن نگاه کرد و گفت: «تموم کرده.»
ننهرمضان نفس بلندی کشید. زن گفت: «خیله خب، بیارینش بالا، همیشه مریضا رو موقعی میآرین که دیگه کاری از دست ما ساخته نیس.»
در را باز کردند، اتاقی پیدا شد با قندیلی که از سقف آویزان بود و شمع کوچکی توی آن میسوخت.
چراغ کمنوری هم روی طاقچه گذاشته بودند. سه تخت خالی هم در سه گوشهی اتاق کار گذاشته بودند که انباشته بود از شمد و پنبههای آلوده.
دربان به پرستار گفت: «بازم شمع روشن کردی؟»
پرستار گفت: «میترسم نفت تموم بشه و تو تاریکی بمونم.»
ننهرمضان را روی تختخواب گذاشتند. رمضان و کدخدا برگشتند کنار در نشستند.
دربان گفت: «چرا نشستی؟ پاشو بریم دکتر رو خبرش کنیم؟»
کدخدا بلند شد و با دربان رفتند بیرون.
رمضان بلند شد و رفت پیش مادرش و چشمهایش را نگاه کرد که به قندیل دوخته شده و با خود گفت: «ایناهاش داره خوب میشه، داره چراغو نگاه میکنه.»
پرستار گفت: «چند وقته مریضه؟»
رمضان گفت: «نمیدونم، با گاری مشد اسلام آوردیمش کنار جاده و از اونجام با ماشین باری آوردیم اینجا.»
بچههای پرستار کنار در ایستاده بودند و پیرزن و پسرش را نگاه میکردند و دستهای پیرزن را که آرام آرام از لبهی تختخواب آویزان میشدند.
6
کدخدا و دربان وارد هشتی اول شدند. از پلههایی که در زاویهی دیگر هشتی قرار داشت بالا رفتند و رسیدند به دهلیزی چهارگوش که پنجرهی مدوری وسط دیوارش کار گذاشته بودند و پنجره به میدان بزرگی باز میشد. دربان در زد.
مردی سرفهکنان پرسید: «کیه؟ دیگه کیه؟»
دربان گفت: «یه مریض آوردن.»
مرد لاغری با گیوههای پاره و پیرهن سفید بیرون آمد. گوشی بزرگی را مچاله کرده و چپانده بود تو جیب پیرهنش و تخمه میشکست. بیرون که آمد به کدخدا خیره شد و گفت: «این که مریض نیس.»
دربان گفت: «مریض پایینه، تو اتاق آذر.»
سگرمهی دکتر تو هم رفت و گفت: «چرا بردینش اونجا؟ من حوصله ندارم هر دقیقه برم تو اون دخمهی کثافت.»
بعد، از پلهها آمد پایین. کدخدا و دربان هم دنبالش. از هشتی و حیاط و هشتی دوم گذشتند و پلهها را رفتند بالا. آذر که بچه به بغل جلو در ایستاده بود کنار رفت. دو بچهی دیگر که وسط اتاق استخوان مک میزدند برگشتند و نگاه کردند. رمضان ترسید و رفت جلو پنجره.
دکتر به آذر گفت: «بازم این تولههارو آوردی مریضخونه؟ ببرشون بیرون!»
آذر اشاره کرد. بچهها استخوانها را انداختند زمین و رفتند توی راهرو. آذر خودش هم رفت و پشت در ایستاد و از شکاف در قندیل را نگاه کرد. دکتر جلو رفت و لحاف را از روی ننهرمضان کنار زد. مگسهای آشنا را دید که رو صورت مریض ریسه شده بودند. چشمها خشکیده و غبار آخرین ساعت در مردمکهای پیرزن شناور بود.
دکتر به کدخدا و پسرش گفت: «شما دو تا برین بیرون.»
رمضان و کدخدا و دربان رفتند بیرون.
دربان گفت: «حالش خیلی خرابه.»
کدخدا دربان را کشید کنار و گفت: «اگه پیرزن بمیره پسرم خودشو میکشه.»
دربان گفت: «باورت میشه؟»
کدخدا گفت: «آره، ده شبانهروزه که از بغل مادرش کنار نرفته. من میدونم که پیرزن تموم کرده، دستم به دامنت، کاری بکن که پسر نفهمه.»
دربان گفت: «خیله خب.»
اتاق که خلوت شد، دکتر یقهی مریض را باز کرد. بدن سبز پیرزن سرد میشد.
دکتر گوشی را روی سینهی مریض گذاشت. قلب از حرکت افتاده بود، اما صدای خفه و نامفهومی شنیده میشد. دکتر عصبانی برگشت و در را باز کرد و به آذر گفت: «چند دفعه بگم وقتی من مریض میبینم اسباببازی دست بچهها نده؟»
آذر بچهها را نشان داد که ساکت روی پلهها به انتظار نشسته بودند. دکتر برگشت و گوشی را روی سینهاش گذاشت. صدای زنگوله آرام آرام دور شد و ...
در انتهای بیابان خاموش شد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در عزاداران بَیَل - قسمت سوم مطالعه نمایید.