Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

عزاداران بَیَل - قسمت اول

عزاداران بَیَل - قسمت اول

نویسنده: غلامحسین ساعدی

قصه‌ی اول

1

کدخدا از خانه آمد بیرون، پاپاخ، سگ اربابی از روی دیوار باغ شروع کرد به وق وق و پرید توی کوچه. سگ‌های دیگر که روی بام‌های کوتاه بَیَل خوابیده بودند سرشان را بلند کردند و خرناسه کشیدند و کدخدا را دیدند که با هیکل دراز توی مهتاب راه می‌رود؛ سرهاشان را گذاشتند روی پاهاشان و دوباره خوابیدند.

کدخدا ایستاد و گوش داد؛ صدای زنگوله از بیرون ده شنیده می‌شد؛ صدای خفه و مضطربی که دور می‌شد و نزدیک می‌شد و دور ده چرخ می‌زد. پنجره‌ها همه تاریک بود؛ بَیَلی‌ها خوابیده بودند؛ آن‌هایی هم که بیدار بودند، نشسته بودند توی تاریکی و مهتاب را تماشا می‌کردند.

پاپاخ آمد و ایستاد کنار کدخدا و بو کشید. کدخدا ایستاده بود و گوش می‌داد؛ صدای زنگوله دور شد. کدخدا آمد طرف استخر و پاپاخ هم به دنبالش. کنار استخر که رسیدند پنجره‌ی کوچکی باز شد، کله‌ی مردی آمد بیرون.

کله توی تاریکی جنبید و گفت: «نصف شبه، کجا می‌خوای بری؟»

کدخدا ایستاد. پاپاخ هم ایستاد. هر دو کله را نگاه کردند.

کدخدا گفت: «حال ننه‌رمضان خرابه، می‌برمش شهر.»

پنجره‌ی دیگری باز شد، کله‌ی مرد دیگری آمد بیرون و گفت: «عصر که حالش خوب بود، مگه نه؟»

کدخدا گفت: «عصر خوب بود، اما حالا دیگه نیس. حالا دیگه حالش خوب نیس. راستی اگه پیرزن بمیره، چه کار بکنم؟ ها؟ اسلام، چه کار بکنم؟ پسره را چه کار بکنم؟»

اسلام گفت: «حالا در چه حاله؟»

کدخدا گفت: «برگشته، رو به قبله خوابیده.»

مرد اول خم شد و به اسلام گفت: «می‌خواد ببردش شهر؟»

بعد رو کرد به کدخدا و ادامه داد: «بهتر نیس تا صبح صبر کنی؟»

کدخدا گفت: «می‌ترسم به صبح نرسه. من بیشتر تو فکر رمضان هستم. پیرزن دیگه تموم کرده. می‌ترسم بچه از غصه بلایی سر خودش بیاره، چه کارش بکنم؟ ها؟ نشسته کنار ننه‌اش و هی زار می‌زنه، زار می‌زنه و گریه می‌کنه.»

اسلام پرسید: «چه‌جوری می‌بریش شهر؟»

کدخدا گفت: «با گاری تو می‌برمش لب جاده و ماشین پیدا می‌کنم.»

پاپاخ که دید کدخدا گرم صحبت است، نشست کنار استخر و پوزه‌اش را گذاشت رو پنجه‌هاش و چشم‌ها را بست. کدخدا یک دفعه برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. پاپاخ هم سرش را بلند کرد و تاریکی را نگاه کرد.

اسلام گفت: «چی شد؟»

کدخدا گفت: «می‌شنفی؟ صدای زنگوله می‌آد؛ نمی‌آد؟»

اسلام و مرد اول گوش دادند، اما صدای زنگوله را نشنیدند.

اسلام گفت: «کدخدا، منم باهات می‌آم که گاری را برگردونم.»

سرش را برد تو و فانوس را روشن کرد و کلاهش را گذاشت سرش و از پنجره آمد بیرون. مرد اول پنجره را بست. زنش آمد و دوتایی پشت پنجره ایستادند و پاهای کدخدا و اسلام و پاپاخ را که فانوس روشن کرده بود، تماشا کردند.

اسلام گفت: «کاراتو چه می‌کنی؟»

کدخدا گفت: «می‌دم دست تو، فکرم همه‌ش پیش رمضانه، می‌ترسم ننه‌ش بمیره و بچه بلایی سر خودش بیاره.»

آن طرف استخر که رسیدند، روشنایی فانوس افتاد تو آب. ماهی‌ها آمدند کنار استخر و مردها را نگاه کردند.

پاپاخ خم شد که ماهی‌ها را ببیند، اما چشمش که به ماه افتاد وحشت‌زده برگشت و دوید دنبال مردها.

کدخدا گفت: «رمضانم با خودم می‌برم. اگه نبرمش...»

صدای پاهاشان تو کوچه پیچید. بَیَلی‌ها که فانوس را دیدند و فکر کردند ننه‌رمضان تمام کرده است، از پنجره‌ها ریختند بیرون. پیرمردها که نمی‌توانستند از خانه خارج شوند کله‌هاشان را از سوراخ‌های پشت‌بام‌ها بیرون آوردند.

گاری را تا حاضر شد آوردند سر کوچه. همه ساکت ایستادند. اسلام و مشدی جبار و عباس و موسرخه، ننه‌رمضان را که توی لحاف پیچیده بودند آوردند و گذاشتند توی گاری و منتظر شدند. رمضان که دگمه‌های جلیقه‌اش را می‌بست، خوشحال و شنگول پیدا شد. دوان دوان آمد، رفت روی گاری و نشست پهلوی مادرش.

ننه‌خانوم و ننه‌فاطمه با آب تربت آمدند کنار گاری. ننه‌خانوم دهان ننه‌رمضان را باز کرد و ننه‌فاطمه یک قاشق آب تربت ریخت تو حلق پیرزن و آقا که با عمامه‌ی بزرگش ایستاده بود طرف دیگر گاری، تند تند دعا خواند.

اسلام و کدخدا نشستند جای سورچی و چپق‌هاشان را چاق کردند.

بَیَلی‌ها تا کنار استخر همراه گاری آمدند و ایستادند. رمضان برگشت نگاهشان کرد. بَیَلی‌ها ساکت زیر لب آن‌ها را دعا می‌کردند.

از ده که بیرون آمدند جاده روشن بود. پاپاخ صد قدمی دنبالشان دوید، اما ناگهان برگشت و آمد زیر درخت‌ها قایم شد و چشم به گاری دوخت. صدای زنگوله از دور شنیده می‌شد. مسافتی که رفتند ماه پایین آمد، پایین‌تر آمد و بزرگ شد. رمضان برگشت و پشت سرش را نگاه کرد؛ بَیَل انگشتانش را بالا گرفته بود و آن‌ها را دعا می‌کرد.

 

2

اسلام و کدخدا نشسته بودند و گذاشته بودند که اسب برای خودش راه برود. رمضان پهلوی ننه‌اش دراز کشیده بود و دستش را گذاشته بود زیر سر مادر. هر چند دقیقه یک بار خم می‌شد، تکانش می‌داد و می‌گفت: «ننه، ننه، بهتری؟»

پیرزن که درد مبهمی توی سینه‌اش می‌پیچید و تیر می‌کشید آهسته می‌گفت: «بهترم.»

و رمضان خوشحال می‌شد.

کدخدا راضی و آسوده بود و فکر می‌کرد که چیزی از شب نمانده است. یک دفعه صدای ننه‌رمضان بلند شد که می‌گفت: «سرمو بگیر بالا، سرمو بگیر بالا.»

رمضان سر مادر را گرفت بالا. ننه با چشم‌های باز بیابان و تاریکی را نگاه کرد.

رمضان گفت: «چی می‌خوای ننه؟ ننه‌جون چی می‌خوای؟»

ننه‌رمضان گفت: «می‌خوام بدونم این دیگه چیه؟»

رمضان گفت: «کدوم؟»

اسلام و کدخدا برگشتند و نگاه کردند.

ننه‌رمضان گفت: «این صدا که می‌آد.»

گاری را نگه داشتند. صدای زنگوله از دور شنیده می‌شد. کدخدا با آرنج زد به پهلوی اسلام و پرسید: «می‌شنفی؟»

اسلام گفت: «صدای زنگوله‌س، کولیا دارن از پشت کوه رد می‌شن. خلخالای پاشون این‌جوری جیرینگ‌جیرینگ می‌کنه.»

کدخدا گفت: «نه، کولیا نیستن، هنوز خیلی مونده که پیداشون بشه.»

اسلام گفت: «آها، پوروسی‌ها هستن؛ گوش کن، از ته دره رد می‌شن و گوسفندایی رو که دزدیدن با خودشون می‌برن.»

کدخدا گفت: «پوروسی‌ها هیچ‌وقت با سروصدا راه نمی‌رن؛ مثل سایه می‌آن و مثل سایه برمی‌گردن.»

رمضان گفت: «من می‌دونم، پاپاخه که داره می‌آد، اوناهش.»

و با انگشت تاریکی را نشان داد.

ننه‌رمضان بریده بریده گفت: «پاپاخ نیس... پاپاخ... که... زنگوله نداره.»

صدا دور شد و برید. کدخدا شلاق را برد بالا، اسب راه افتاد.

مسافتی رفتند. اسلام که می‌خواست حرف بزند، گفت: «من از این صداها زیاد می‌شنفم. نه این که تنهام، شبا می‌رم پشت‌بام، می‌شینم و گوش می‌کنم. اون‌وقت از این صداها زیاد می‌شنفم.»

رمضان دست‌هایش را حلقه کرد دور گردن ننه‌اش گفت: «ننه‌جونم، نترس، مشدی اسلام از این صداها زیاد شنیده، حالا دیگه راهی نمونده. تا برسیم، خوب می‌شی.»

پیرزن ناله‌ای کرد و گفت: «دارم می‌میرم.»

رمضان زد زیر گریه و ننه را محکم بغل کرد و گفت: «نمی‌ذارم بمیری، نمی‌ذارم ننه.»

اسلام برگشت و گفت: «شلوغ نکنین، حالا می‌رسیم سر جاده و ماشین پیدا می‌کنیم.»

بعد برگشت و از کدخدا پرسید: «کدخدا، این رمضان تو چند سالشه؟»

کدخدا گفت: «دوازده سالش تموم شده.»

اسلام گفت: «بارک‌الله، مرد به این گُندِگی داره گریه می‌کنه، حالا که طوری نشده، واسه چی گریه می‌کنی؟»

رمضان گفت: «می‌ترسم ننه‌م بمیره.»

اسلام گفت: «ننه‌ات نمی‌میره، نترس، اما آخرش که باید بمیره، اونوقت چه کار می‌کنی؟ ننه‌ی همه‌ی ما مرده؛ ننه‌ی من، ننه‌ی کدخدا. این طور نیس کدخدا؟ این طور نیس ننه‌رمضان؟»

هیچ‌کس جواب نداد.

اسلام گفت: «کدخدا، از شهر که برگشتی باید براش زن بگیری. ده که پر دختره. و دختر مشدی بابا، چاق و چله، سرخ و سفید و...»

حرفش را تمام نکرد. صدای زنگوله دوباره نزدیک‌تر شده بود. چهارتایی با دقت گوش دادند. کدخدا گاری را نگه داشت.

اسلام گفت: «بر پدر عباس لعنت که زنگوله‌ها رو آورده بسته زیرگاری.»

پیاده شد و رفت زیرگاری، به هر گوشه دست مالید اما زنگوله‌ها را پیدا نکرد.

راه که افتادند، اسلام گفت: «غصه نخورین، هوا که روشن بشه، معلوم می‌شه که زنگوله‌ها کجاس.»

آن‌ها رفتند و رفتند. هوا که روشن شد، صدای زنگوله‌ها برید و جاده از دور پیدا شد.

 

3

اسلام کنار جاده، روی گاری منتظر نشست تا برای مسافرها ماشین پیدا شد. آن وقت شلاق را بلند کرد و مثل باد به طرف بَیَل راه افتاد.

کدخدا و رمضان، ننه را سوار ماشین کردند و روی گونی‌های برنج خواباندند. حال ننه‌رمضان خراب‌تر شده بود. سیاهی چشمانش پیدا نبود و نفس‌های بریده بریده می‌کشید.

کدخدا می‌ترسید که پیرزن توی ماشین بمیرد. می‌خواست هر طوری شده رمضان را از کنار ننه‌اش دور کند، اما رمضان دست‌های بی‌حالت و وارفته‌ی ننه‌اش را توی دست‌هایش گرفته بود و کنار نمی‌رفت. خواب، چشم‌های خسته‌اش را پر کرده بود و گوش‌هایش به زحمت می‌شنید؛ نه مادرش را می‌دید و نه گرد و خاک جاده را، و نه صدای زنگوله را می‌شنید که از دور و بر ماشین برمی‌خاست.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در عزاداران بَیَل - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب عزاداران بَیَل - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: پنجشنبه 4 فروردین 1401 - 08:39
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2348

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 685
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096510