Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم اول - قسمت دهم

آدم اول - قسمت دهم

نویسنده: آلبر کامو
مترجم: منوچهر بدیعی

خانواده

مادرش به او گفت: «آه! هر وقت اینجا می‌آیی خوشحال می‌شوم. ولی شب‌ها بیا، آن وقت کم‌تر حوصله‌ام سر می‌رود. مخصوصاً شب‌ها حوصله‌ام سر می‌رود، زمستان‌ها هوا زود تاریک می‌شود. کاشکی سواد داشتم و یک چیزی می‌خواندم. زیر نور چراغ هم نمی‌توانم بافتنی ببافم، چشمم درد می‌گیرد. وقتی که اتین این‌جا نیست دراز می‌کشم و منتظر وقت غذا می‌مانم. خیلی وقت می‌شود، دو ساعتی می‌شود کاشکی دختر کوچولوها کنارم بودند، باهاشان حرف می‌زدم. ولی می‌آیند و می‌روند. خیلی پیر شده‌ام. شاید بوی بد می‌دهم. آره دیگه، همینه، تنهای تنها...»

بی‌مکث حرف می‌زد، با جمله‌های کوتاه ساده که پشت‌سر‌هم می‌آمد انگار می‌خواست خود را از فکری که تا آن زمان به زبان نیامده بود خالی کند. وقتی هم که فکرش ته می‌کشید دوباره خاموش می‌شد و با لب‌های برهم فشرده و چشمان آرام و افسرده از کرکره‌های بستۀ اتاق غذاخوری به نور نفس‌گیری نگاه می‌کرد که از خیابان می‌آمد، در همان‌جای همیشگی و روی همان صندلی ناراحت همیشگی نشسته بود و پسرش هم مثل گذشته دور میز وسط اتاق می‌چرخید.

مادر باز هم به پسر نگاه می‌کند که دور میز می‌چرخد.

«سولفرینو قشنگ است.

- آره، تمیز است. ولی از وقتی که تو دیده‌ایش تا حالا خیلی عوض شده است.

- آره، عوض شده.

- دکتر بهت سلام رساند. دکتر را یادت می‌آید؟

- نه، خیلی وقت گذشته.

- هیچ‌کس بابا را یادش نمی‌آید.

- چندان مدتی آنجا نبودیم. پدرت هم زیاد حرف نمی‌زد.

- مامان؟»

مادرش با نگاه منگ و آرام و بدون لبخند به او نگاه می‌کرد.

«من فکر می‌کردم بابا و تو هیچ وقت در الجزیره با هم زندگی نکردید؟

- نه، نه.

- فهمیدی چی گفتم؟»

نفهمیده بود، ژاک این را از قیافه‌اش که قدری ترس‌خورده بود و گویی حالت معذرت‌خواهی داشت فهمید و سؤالش را شمرده شمرده تکرار کرد:

«هیچ‌وقت در الجزیره با هم زندگی نکرده‌اید؟

مادرش گفت: - نه.

- پس آن موقع چی که بابا رفت تا گردن‌زدن «پیرت» را تماشا کند.»

با پهلوی دستش به گردنش زد تا به او بفهماند. ولی مادرش فوراً جواب داد:

«آره، ساعت سه بعد از نصف شب بیدار شد تا برود باربروس.

- آهان، پس آن موقع در الجزیره بودید؟

- آره.

- خوب پس چه موقعی بود؟

- نمی‌دانم. پیش ریکوم کار می‌کرد.

- پیش از آن بود که بروید سولفرینو؟

- آره.»

می‌گفت آره، اما شاید جواب درست نه بود، بایستی به کمک حافظه‌ای تیره و تار به عقب برمی‌گشت، هیچ‌چیز مسلم نبود. حافظۀ فقرا از حافظۀ ثروتمندان کم‌مایه‌تر است. در مکان مرجع‌های کم‌تری دارد چون فقرا محل زندگی خود را کم‌تر ترک می‌کنند، در زمان هم با آن زندگی یکنواخت و تیره مرجع‌های کم‌تری دارند. البته، حافظه‌ای هم هست که در دل جای دارد و می‌گویند از همه مطمئن‌تر است اما دل را هم رنج و کار فرسوده می‌سازد و در زیر بار خستگی زودتر فراموش می‌کند. زمان از دست رفته را فقط ثروتمندان باز می‌یابند. برای فقرا فقط نشانه‌های مبهمی در راه مرگ به جای می‌گذارد. وانگهی برای آن که بتوانند طاقت بیاورند نباید گذشته را زیاد به خاطر آورند، بلکه باید به همان چیزهای روز به روز و ساعت به ساعت بچسبند، چنانکه مادرش این کار را می‌کرد، که البته قدری هم از روی ناچاری بود زیرا در بچگی مرضی گرفته بود (آن‌طور که مادربزرگ می‌گفت حصبه بوده است. اما آخر حصبه که این عواقب را ندارد. شاید تیفوس بوده است. چه مرضی بوده؟ این هم در سیاهی فرو رفته بود)، زیرا در بچگی مرضی گرفته بود که گوشش را کر کرده بود و نقصی هم در حرف زدنش پیدا شده بود و همین مانع از آن شده بود که آنچه را به محروم‌ترین آدم‌ها هم می‌آموزند فرا بگیرد و از این رو ناچار شده بود تن به قضا دهد و دم فرو بندد و همین تنها راهی بود که برای رویارویی با زندگی خود یافته بود. چه کار دیگری جای او بود چه چارۀ دیگری پیدا می‌کرد؟ پسرش می‌خواست که او شور و حرارت مردی را برایش وصف کند که چهل سال پیش مرده بود، این زن پنج سال با او شریک زندگی شده بود (آیا به راستی شریک زندگی او شده بود؟) اما او نمی‌توانست این کار بکند، پسرش حتی یقین نداشت که او این مرد را با شور و حرارت دوست می‌داشته است، و در هرحال نمی‌توانست در این باره از او سؤال کند، پسرش هم در مقابل او به طرز خاص خود لال و ناقص شده بود، حتی دلش نمی‌خواست درست بداند که میان آنان چه گذشته است و ناچار بود از اینکه چیزی از زبان او بشنود دست بکشد. حتی نکته‌ای را هم که وقتی بچه بود تا این اندازه در او اثر کرده و در تمام عمر به یادش مانده و حتی در خواب او را دنبال کرده بود، این را که پدرش ساعت سه بعد از نصف شب از خواب بیدار شده تا به تماشای اعدام یک جنایتکار معروف برود، این را هم از مادربزرگش شنیده بود. پیرت در مزرعه‌ای در «ساحل» چسبیده به الجزایر کارگر کشاورزی بوده است. یک روز با پتک اربابان خود و سه بچه‌ای را که در خانۀ آن بوده‌اند می‌کشد. ژاک در بچگی پرسیده بود «می‌خواسته دزدی کند؟» دایی اتین گفته بود «آره.» مادربزرگ گفته بود «نه» اما هیچ توضیح دیگری نداده بود. نعش‌های له و لورده را پیدا کرده بودند و خانه تا سقف خون‌آلود شده بود و زیر یکی از تختخواب‌ها بچه‌ای که از همه کوچکتر بود هنوز نفس می‌کشید که البته او هم مرد اما آن‌قدر جان در تنش مانده بود که روی دیوار دوغاب‌زده با انگشت خون‌آلودش بنویسد: «پیرت بود.» رفته بودند دنبال قاتل و او را، گیج و منگ، توی مرزعه پیدا کرده بودند.

افکار عمومی که منزجر شده بود خواستار مجازات اعدام شد که بی‌درنگ او را بدان محکوم کردند و مجازات اعدام در الجزیره روبروی زندان باربروس جلو چشم جمعیت انبوهی اجرا شد. پدر ژاک در تاریکی از خواب بیدار شده و به تماشای مجازات غم‌انگیز جنایتی که به قول مادربزرگ او را منزجر کرده بود رفته بود. اما هیچ کس هرگز نفهمید چه پیش آمده بود. ظاهراً حکم اعدام بی‌هیچ حادثه‌ای اجرا شده بود. اما پدر ژاک با رنگ و روی کبود برگشته و خوابیده بود، بعد بیدار شده و چند بار استفراغ کرده و دوباره خوابیده بود. بعد از آن هیچ وقت دلش نمی‌خواست دربارۀ آنچه دیده بود حرفی بزند. خود ژاک هم همان شبی که این حکایت را شنید همچنانکه لب تخت دراز کشیده بود تا به برادرش که با او روی یک تختخواب می‌خوابید نخورد، دست و پایش توی هم رفت و با به خاطر آوردن چیزهایی که برایش گفته بودند و آنچه خودش با خیال به آن افزوده بود از وحشت و انزجار به تهوع افتاده و قورتش داده بود. و در تمام عمرش این تصویرها دست از سرش برنداشته بود تا جایی که شب‌ها گاه‌به‌گاه، اما به طور منظم، کابوس مخصوصی که شکل‌های گوناگون داشت اما مایۀ اصلیش یکی بود به سراغش می‌آمد: به دنبال او می‌آمدند تا ببرند اعدامش کنند. و تا مدت‌ها پس از آن‌که از خواب بیدار می‌شد تلاش می‌کرد تا از ترس و دلهره رها شود و با بازگشت به عالم واقعیتی که در آن مطلقاً احتمال نمی‌رفت اعدامش کنند راحت می‌شد. تا اینکه وقتی سنی از او گذشت رویدادهای پیرامون او چنان بود که اعدام، برعکس، جزء وقایعی بود که تصور آن بی آن‌که دور از حقیقت باشد ممکن بود و واقعیت نمی‌توانست بار رؤیاها را سبک کند و، برعکس، طی سال‌های بسیار [حساس] از همان دلهره‌ای آکنده شده بود که پدرش را منقلب کرده بود و پدرش آن را به عنوان تنها میراث واضح و مسلم برای او به ارث گذاشته بود. اما این پیوندی اسرارآمیز بود که او را به آن مردۀ ناشناخته سن‌بریو وصل می‌کرد (که هرچه باشد خود او هم فکر نمی‌کرده ممکن است به مرگ فجیع بمیرد) و این پیوند دور از فهم مادرش بود که این قضیه را فهمیده بود و قی‌کردن پدرش را دیده بود و امروز صبح آن را فراموش کرده بود. همان‌طور که نمی‌داست روزگار عوض شده است. در نظر مادرش روزگار همچنان همان روزگاری بود که هر لحظه ممکن بود تیره‌بختی بی‌خبر سر برسد.

اما مادربزرگ، برعکس، تصور درست‌تری از قضایا داشت. اغلب به ژاک می‌گفت: «تو سرت بالای دار می‌رود.» چرا نرود، این‌که دیگر امری استثنائی نبود. مادربزرگ خود نمی‌دانست، اما آن‌گونه که او بود، هیچ‌چیز به تعجبش نمی‌انداخت. زنی بود راست‌قامت که مانند زنان مبشر پیراهن بلند سیاهی می‌پوشید و نادان و لجباز بود و دست‌کم هیچ‌وقت از تن به قضا دادن بویی نبرده بود. و بیش از هرکس دیگری بر ژاک در دوران کودکی تسلط داشت. مادربزرگ را پدر و مادر ماهونی‌اش در یکی از مزرعه‌های کوچک «ساحل» بزرگ کرده بودند و هنوز بچه بوده که با ماهونی دیگری ازدواج کرده که مردی ظریف و شکننده بوده و برادرانش از سال 1848 پس از مرگ غم‌انگیز جد پدری‌شان ساکن الجزیره شده بودند. این جد پدری در اوقات فراغت شعر می‌گفته و برای شعرگفتن سوار ماده‌خری می‌شده و در محوطه‌ای بین دیوارهای کوتاه سنگی دور باغ‌های سبزیکاری گشت می‌زده است. یکی از روزهایی که مشغول گردش بوده است شوهر جفادیده‌ای هیکل و کلاه سیاه لبه‌پهن او را عوضی می‌گیرد و به خیال این‌که دارد فاسق زنش را به سزایش می‌رساند تیری شلیک می‌کند به پشت آن مرد شاعر و نمونۀ نجابت خانوادگی که با همۀ این‌ها هیچ چیز برای فرزندانش به ارث نمی‌گذارد. ثمرۀ دور و دراز این اشتباه اسفبار که به مرگ شاعری انجامید آن بود که لانه‌ای پر از آدم‌های بی‌سواد در ساحل الجزیره برپا شد که ساکنان آن دور از درس و مدرسه تولیدمثل می‌کردند و پایشان فقط به کاری طاقت‌فرسا زیر آفتابی سوزان بسته بود. اما شوهر مادربزرگ، آن‌طور که از عکس‌ها پیدا بود، چیزکی از جد بااستعداد خود به ارث برده بود و صورت لاغر و متناسبش با نگاه خواب‌زده و پیشانی بلند، هیچ نشان نمی‌داد که بتواند با زن جوان و زیبا و پرنیروی خود کله‌شقی کند. این زن نُه بچه برای او آورد که دوتای آن‌ها در بچگی مردند و یکی دیگر هم که نجات پیدا کرد به قیمت نقص و عیب بود و بچه آخری کر و نیمه‌لال به دنیا آمد. مادربزرگ در آن مزرعۀ کوچک دلگیر بی آن‌که از انجام دادن سهم خود در کار سخت مشترک غافل شود جوجه‌هایش را پرورش می‌داد، و هروقت گوشۀ میز می‌نشست چوب بلندی کنار دست خود می‌گذاشت و با این کار دیگر نیازی به حرف بی‌فایده نداشت چون هر بچه‌ای که دست از پا خطا می‌کرد بی‌معطلی چوب توی سرش می‌خورد. فرمانروایی با او بود و توقع داشت به خودش و شوهرش احترام بگذارند و بچه‌ها بایستی به رسم اسپانیایی‌ها آن‌ها را شما خطاب کنند. قسمت نبود که شوهرش مدت زیادی از این احترام نصیب ببرد: از نور آفتاب و کار و شاید هم از زنداری چنان فرسوده شد که به مرگ زودرسی مرد و ژاک هرگز نفهمید که به چه مرضی مرده است. مادربزرگ که تنها شد مزرعه کوچک را به بهای ارزانی فروخت و با بچه‌های کوچک‌تر رفت در الجزیره ساکن شد، بچه‌های دیگر از همان سن شاگردی مشغول کار شده بودند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم اول - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم اول - انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: سه شنبه 2 فروردین 1401 - 15:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2594

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 566
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096391