وقتی ژاک بزرگتر شد و توانست در احوال او غور کند نه فقر توانسته بود او را خرد کند و نه قهر روزگار. فقط سه تا از بچههایش با او مانده بودند. کاترین کورمری که بیرون از خانه کلفتی میکرد، پسری که از همه کوچکتر بود و نقصعضو داشت و بشکهساز قابلی شده بود و ژوزف که از همه بزرگتر بود و زن نگرفته بود و در راهآهن کار میکرد. هر سه دستمزد ناچیزی میگرفتند که آن را روی هم میگذاشتند و به صرف معیشت یک خانواده پنج نفری میرسید. خرج خانه دست مادربزرگ بود و از همینرو نخستین چیزی که به چشم ژاک خورد دستخشکی او بود، نه اینکه خسیس باشد، یا دستکم اگر هم خسیس بود مانند کسی بود که نسبت به هوایی که تنفس میکند و او را زنده نگاه میدارد خست به خرج دهد.
لباسهای بچهها را مادربزرگ میخرید. مادر ژاک شبها دیر میآمد و به همین راضی بود که نگاه کند و هرچه میگفتند گوش کند، چون مقهور جنب و جوش مادربزرگ شده بود و همهچیز را به او واگذاشته بود. برای همین بود که ژاک ناچار بود در تمام دوران کودکی بارانیهای خیلی بلندی بپوشد زیرا مادربزرگ برای این آنها را میخرید که دوامشان زیاد بود و به طبیعت هم امید بسته بود زیرا قد بچه رشد میکرد و اندازۀ لباس میشد. اما ژاک به کندی بزرگ میشد و تا پانزدهسالگی راستی راستی شروع به قدکشیدن نکرد و این بود که لباس پیش از آن که اندازه شود کهنه میشد. آنوقت باز هم با رعایت همان قواعد صرفهجویی یک دست لباس دیگر میخریدند و ژاک که رفقایش به این لباس مضحک میخندیدند چارهای جز این نداشت که کمر بارانیهایش را پف بیندازد تا آنچه مضحک بود به چیز بدیعی تبدیل شود. وانگهی این شرمندگیهای مختصر به زودی یا در کلاس درس فراموش میشد که ژاک در آن از دیگران سر بود یا در میدان تفریح و ورزش که او در عرصه فوتبال پادشاهی میکرد. اما این عرصه بر او ممنوع بود. زیرا میدان سمنتی بود و تخت کفشهای او در آنجا با چنان سرعتی ساییده میشد که مادربزرگ قدغن کرده بود ژاک در زنگ تفریح فوتبال بازی کند. خود او برای نوههایش کفشهای محکم و کلفت ساقه بلندی میخرید که امیدوار بود مرگ نداشته باشد. با همۀ اینها برای اینکه عمر کفشها زیادتر شود. آنها را میداد تا به تخت آنها میخهای بزرگ مخروطی شکل بکوبند که دو حسن داشت: پیش از آنکه تخت کفش ساییده شود میخها ساییده میشد و اگر از ممنوعیت بازی فوتبال تخلفی انجام میگرفت از روی آنها معلوم میشد. مسابقه روی زمین سمنتی میخها را به سرعت میسایید و آنها را برق میانداخت و جلای آن مشت مقصر را باز میکرد. هر روز غروب وقتی ژاک از مدرسه برمیگشت بایستی به آشپزخانه، که «کاساندر» در آن بر بالای دیگهای سیاه مراسم را برپا میکرد، برود و زانوهایش را خم کند و تخت کفشهایش را مانند اسبی که نعلش میکنند هوا کند و آنها را نشان بدهد. البته نمیتوانست در برابر دعوت رفقا و کشش بازی دلخواه خود مقاومت کند و همۀ همت خود را نه در راه عمل کردن به تقوایی که محال بود بلکه به ماستمالی کردن گناه صرف میکرد. از این رو مدتها پس از بیرون آمدن از دبستان و بعداً پس از بیرون آمدن از دبیرستان وقت خود را به مالیدن تخت کفشهایش در زمین نمناک میگذراند. این حیله گاهی کارگر میشد. اما زمانی میرسید که کار ساییدگی میخها به رسوایی میکشید یا حتی گاهی به خود تخت کفش آسیب میرسید یا حتی بلای آخر هم نازل میشد و آن این بود که بر اثر ضربۀ ناشیانهای به روی خاک یا به نردههای محافظ درختان تخت کفش از رویۀ کفش جدا میشد و ژاک با کفشی وارد خانه میشد که یک سر بند کفشش را دورش بسته بود تا نوک آن را محکم نگاه دارد. اینجور شبها شبِ شلاق بود. مادرش برای دلداری به ژاک گریه میکرد و میگفت: «آخر معلوم است که این کفش گران است. چرا مواظبت نمیکنی؟» اما خود او هیچوقت دست روی بچههایش بلند نمیکرد. فردای آن روز به ژاک گیوه میپوشاندند و کفش را میبردند پینهدوزی. دو سه روز بعد آنها را با میخهای تازهای که کوبیده بودند میگرفت و باز هم بایستی یادش بماند که روی تخت کفشهای لیز و لغزان تعادل خود را حفظ کند.
مادربزرگ قادر بود که از این حد هم بگذرد و ژاک پس از این همه سال نمیتوانست این ماجرا را به یاد بیاورد و از شدت خجالت و بیزاری چندشش نشود. ژاک و برادرش هیچ پول تو جیبی نمیگرفتند مگر گاهی وقتها که حاضر میشدند به شوهرخالۀ کاسب و خالهای که شوهر پولداری داشت سر بزنند. این کار در مورد شوهرخاله آسان بود چون خیلی دوستش میداشتند. اما خاله عادت داشت ثروت نسبی خود را توی بوق و کرنا بدمد و هر دو بچه حاضر بودند بیپول و بدون خوشیهایی که از پول به دست میآید بمانند و خفت نکشند. در هر صورت با اینکه دریا و آفتاب و بازیهای محله خوشیهای مجانی بود اما سیبزمینی سرخکرده و شکرپنیر و شیرینی عربی و، مخصوصاً در مورد ژاک، پارهای از مسابقههای فوتبال یک خرده پول میخواست، دستکم چند «سو» میخواست. یک روز غروب که ژاک از خرید برمیگشت، بشقاب سیبزمینی تنوری را که برای برشتهکردن نزد نانوای محله برده بود به دست گرفته بود (در خانه نه گاز پیدا میشد نه چراغ خوراکپزی و روی یک چراغ الکلی غذا میپختند. هیچجور فری نداشتند و هر وقت خوراکی داشتند که میخواستند آن را برشته کنند حاضر و آمادهاش میکردند و میبردند پیش نانوای محله که چند «سو» میگرفت و آن را توی تنور میگذاشت و مواظبت میکرد تا برشته شود)، جلو صورت او از زیر کهنه پارهای که بشقاب را از گرد و خاک خیابان محفوظ میداشت و به او امکان میداد لبههای آن را بگیرد بخار بلند میشد. کیسۀ پر از موادغذایی که از هر کدام به مقدار بسیار اندکی خریده بود (دو سیر شکر، یکهشتم قالب کره، پنج «سو» پنیر رندهشده و غیره) روی خم ساعد دست راستش چندان سنگینی نمیکرد و ژاک بوی خوش سیبزمینی برشته را به بینی فرو میبرد و با گامهایی چابک راه میرفت و در عین حال مواظب بود تنهاش به تودۀ مردمی که در آن وقت روز در پیادهروهای محله رفتوآمد میکردند نخورد. در همین موقع یک سکۀ دو فرانکی از جیب سوراخش افتاد روی کف پیادهرو و صدا کرد. ژاک سکه را از روی زمین برداشت، پول خردش را وارسی کرد که درست بود و آن را توی جیب دیگرش گذاشت. ناگهان به فکرش رسید که: «انگار که گمش کرده بودم.» و مسابقۀ فوتبال فردا که تا آن لحظه آن را از ذهنش بیرون رانده بود باز هم به ذهنش آمد.
حقیقت آنکه هیچکس تا آنوقت به این بچه یاد نداده بود که خوب و بد چه معنی دارد. پارهای از کارها را بر او نهی کرده بودند و تخلف از این منهیات مجازات شدید داشت. بقیۀ کارها هیچ. فقط معلمانش وقتی برنامه درسی تمام میشد و وقت اضافی باقی میماند گاهی دربارۀ اخلاقیات برای آنان حرف میزدند که در این حرفها هم شرح منهیات دقیقتر بود تا بیان علت آنها. تنها چیزی که ژاک توانسته بود در زمینۀ اخلاق به چشم ببیند و به دل احساس کند فقط زندگی روزانۀ یک خانواده کارگری بود که در آشکارا هیچکس هرگز به این فکر نیفتاده بود که برای به دست آوردن وجه معیشت راه دیگری هم غیر از سختترین کارها وجود دارد. اما این درس شهامت بود نه درس اخلاق. با این همه ژاک میدانست که مخفی کردن این دو فرانک کار بدی است. و میخواست این کار را بکند. و این کار را میکرد. شاید این بار هم میتوانست مانند دفعۀ پیش از میان دو تختۀ بازی قدیمی میدان مانور بلغزد و بی آن که پولی بدهد مسابقه را تماشا کند. به همین سبب بود که خودش هم نفهمید چرا همین که رسید پول خردی را که آورده بود پس نداد و چرا چند دقیقه بعد که از مستراح بیرون آمد گفت که وقتی شلوارش را بالا میکشیده یک سکه دو فرانکی توی سوراخ مستراح افتاده است. حتی کلمۀ مستراح برای آن جای تنگی که در ساختمان دالانچۀ تنها اشکوب خانه تعبیه کرده بودند کلمۀ مؤدبانهای بود. در جایی که نه هوا داشت، نه چراغ برق و نه شیرآب، روی سکوی نیمهبلندی که بین در و دیوار ته دالانچه خِفت افتاده بود سوراخی به سبک مستراحهای ترکی درست کرده بودند که پس از هر بار استفاده از آن بایستی چند حلب آب در آن بریزند. اما هیچچیز نمیتوانست جلو آن را بگیرد که بوی این جاییها تا پلکان هم برسد.
توضیحی که ژاک داد معقول بود. این توضیح مانع از آن میشد که او را دوباره به خیابان بفرستند تا دنبال سکۀ گمشده بگردد و از کش پیدا کردن قضیه هم جلوگیری میکرد. چیزی که بود، وقتی ژاک خبر بد را داد دلش مالش رفت. مادربزرگش توی آشپزخانه داشت روی تختۀ کهنهای که از بس با آن کار کرده بودند سبز و گود شده بود سیر و جعفری خرد میکرد. کار را متوقف کرد و به ژاک نگاه انداخت که منتظر انفجار بود. ولی مادربزرگ خاموش بود و با آن چشمان کمرنگ و یخزده او را برانداز میکرد. سرانجام گفت: «خاطرجمعی؟» - «بله، وقتی افتاد فهمیدم.» مادربزرگ که هنوز چشم به او دوخته بود گفت: «خیلی خوب، حالا میرویم و میبینیم.» و ژاک وحشتزده دید که آستین دست راستش را بالا زد و دست سفید و گرهگره خود را عریان کرد و رفت توی دالانچه. ژاک خودش را انداخت توی اتاق غذاخوری، نزدیک بود قی کند. وقتی مادربزرگش صدایش کرد، دید که جلو ظرفشویی با دست پوشیده از صابون خاکستری ایستاده است و دستش را حسابی آب میکشد. گفت: «هیچی آنجا نبود. تو دروغ میگویی،» ژاک به تتهپته افتاد و گفت: «خوب، شاید رفته باشد پایین». مادربزرگ به تردید افتاد. «شاید. ولی اگر دروغ گفته باشی، این پول حرام از گلوی تو پایین نمیرود.» نه، از گلویش پایین نمیرفت، چون در همان دم فهمید که مادربزرگش از روی خست دست خود را توی نجاست فرو نبرده است بلکه این کار را از روی احتیاج وحشتناکی کرده است که باعث میشد در این خانه دو فرانک پول هنگفتی باشد. در حالیکه از شدت خجالت منقلب شده بود این نکته را فهمید و سرانجام به روشنی دید که این دو فرانک را از حاصل کار خانوادۀ خود دزدیده است. حتی امروز هم که ژاک به مادرش که جلو پنجره بود نگاه میکرد نمیتوانست برای خود توجیه کند که چگونه دلش آمد آن دو فرانک را پس ندهد و حتی از تماشای مسابقۀ فردای آن روز هم لذت ببرد.
خاطرۀ مادربزرگ آمیخته به شرمندگیهای دیگری هم بود که توجیه کمتری داشت. مادربزرگ دو پایش را توی یک کفش کرده بود که هانری، برادر بزرگتر ژاک، بایستی ویولن یاد بگیرد. ژاک از این کار شانه خالی کرده و عذر آورده بود که با این کار اضافی ادامه دادن موفقیتهایی که در مدرسه پیدا کرده است غیرممکن است. این بود که برادرش یاد گرفته بود چند صوت گوشخراش از یک ویولن خشک دربیاورد و هرجور شده تصنیفهای روز را ولو با چند نت خارج بنوازد. ژاک که صدای نسبتاً مناسبی داشت برای سرگرمی همان تصنیفها را یاد گرفته بود ولی تصور نمیکرد این مشغولیت معصومانه چه عواقب وخیمی ممکن است داشته باشد. قضیه این بود که روز یکشنبه که دختران شوهرکردۀ مادربزرگ، که دو تای آنها شوهرانشان در جنگ کشته شده بودند، با خواهرش که هنوز در مزرعهای در «ساحل» زندگی میکرد و بیشتر مایل بود به زبان محلی ماهونی صحبت کند تا به زبان اسپانیایی، به دیدن مادربزرگ میآمدند، پس از آن که با کاسههای بزرگ قهوه روی میزی با رومیزی مشمعی از آنان پذیرایی میشد مادربزرگ نوههای خود را صدا میزد که بیایند و فیالبداهه کنسرت بدهند. بچهها بهتزده سهپایۀ فلزی مخصوص دفتر نت و دو صفحه نت تصنیفهای معروف را میآوردند. بایستی اطاعت کنند. ژاک، خوب یا بد، صدای زق زق ویولون هانری را دنبال میکرد و تصنیف «رامونا» را میخواند: «چه خواب خوشی دیدم، رامونا، هر دو با هم رفته بودیم»، یا این «برقص ای جَلمۀ من، میخواهم امشب به تو عشق بورزم»، یا این یکی برای این که در حالت شرقی بماند: «شبهای چین، شبهای نوازشگر، شب عشق، شب مستی و محبت...» در دفعات بعد درخواست کردند که تصنیفی با مضمون واقعی مختص مادربزرگ خوانده شود. ژاک هم چنین خواند: «توی ای مرد من، تو ای آن که آن همه دوستت میداشتم، تو ای آن که خدا میداند چه شد که قسم خوردی که هرگز مرا به گریه نیندازی.» این تصنیف تنها تصنیفی بود که ژاک میتوانست با احساسی راستین بخواند چون در پایان زن قهرمان تصنیف برگردان غمانگیز آن را در میان جمعیتی میخواند که آمده بودند تا اعدام عاشق شرور او را تماشا کنند. اما مادربزرگ بیشتر به تصنیف دیگری علاقه داشت و شاید اندوه و محبتی را در این تصنیف دوست میداشت که بیهوده در طبیعت خود او میجستند. این تصنیف «سرناد» اثر «توسللی» بود که هانری و ژاک آنقدر که باید و شاید با احساس اجرا میکردند هرچند لهجۀ الجزایری آنان با حالت دلانگیزی که این تصنیف پدید میآورد درست جور درنمیآمد. در آن بعدازظهر آفتابی، چهار پنج زن سیاهپوش که همه غیر از مادربزرگ چارقدهای اسپانیائی خود را برداشته و دور اتاقی با مبل و صندلی محقر و دیوارهایی که با گچ سفید شده بود نشسته بودند با تکان دادن سر تراوشهای موسیقی و کلام را به نرمی تأیید میکردند که مادربزرگ که نت «دو» را از «سی» تشخیص نمیداد و حتی نام نتهای گام را نمیشناخت، تصنیفخوانی را با یک جمله کوتاه قطع کرد: «اشتباه کردی» و با این جمله زد توی ذوق آن دو هنرمند. آن وقت از «آنجا» از سر میگرفتند که مادربزرگ وقتی آن قسمت پردردسر را باب میل او اجرا میکردند میگفت، زنها باز هم خود را ملایم میجنباندند و آخر سر هم برای دو استاد موسیقی کف میزدند و دو استاد باعجله بساط خود را جمع میکردند تا باز هم به رفقای خود در خیابان بپیوندند. فقط کاترین کورمری بی آنکه حرفی بزند در گوشهای مانده بود. و ژاک هنوز هم آن بعدازظهر یکشنبه را به خاطر میآورد که وقتی میخواست با دفتر نت از اتاق بیرون رود شنید که یکی از خالهها از او نزد مادرش تعریف میکند و مادرش جواب داد «بله، خوب بود. باهوش است»، گویی این دو جمله با یکدیگر مناسبتی داشت. اما وقتی رو برگرداند، این مناسبت را فهمید. نگاه نگران و ملایم و تبآلود مادرش با چنان حالتی به او دوخته شده بود که بچه جا خورد، پا به پا کرد و گریخت. توی پلکان با خود گفت: «دوستم میدارد، پس دوستم میدارد»، و در عین حال فهمید که او خود با شیفتگی مادرش را دوست میدارد و با همۀ توش و توانش آرزو داشته است که مادرش او را دوست بدارد و تا آن زمان همواره نسبت به دوستی او شک داشته است.
رفتن به سینما هم برای بچه کانون خوشیهای دیگری بود... مراسم رفتن به سینما نیز بعدازظهر یکشنبه و گاهی روز پنجشنبه برپا میشد. سینمای محله در چند قدمی خانهشان بود و مانند خیابانی که از جلو آن میگذشت نام یکی از شاعران رمانتیک را بر آن نهاده بودند. پیش از ورود به آن از میان مانع پرپیچ و خم طبقهای کاسبکارهای عرب میگذشتند که روی آنها پر از بادامزمینی و نخودچی و باقلای مصری و نقل که با رنگهای تند آن را رنگ کرده بودند و «ترشاله» چسبناک بود. بعضیها هم نعرهزنان شیرینی میفروختند که در میان آنها انواع شیرینی مخروطی آراسته به خامه و پوشیده از شکر سرخ نیز بود و بعضیها هم کلوچۀ عربی میفروختند که عسل و روغن از آن میچکید. دور و بر طبقها مشتی مگس و بچه که هر دو را شیرینی به سوی خود کشانده بود وزوز میکردند یا نعره میزدند و همدیگر را دنبال میکردند و کاسبها هم که میترسیدند طبقشان واژگون شود به آنها لعنت میفرستادند و با یک حرکت مگسها و بچهها را دور میکردند. چندتا از کاسبها توانسته بودند زیر تابلو شیشهای سینما که تا یکی از گوشههای آن کشیده شده بود پناه بگیرند و بقیۀ آنها سرمایۀ چسبناک خود را زیر آفتاب سوزان و گرد و خاکی که بر اثر بازی بچهها بلند میشد گذاشته بودند. ژاک همراه مادربزرگش به سینما میرفت که برای رفتن به سینما دستی به موهای سفید خود میکشید و یخۀ پیراهن سیاه همیشگی خود را با یک گل نقره میبست. مادربزرگ از میان جمعیت کوچک پرهیاهویی که جلو در سینما را گرفته بود راه خود را با زحمت باز میکرد و خود را به تنها گیشۀ سینما میرساند تا بلیط «رزرو شده» بگیرد. حقیقت آنکه چارهای نبود جز انتخاب بین این «رزرو شده»ها که صندلیهای چوبی بدی بود با نشیمنگاهی که قژقژکنان پایین میافتاد و نیمکتهایی که وقتی در آخرین لحظه در جانبی سینما را به روی بچهها باز میکردند به آنها هجوم میبردند و بر سر جا توی سر و کله هم میزدند. پاسبان شلاق به دستی در هر طرف نیمکتها مأمور حفظ نظم در قسمت خود بود و کم اتفاق نمیافتاد که بچه یا آدم بزرگی را که زیاد وول میزد از سینما بیرون کند. آن موقع سینما فیلم صامت نشان میداد، اول فیلم خبری بود، بعد یک فیلم کوتاه خندهدار، سپس فیلم بلند و دست آخر هم یک فیلم چند قسمتی که هر هفته قسمت کوتاهی از آن را نشان میداد. مادربزرگ مخصوصاً از این فیلمهای تکه تکه خوشش میآمد که هر قسمت آن در وضع بلاتکلیف دلهرهآوری تمام میشد. مثلاً قهرمان ورزیدهای که دختر جوان موبور مجروحی را روی دست میبرد و به یک پل علفی روی درۀ ژرفی میرسد که رود سیلآسایی از ته آن میگذرد. آخرین تصویر این قسمت در آن هفته دست خالکوبیدهای را نشان میداد که کارد سلاخی زمختی به دست گرفته علفهای پل علفی را میبرد. قهرمان با وجود آن که تماشاچیان قسمت «نیمکتها» با داد و فریاد به او هشدار میدادند، با تبختر تمام به راه خود ادامه میداد. موضوع آن نبود که بدانند آیا آن زن و مرد از مهلکه بیرون میآیند یا نه، هیچ شکی در این خصوص جائز نبود، موضوع این بود که بدانند چگونه از مهلکه بیرون میآیند و به همین دلیل بود که آن همه تماشاچی عرب و فرانسوی هفتۀ بعد میآمدند تا ببینند درختی به خواست خداوند مانع سقوط آن دو دلداده شده است. نمایش فیلم در تمام مدت همراه با نوای پیانوی دختری بود که در برابر مسخرگیهای «نیمکتنشینان» وقار پابرجای پشت لاغر خود را قرار میداد که شبیه یک بطری آب معدنی بود که سر آن را با یخۀ توری بسته باشند. ژاک این را علامت تشخص میدانست که دوشیزه خانم باهیبت در گرمای بسیار سوزان هم دستکش بدون پنجه به دست میکرد. از طرف دیگر، کار او آنقدرها که فکر میکردند آسان نبود. علیالخصوص، همراهی فیلم خبری با موسیقی او را ناگزیر میکرد آهنگ را با تناسب چگونگی واقعهای که نشان داده میشد عوض کند. این بود که از یک آهنگ شاد رقص همراه با نشان دادن مدلهای لباس بهاره ناگهان به مارش عزای شوپن میپرید چون در فیلم آمدن سیل در چین یا تشییع جنازۀ یک شخص مهم مملکتی یا جهانی نشان داده میشد. قطعهای که نواخته میشد هرچه بود در هر حال اجرای آن تزلزلناپذیر بود، گویی ده ماشین کوچک خشک از روز ازل به فرمان چرخدندههای یک ابزار دقیق روی شستیهای کهنۀ زردشده جلو عقب میرفتند. در سالن با آن دیوارهای لخت و کف پوشیده از پوسته بادام، بوی نفت با بوی تند آدمیزاد درهم میآمیخت. و در هر صورت همین دوشیزه خانم بود که پیشدرآمدی را که بایستی حال و هوای نمایش فیلم در بعدازظهر را پدید آورد با هجومی تمام عیار آغاز میکرد و هیاهوی کرکننده را فرومینشاند. از صدای قژقژ بلندی معلوم میشد که آپارات به کار افتاده است و زجر ژاک از همینجا شروع میشد.
چون فیلمها صامت بود، نوشتههای زیادی روی پرده میآمد که غرض از آنها روشن کردن ماجرای فیلم بود. چون مادربزرگ سواد نداشت، کار ژاک آن بود که این نوشتهها را برای او بخواند. مادربزرگ با همۀ پیری هیچ نقص شنوایی نداشت. اما اول اینکه ژاک بایستی بر صدای پیانو و سروصدای تماشاچیان که در ابراز احساسات خود افراط میکردند غلبه کند. گذشته از این، با وجود اینکه نوشتههای فیلم در غایت سادگی بود، بسیاری از کلمات برای او بیگانه بود. از طرفی ژاک میخواست مزاحم اطرافیان خود نباشد و به خصوص نگران آن بود که مبادا همۀ کسانی که در سالن بودند بفهمند مادربزرگ بیسواد است (خود مادربزرگ هم گاهی خجالتزده میشد و در همان ابتدای برنامه با صدای بلند میگفت: «تو برایم بخوان، من عینکم را جا گذاشتهام»)، از اینرو ژاک نوشتهها را به آن بلندی که میتوانست نمیخواند. در نتیجه، مادربزرگ فقط نیمی از نوشتهها را میفهمید و از او میخواست آن را تکرار کند و بلندتر بخواند. اما تا ژاک میخواست بلندتر حرف بزند صدای «هیس» بلند میشد و باز هم بدجوری خجالتزدهاش میکرد، آن وقت کلمات را تند و جویده جویده میگفت و غرغر مادربزرگ بلند میشد و طولی نمیکشید که نوشتۀ بعدی میآمد که برای پیرزن بیچاره که نوشتۀ قبلی را هم نفهمیده بود نامفهومتر میشد. گیجبازی همینطور بیشتر میشد تا این که ژاک حضورذهن پیدا کند و در دو کلمه مثلاً یک لحظه حساس «علامت زورو» با شرکت «دوگلاس فربنکس» پدر را خلاصه کند. «دزده میخواد دختره را از چنگش دربیاره.» ژاک این جمله را شمرده و محکم با استفاده از یک مکث پیانو یا سکوت تماشاچیان میگفت آن وقت همهچیز روشن میشد و فیلم ادامه مییافت و بچه نفسی میکشید. به طور کلی، دردسر به همینجا ختم میشد. اما پارهای از فیلمها مثل فیلم «دو دختر یتیم» راستی راستی خیلی پیچیده بود و ژاک که میان توقعات مادربزرگ و اعتراضهای اطرافیان که دم به دم خشمآلودتر میشد گیر کرده بود سرانجام ناچار میشد خاموش بماند. هنوز هم خاطرۀ یکی از برنامهها را در ذهن داشت که مادربزرگش از کوره در رفته و بالاخره از سینما بیرون رفته بود، ژاک هم گریهکنان دنبال او راه افتاده بود، چون از این فکر منقلب شده بود که یکی از خوشیهای پیرزن بدبخت را بر هم زده و پول ناچیزی را که ناچار شده بدهد هدر داده است.
مادرش هیچوقت به سینما نمیآمد. او هم بیسواد بود و علاوه بر این نیمهکر هم بود. تعداد واژههایی که میدانست حتی از تعداد واژههایی که مادرش میدانست کمتر بود. هنوز هم زندگیش بدون سرگرمی بود. ظرف چهل سال فقط دو سه بار به سینما رفته بود، هیچ از آن سر درنیاورده بود و برای آن که باعث رنجش کسانی که او را مهمان کرده بودند نشود فقط گفته بود پیراهنهایشان قشنگ بود یا آن یارویی که سبیل داشت از قیافهاش معلوم بود خیلی بدجنس است. به رادیو هم نمیتوانست گوش کند. و اما روزنامه، گاهی روزنامههای مصور را ورق میزد و از پسرها، یا نوههایش میخواست که عکسها را برایش توضیح دهند، به این اعتقاد میرسید که ملکۀ انگلستان غمگین است و مجله را میبست و باز هم از همان پنجره به رفتوآمد مردم در همان خیابانی که نیمی از عمر خود را به تماشای آن گذرانده بود نگاه میکرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.