Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم اول - قسمت پنجم

آدم اول - قسمت پنجم

نویسنده: آلبر کامو
مترجم: منوچهر بدیعی

بازی‌های بچه

موج خفیف و کوتاهی کشتی را در گرمای ماه ژوئیه پیش می‌راند. ژاک کورمری نیمه‌برهنه در کابین خود دراز کشیده بود و تماشا می‌کرد که چگونه بازتاب نور خورشید که بر پهنۀ دریا خرد و ریز شده بود روی لبه‌های مسی دریچۀ کابین می‌رقصد. به یک جست از جا برخاست تا هواکش را خاموش کند چون هواکش عرق بدنش را حتی پیش از آن‌که بر بالا تنه‌اش روان شود در مساماتش خشک می‌کرد، بهتر همان بود که عرق کند، و بعد خود را ول کرد روی تختش که سفت و باریک بود او هم خوشش می‌آمد که تختخواب همین‌جور باشد. بی‌درنگ از ته کشتی صدای خفۀ موتورها با نوسان‌های میرنده بلند شد چنانکه گویی قشون عظیمی بی‌وقفه به رژه رفتن مشغول شده باشد. ژاک از این صدای کشتی‌های بزرگ، چه در شب و چه در روز، خوشش می‌آمد و از این احساس هم خوشش می‌آمد که گویی روی آتشفشان راه می‌رود در حالی‌که گرداگرد او دریای پهناور نیز پهنه‌های بی‌حدومرز خود را به تماشا می‌نهد. اما روی عرشه هوا خیلی گرم بود: پس از ناهار، مسافران، گیج و منگ از خوردن غذا، خود را روی عرشۀ سرپوشیدۀ کشتی‌های اقیانوس‌پیما ول کرده بودند یا در موقع خواب بعدازظهر به راهرو کشتی‌ها گریخته بودند. ژاک خوشش نمی‌آمد که بعدازظهرها بخوابد. با بیزاری عبارت «به سراغ بنی خواب» را به یاد آورد. این اصطلاح مضحک مادربزرگش بود که وقتی او در الجزیره کودک بود و مادربزرگش می‌خواست بعدازظهر بخوابد و او را هم مجبور به خوابیدن کند می‌گفت. سه اتاق آپارتمان کوچک حومۀ شهر الجزیره در سایۀ راه راه کرکره‌هایی که آن‌ها را کیپ بسته بودند غرق شده بود. در بیرون، گرما کوچه‌های خشک و گردآلود را می‌پخت و در سایه‌روشن اتاق‌ها یکی دو خرمگس پرجنب و جوش بی آن‌که خسته شوند در پی یافتن راه خروجی بودند و مثل طیاره صدای وزوز از خودشان درمی‌آوردند. هوا گرم‌تر از آن بود که بشود به کوچه رفت و به جمع رفقا پیوست، خود رفقا را هم به زور در خانه نگه داشته بودند. هوا گرم‌تر از آن بود که بشود «پاردایان‌ها» یا مجلۀ «انتره پید» را خواند. وقتی که بر اثر پیشامد فوق‌العاده‌ای مادربزرگ آنجا نبود یا با زن همسایه وراجی می‌کرد، بچه بینی‌اش را روی کرکره‌های اتاق ناهارخوری که مشرف به خیابان بود پهن می‌کرد. خیابان خاکی خلوت بود. جلو دکان‌های کفاشی و خرازی روبرو سایبان‌های کرباس سرخ و زرد را پایین کشیده بودند، پرده‌ای از مهره‌های رنگارنگ جلو در تنباکو فروشی را می‌پوشاند و در قهوه‌خانۀ ژان هیچ جانداری نبود مگر گربه‌ای که روی جلوخوان خاکی پوشیده از خاکه‌اره و پیاده‌رو پر از گرد و خاک چنان خوابیده بود که گویی مرده است.

آن وقت بچه به اطراف اتاق نیمه‌لخت برگشت، اتاق را دوغاب آهک زده بودند و وسط آن میز چهارگوشی بود و چسبیده به دیوارهای اتاق یک بوفه و میز کوچکی پوشیده از جای خراش و لکه جوهر گذاشته بودند و روی کف بی‌فرش اتاق تشک کوچکی بود که روی آن پتویی انداخته بودند و شب که می‌شد دایی نیمه‌لال بچه روی آن می‌خوابید، پنج صندلی هم در اتاق بود. در گوشه‌ای از اتاق بر سر بخاری دیواری که فقط روی آن از سنگ مرمر بود یک ظرف کوچک گذاشته بودند که گردن دراز و باریک داشت و به گل آراسته بود، از همان‌ها که در بازار مکاره‌ها پیدا می‌شود. بچه که در میان دو برهوت سایه و آفتاب گیر کرده بود، شروع کرد بی‌وقفه و با گام‌های شتابان یکنواخت دور میز چرخیدن و چنانکه گویی ورد گرفته است هی می‌گفت: «حوصله‌ام سر رفته! حوصله‌ام سر رفته!» حوصله‌اش سر رفته بود، اما در عین حال در همین حوصله سر رفتن هم نوعی بازی، نوعی شادی، نوعی تمتع وجود داشت زیرا وقتی از مادربزرگ که سرانجام برگشته بود، شنیده بود «به سراغ بنی خواب» به خشم آمده بود. اما داد و فریادش به جایی نرسیده بود. مادربزرگ که نُه بچه را در ده بزرگ کرده بود برای خود عقایدی دربارۀ تعلیم و تربیت بچه‌ها داشت. بچه با یک هل به درون اتاق رانده شد. این اتاق یکی از دو اتاق مشرف به حیاط بود. اتاق دیگر دو تختخواب داشت، یکی تختخواب مادرش بود و روی آن یکی هم خودش و برادرش می‌خوابیدند. مادربزرگ حق داشت که یک اتاق تکی فقط برای خودش داشته باشد. اما اغلب شب‌ها و تمام روزها برای خواب بعدازظهر در تختخواب بلند و بزرگش به بچه جا می‌داد. بچه سندل‌هایش را می‌کند و خود را بالا می‌کشید و می‌رفت روی تختخواب. از روزی که وقتی مادربزرگش در خواب بود یواش از تختخواب لغزیده و خود را به زمین رسانده و رفته بود تا باز هم چرخ زدن دور میز و ورد گرفتن را از سر گیرد، مجبور بود ته تختخواب چسبیده به دیوار جا بگیرد. وقتی به ته تختخواب می‌رسید می‌دید که مادربزرگش پیراهنش را در می‌آورد و پیراهن خواب کرباسش را به تن می‌کند که یخه‌اش با روبانی که آن را داشت باز می‌کرد چین خورده بود، آن وقت او هم می‌رفت روی تختخواب و بچه بوی بدن پیر شده را در کنار خود می‌شنید و رگ‌های آبی درشت و لکه‌های پیری را که پاهای مادربزرگش را از ریخت انداخته بود تماشا می‌کرد. مادربزرگش باز هم می‌گفت: «یالا، به سراغ بنی خواب»، و خود او زود خوابش می‌برد در حالی‌که بچه با چشم‌های باز رفت‌و‌آمد مگس‌های خستگی‌ناپذیر را تماشا می‌کرد.

آری، سال‌ها بود که از خواب بعدازظهر بدش می‌آمد و بعداً که بزرگ شد تا وقتی که به بیماری سختی مبتلا شد، نمی‌توانست دلش را به این راضی کند که در آن گرمای سوزان بعد از ناهار دراز بکشد. با این حال اگر هم اتفاقاً خوابش می‌برد، با ناراحتی و حال تهوع بیدار می‌شد. فقط از اندک مدتی پیش، از وقتی که به بیخوابی دچار شده بود، می‌توانست نیم ساعتی در روز بخوابد و سرحال و قبراق بیدار شود. به سراغ بنی خواب...

مثل اینکه باد آرام شده بود، در زیر آفتاب مضمحل شده بود. کشتی دیگر به حرکت دورانی خود ادامه نمی‌داد و به نظر می‌رسید که اکنون راه مستقیمی در پیش گرفته است. موتورها با تمام دور خود کار می‌کردند، پروانۀ کشتی انبوه آب را به خط مستقیم می‌شکافت و سرانجام صدای پیستون‌ها آن‌قدر منظم شد که با صدای خفه و بی‌وقفۀ تابش آفتاب بر روی دریا اشتباه می‌شد. ژاک نیمه‌خواب بود، از فکر دیدن الجزیره و آن خانۀ کوچک فقیرانۀ حومۀ شهر دلش از نوعی دلهرۀ شادان مالش رفت. هر بار که از پاریس به افریقا می‌رفت همین‌طور بود، با نوعی شادمانی نهانی، دلش باز می‌شد، با خرسندی کسی که در فرار از جایی موفق شده است و وقتی به یاد قیافۀ نگهبان‌ها می‌افتد می‌خندد. چنانکه هر بار هم از جاده یا با قطار به آنجا بازمی‌گشت، دلش از دیدن نخستین خانه‌های حومۀ شهر مالش می‌رفت که آدم به آن‌ها می‌رسید بی آن‌که بداند چگونه به آن‌ها رسیده است، نه درخت مرز آن‌ها را مشخص می‌کرد نه آب، مانند سرطان بدخیمی بود که غده‌های فقر و زشتی خود را پخش می‌کرد و رفته‌رفته جسم خارجی را در خود فرو می‌برد تا آن را به قلب شهر برساند، به آنجایی که تزئین باشکوه ظاهری گاهی او را از وجود آن جنگل سیمان و آهن غافل می‌کرد که شبانه‌روز در زندان آن بود و ذهن او را تا سرحد بی‌خوابی می‌انباشت. اما فرار کرده بود، دم می‌زد، بر پشت پهناور دریا دم می‌زد، هماهنگ با موج‌ها، زیر نوسان پردامنۀ خورشید دم می‌زد، سرانجام می‌توانست بخوابد و به عالم کودکی بازگردد که هرگز از آن بیرون نیامده بود، به راز این روشنایی، این فقر پرحرارت بازگردد که به او یاری رسانده بود تا زندگی کند و بر همه‌چیز غلبه یابد. آفتابی که بازتاب بریده‌بریده و اینک تقریباً بی‌حرکت آن بر روی چهارچوب مسی دریچه کشتی افتاده بود همان آفتابی بود که در اتاق تاریکی که مادربزرگ در آن می‌خوابید با تمام وزن خود بر تمام سطح کرکره‌ها سنگینی می‌کرد و از تنها بریدگی که بر اثر پریدن گرۀ چوب در پرۀ کرکره‌ها پدید آمده بود تنها یک شمشیر نازک در تاریکی فرو می‌برد. مگسی در کار نبود، آنچه که وزوز می‌کرد و عالم چرت او را می‌انباشت و غذا می‌داد مگس نبود، در دریا مگس پیدا نمی‌شود و اصلاً مرده بودند آن مگس‌هایی که بچه آن‌ها را برای این دوست می‌داشت که پرسروصدا بودند و تنها موجودات زنده در این عالمی بودند که گرما آن را منگ و سست کرده بود و همه آدمیان و جانوران به پهلو دراز کشیده و بی‌حس بودند البته غیر از او در تختخواب توی جای تنگی که بین دیوار و مادربزرگ برای او مانده بود پهلو به پهلو می‌شد، او هم می‌خواست زندگی کند و به نظرش چنین می‌آمد که زمان خواب از زندگی و از بازی‌های او ربوده می‌شود. شکی نبود که رفقا در خیابان پره‌وو – پارادول منتظرش بودند، در همان خیابانی که هر دو طرف آن پوشیده از باغچه‌هایی است که شب‌ها بوی رطوبت آبیاری و پیچک می‌دهند، پیچکی که همه‌جا، چه آبش می‌دادند چه نمی‌دادند، می‌رویید. همین که مادربزرگ بیدار می‌شد، بچه پا به دو می‌گذاشت و به خیابان لیون که هنوز هم زیر درختان انجیر خلوت بود می‌رفت و تا چشمه‌ای که گوشۀ خیابان پره‌وو – پارادول بود می‌دوید و دستۀ چدنی گندۀ بالای چشمه را تا ته می‌چرخاند و سرش را زیر شیر می‌گرفت تا فوران پرزور آب به او برسد و سوراخ‌های بینی و گوش‌ هایش را پر کند و از راه یخۀ باز پیراهنش به شکمش و از زیر شلوار کوتاهش روی پاهایش روان شود و به سندل‌هایش برسد. آن وقت از اینکه حس می‌کرد آب بین کف پاهایش و کف کفشش کف می‌کند خوشش می‌آمد و تا جایی که نفسش می‌گرفت دوان دوان می‌رفت تا به پیر و دیگران که جلو ورودی دالان تنها خانۀ دوطبقۀ خیابان نشسته بودند برسد و نوک سیگار چوبی را که چند لحظه بعد در بازی ماسورۀ «ونگا» همراه با راکت چوبی آبی به کار می‌بردند تیز کند.

همین‌که عده‌شان تکمیل می‌شد راه می‌افتادند و راکت را به نرده‌های زنگ‌زدۀ باغچه‌های جلو خانه‌ها می‌زدند و با این کار چنان سروصدایی راه می‌انداختند که همۀ اهل محل از خواب بیدار می‌شدند و گربه‌هایی که زیر اقاقیاهای گردآلود خوابیده بودند از جا می‌پریدند. ضمن گذشتن از خیابان می‌دویدند و سعی می‌کردند از همدیگر جلو بزنند و چند لحظه بعد از عرق فراوانی پوشیده می‌شدند اما همواره در یک مسیر، به سوی «زمین سبز» می‌رفتند که چندان از مدرسه‌شان دور نبود، چهار پنج خیابان تا آنجا فاصله داشت. اما در میان راه یک توقف اجباری هم داشتند، در جایی که به آن آب‌پخشان می‌گفتند و آن حوض گرد دو طبقۀ بسیار بزرگی بود در میدان نسبتاً بزرگ که آب از آن نمی‌آمد اما حوض زیر آن که مدت‌ها بود توپی آن را برنداشته بودند رفته‌رفته تا لبه از باران‌های سیل‌آسای ناحیه پر شده بود. آب می‌گندید و از خزۀ کهنه و پوسته هندوانه و پوست پرتقال و همه‌جور آشغال پوشیده می‌شد تا زمانی که یا آفتاب آن را بخار می‌کرد یا شهرداری از خواب بیدار می‌شد و تصمیم می‌گرفت با پمپ آن را خالی کند، آن وقت لجن خشک ترک برداشتۀ کثیفی تا مدت‌ها ته حوض می‌ماند تا روزی برسد که آفتاب با دنبال کردن کوشش‌های خود آن را به گرد و خاک تبدیل کند و آنگاه باد یا جاروی جاروکشان آن را روی برگ‌انجیرهای برق‌افتاده‌ای که دور میدان را گرفته بود بریزد. باری، تابستان که می‌شد حوض خشک بود و لبه‌های بزرگ آن پیدا بود که از سنگ سیاه درست شده و برق افتاده بود و از بس با دست و خشتک شلوار به آن مالیده بودند لیز شده بود و ژاک و پیر و دیگران روی آن ادای اسب‌سواری درمی‌آوردند و آن‌قدر روی کپل‌های خود چرخ می‌زدند تا بالاخره بر اثر سقوطی که چاره‌ناپذیر بود در حوض بیفتند که گود نبود و بوی شاش و آفتاب می‌داد.

سپس، همچنان باز هم می‌دویدند، در آن گرما و گردوغباری که پاها و سندل‌هایشان را زیر یک ورقۀ خاکستری‌رنگ پوشانده بود به سوی زمین سبز پرواز می‌کردند.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم اول - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم اول - انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: پنجشنبه 26 اسفند 1400 - 19:47
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2474

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 429
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096254