Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم اول - قسمت ششم

آدم اول - قسمت ششم

نویسنده: آلبر کامو
مترجم: منوچهر بدیعی

زمین سبز زمین بایری بود و در پشت یک کارگاه بشکه‌سازی که در میان حلقه‌های آهنی زنگ‌زده ته بشکه‌های کهنۀ پوسیده بته‌های علف نازک بین تخته‌های سنگ می‌رویید. در آنجا، بچه‌ها نعره‌کشان دایره‌ای روی سنگ می‌کشیدند. یکی از آن‌ها راکت‌به‌دست توی دایره می‌ایستاد و دیگران هرکدام به نوبت سیگار چوبی را به طرف دایره پرت می‌کردند. اگر سیگار توی دایره به زمین می‌خورد، آن‌وقت پرتاب‌کننده راکت را می‌گرفت و از دایره دفاع می‌کرد. بچه‌هایی که از همه ماهرتر بودند سیگار را توی هوا می‌زدند و تا جای خیلی دوری می‌فرستادند. در این صورت حق داشتند به جایی که سیگار افتاده بود بروند و با لبۀ راکت به ته سیگار بزنند که آن وقت سیگار به هوا می‌رفت و سپس آن را با راکت بزنند و به جای دورتری بفرستند و این کار را ادامه بدهند تا جایی که ضربه‌شان خطا رود یا دیگران سیگار را توی هوا بزنند، آن وقت به سرعت برمی‌گشتند سر دایره تا باز هم از دایره در برابر سیگار که حریف آن را با شتاب و مهارت پرتاب کرده بود دفاع کنند. این تنیس فقرا، با چند قاعدۀ پیچیده‌تر، تمام وقت بعدازظهرشان را می‌گرفت. پیر از همه ماهرتر و از ژاک لاغرتر بود، کوچک‌اندام‌تر هم بود، کمابیش ضعیف بود، همان‌قدر که ژاک گندمگون بود پیر بور و سفید بود و سفیدی پوستش تا پلک‌هایش می‌رسید و میان پلک‌هایش چشمان آبی‌اش نگاهی مستقیم و دریده داشت، اندکی آسیب‌دیده و شگفت‌زده و در ظاهر پخمه به نظر می‌رسید و در وقت عمل چابکی و دقت و پایداری نشان می‌داد. اما ژاک در زدن شاهکارهایی که محال می‌نمود موفق می‌شد و ضربه‌های حاضر و آماده را خراب می‌کرد. به سبب همان شاهکارها و موفقیت‌هایی که ستایش رفقا را برمی‌انگیخت خود گمان می‌برد که از او بهتر پیدا نمی‌شود و اغلب لاف می‌زد. در واقع، پیر پشت سر هم او را شکست می‌داد و کلمه‌ای هم برزبان نمی‌آورد. اما پس از بازی، راست می‌ایستاد، بی آن‌که حتی یک سانتیمتر قدش را خم کند، و با سکوت و گوش‌دادن به دیگران لبخند می‌زد.

وقتی که هوا یا حال و حوصله‌شان اجازه نمی‌داد، به جای دویدن در خیابان‌ها و زمین بایر اول در راهرو خانۀ ژاک جمع می‌شدند. از آنجا، از دری که ته راهرو بود به حیاط کوچک گودی که دیوارهای سه خانه دور آن را گرفته بود می‌رفتند. در ضلع چهارم حیاط از دیوار باغی شاخه‌های درخت نارنج بزرگی رد می‌شد که هر وقت شکوفه می‌زد بوی عطر از تمام خانه‌های نکبت‌زده بالا می‌رفت، از راهرو بیرون می‌زد یا از راه پلکان سنگی کوچکی پایین می‌آمد و به حیاط می‌رسید. در یک ضلع حیاط و نیمی از ضلع دیگر آن ساختمانی به شکل مثلث قائم‌الزاویه بود که آرایشگر اسپانیایی که در خیابان دکان داشت در آن منزل گرفته بود و یک خانوادۀ عرب که زن خانواده بعضی شب‌ها در حیاط قهوه بو می‌داد. در ضلع سوم حیاط، اجاره‌نشین‌ها توی قفس‌های بلند لکنتی که از تور سیمی و چوب ساخته شده بود مرغ پرورش می‌دادند. سرانجام، در ضلع چهارم حیاط، این طرف و آن طرف پلکان، سرداب‌های ساختمان باز می‌شد با دهانه‌های گشادی که در سیاهی دهن‌دره می‌کردند: زیرزمین‌های بی‌ته بی‌نوری که در خود خاک، بی هیچ حائلی، کنده بودند و نم پس می‌دادند و از چهار پلۀ پوشیده از خاک برگ سبز شده به آن می‌رفتند و مستأجرها خرت و پرت‌های اضافی خود را که تقریباً هیچ بود در آن می‌ریختند: چمدان‌های کهنه‌ای که در آن‌جا می‌پوسید، تکه‌پاره‌های صندوق، لگن‌های زنگ‌زده و سوراخ‌سوراخ و هرچه که عاقبت در همۀ زمین‌های بایر پر و پخش می‌شود و حتی به درد آدم‌های خیلی فقیر هم نمی‌خورد. در چنین جایی، در یکی از همین زیرزمین‌ها بود که بچه‌ها جمع می‌شدند. ژان و ژوزف، دو پسر آرایشگر اسپانیایی، عادت داشتند توی آن زیرزمین که جلو در خانۀ خرابۀ آنان بود، حیاط اختصاصی‌شان به حساب می‌آمد. ژوزف، گرد و قلنبه و بدجنس، همیشه می‌خندید و هرچه داشت می‌بخشید. ژان، کوچولو و لاغر، مدام هر میخ ناچیز و هر پیچ ناچیزی را که می‌دید جمع می‌کرد و مخصوصاً سخت مواظب تیله‌ها یا هسته زردآلوهایش بود که از لوازم حتمی یکی از بازی‌های مورد علاقه‌شان بود. در عالم خیال هم متضادتر از این دو برادر جدانشدنی پیدا نمی‌شد. همراه با پیر و ژاک و ماکس که آخرین همدستشان بود در زیرزمین بویناک نمناک فرو می‌رفتند. سوسک‌های کوچک خاکستری را که لاک‌های بریده بریده داشتند و به آن‌ها خوک هندی می‌گفتند از روی چمدان‌های پاره‌پاره‌ای که در خاک می‌پوسید می‌زدودند و چمدان‌ها را روی انبوه آهن زنگ‌زده برپا می‌داشتند و زیر این خیمۀ نکبتی، که هرچه بود خانه خودشان بود (در حالی‌که هیچ‌وقت نه اتاقی و نه حتی تختخوابی داشتند که مختص خودشان باشد)، آتش مختصری روشن می‌کردند که در آن هوای نمناک و بسته فرو می‌مرد و دود می‌کرد و آنان را از کنام خود بیرون می‌راند تا جایی که می‌رفتند و آن را با خاک نمناکی که از خود حیاط کنده بودند می‌پوشاندند. آن وقت پس از بگومگویی که همیشه با ژان داشتند، کارامل‌های نعناعی درشت و بادام شور یا نخودچی، باقلاهایی که به آن‌ها تراموس می‌گفتند یا نقل به رنگ‌های خیلی تند را بین خود تقسیم می‌کردند که این‌ها را عرب‌ها جلو در سینمای نزدیک آنجا روی سبدی گذاشته بودند و می‌فروختند، سبدی که در محاصرۀ مگس‌ها بود و چیزی نبود مگر یک جعبۀ چوبی بر روی بلبرینگ. روزهای بارانی، خاک حیاط مرطوب که از آب خیس می‌شد مازاد باران را به درون زیرزمین‌ها که همواره تا کمر آن‌ها پر از آب می‌شد روانه می‌کرد و بچه‌ها روی جعبه‌های کهنه می‌رفتند و دور از آسمان صاف و بادهای دریا «روبنسون» بازی درمی‌آورند و در شاهنشاهی فقر خود به پیروزی می‌رسیدند.

اما زیباترین روزها، روزهای تابستان بود و بچه‌ها به هر بهانه‌ای که بود با یک دروغ حسابی از خواب بعدازظهر خلاص می‌شدند. زیرا در آن روزها، می‌توانستند با پای پیاده، چون هیچ‌وقت پول تراموا نداشتند، از چندین خیابان زرد و خاکستری حومۀ شهر بگذرند و پس از مدت‌ها راه رفتن به باغ گیاه‌شناسی برسند که در این میان از محلۀ سرطویله‌ها نیز می‌گذشتند، از درشکه‌خانه‌های بزرگی که متعلق به بنگاه‌ها یا اشخاصی بود که با ارابه‌های اسبی نیازهای نواحی داخل خشکی را برطرف می‌کردند و در هر دو سمت کوچه‌های این محله درهای کشویی قرار داشت که پشت آن‌ها صدای پایکوبی اسب‌ها و نفس تند آن‌ها که صدای لب‌هایشان را درمی‌آورد و روی چوب آخور صدای زنجیر آهنی که افسار اسب‌ها بود، شنیده می‌شد و بچه‌ها با لذت تمام بوی تپاله و کاه و عرقی را که از این جاهای ممنوع بیرون می‌آمد به بینی می‌کشیدند و ژاک باز هم پیش از خواب در خیال خود از آن جاها یاد می‌کرد. جلو یکی از سرطویله‌ها که درش باز بود و اسب‌های آن را تیمار می‌کردند می‌ایستادند. حیوانات درشت پاگنده‌ای بودند که آن‌ها را از فرانسه آورده بودند و، گیج از گرما و مگس، چشمانشان را که چشمان تبعیدشدگان بود بر آنان گشوده بودند. سپس ارابه‌چی‌ها بچه‌ها را می‌راندند و آنان به سمت باغ بزرگی می‌دویدند که در آن کمیاب‌ترین بذرها را می‌کاشتند. در راه درازی که تا لب دریا منظره‌ای از آبن ما و گل داشت بچه‌ها زیر نگاه پر از بدگمانی نگهبان‌ها قیافۀ آدم‌های بی‌اعتنا و باادبی را می‌گرفتند که به گردش آمده‌اند. اما به اولین راه عرضی باغ که می‌رسیدند راه قسمت شرقی باغ را در پیش می‌گرفتند و از میان چند ردیف درخت کَرنا که چنان درهم فشرده بود که در زیر سایۀ آن‌ها تقریباً تاریک بود به سوی درختان بزرگ کائوچو می‌رفتند که شاخه‌های آویزان آن‌ها از ریشه‌های چندگانه‌شان تمیز داده نمی‌شد و از همان اولین شاخه‌هایی که درمی‌آمد سر به سوی زمین خم می‌کرد و بچه‌ها از آن‌ها می‌گذشتند و به سوی هدف واقعی راه‌پیمایی خود می‌رفتند که درختان نارگیل بزرگی بود که بر نوک آن‌ها خوشه میوۀ گرد و درهم و فشرده‌ای به رنگ نارنجی می‌رویید و بچه‌ها به آن نارگیلک می‌گفتند. آنجا، اولین کارشان این بود که در تمام جهات دیده‌بانی کنند مبادا نگهبانی در آن حوالی باشد. سپس تأمین مهمات، یعنی جمع‌آوری ریگ، آغاز می‌شد. وقتی همه با جیب‌های پر برمی‌گشتند، هرکدام به نوبت خوشه‌ها را نشانه می‌گرفت، خوشه‌هایی که بر درختان دیگر آرام و در هوا نوسان می‌کردند. هر ریگی که پرتاب می‌شد چند دانه میوه می‌افتاد که فقط متعلق به ریگ‌انداز خوش‌اقبال بود و دیگران بایستی صبر می‌کردند تا او غنیمت خود را جمع کند بعد ریگ پرتاب کنند. ژاک که در نشانه‌گرفتن مهارت داشت در این بازی با پیر برابری می‌کرد. اما هر دو آنچه را به دست آورده بودند با بچه‌هایی که اقبال کم‌تری داشتند تقسیم می‌کردند. ناشی‌تر از همه ماکس بود که عینک می‌زد و چشمش کم‌سو بود. با این‌که خپله و توپر بود از روزی که دیگران دیده بودند چه‌جور دعوا می‌کند به او احترام می‌گذاشتند. در حالی‌که در دعواهای مکرر خیابانی که بچه‌ها در آن دخیل بودند رسم این بود، مخصوصاً در مورد ژاک که نمی‌توانست جلو خشم و خشونت خود را بگیرد، که خود را روی حریف بیندازد تا بدترین آسیب را در کوتاه‌ترین زمان ممکن به او برسانند حتی اگر ضربه جانانه‌ای هم در برابر نوش‌جان می‌کردند، ماکس که اسمش آهنگ آلمانی داشت، یک روز که پسر گندۀ قصاب که «ژیگو» لقب گرفته بود به او گفت «سگ آلمانی»، به آرامی عینکش را برداشت و به ژوزف سپرد و مثل مشت‌زن‌هایی که عکسشان را در روزنامه دیده بود گارد گرفت و به پسر قصاب گفت بیا یک بار دیگر بگو ببینم. بعد بی آن‌که جوش بیاورد در برابر حمله‌های ژیگو جاخالی داد و چندبار به او ضربه زد بی آن‌که خودش ضربه‌ای ببیند و عاقبت هم آن‌قدر بخت و اقبالش بلند بود که توانست قلنبۀ سیاهی روی چشم او بگذارد که افتخار بزرگی بود. از آن روز به بعد محبوبیت ماکس در دل آن دستۀ کوچک خانه کرد. بچه‌ها با جیب‌ها و دست‌هایی که از میوه چسبناک بود از باغ بیرون می‌شدند و به طرف دریا می‌رفتند و همین‌که از حوالی باغ دور می‌شدند نارگیلک‌ها را توی دستمال‌های کثیف خود خالی می‌کردند و با لذت آن دانه‌های الیافی را می‌جویدند که گرچه آن‌قدر شیرین و چرب بود که آدم را وازده می‌کرد اما مانند پیروزی سبک و خوش‌طعم بود. سپس به سوی پلاژ روان می‌شدند.

برای رفتن به پلاژ بایستی از جاده‌ای که به آن «گوسفندرو» می‌گفتند بگذرند؛ دلیل این اسم‌گذاری هم آن بود که اغلب اوقات گله‌های گوسفند از این جاده به بازار «مزون – کره» در شرق الجزیره رفت‌وآمد می‌کردند. در واقع این جاده، یک راه میان‌بر فرعی بود که دریا را از قوس دایره‌ای که باعث می‌شد شهر به صورت پله‌پله روی تپه‌ها قرار گیرد جدا می‌کرد. بین آن جاده و دریا، چند کارخانه و چند کورۀ آجرپزی و یک کارخانۀ گاز بود که با چند تکه زمین شنزار پوشیده از ورقۀ خاک رس یا گرد آهک، که خرده‌ریزهای چوب و آهن را سفید کرده بود، از هم جدا می‌شدند. وقتی از این زمین بی‌حاصل می‌گذشتند به پلاژ «سابلت» می‌رسیدند. شن در این پلاژ اندکی سیاه بود و نخستین موج‌ها همیشه شفاف نبود. در سمت راست یک حمام عمومی بود که اتاقک‌های خود را در اختیار مشتریان می‌گذاشت و در روزهای عید سالنش را که جعبۀ چوبی بزرگی بود روی پایه‌های چوبی فرورفته در آب، برای رقص در اختیار مشتریان می‌گذاشت. فصلش که می‌شد، هر روز فروشندۀ سیب‌زمینی سرخ‌کرده اجاق خود را به کار می‌انداخت. اغلب اوقات بچه‌های این دستۀ کوچک حتی پول نداشتند که یک پاکت از این سیب‌زمینی سرخ‌کرده بخرند. اگر از قضا یکی از آن‌ها پولی را که لازم بود داشت یک پاکت از آن می‌خرید و با وقار و متانت تمام به سوی پلاژ می‌رفت و موکب رفقا نیز در التزام رکاب او روان می‌شدند و جلو دریا در سایۀ یک کرجی کهنۀ خرد و خمیر شده پایش را توی شن فرو می‌برد و خود را روی لمبرهایش ول می‌کرد و با یک دست پاکت را راست و عمودی می‌گرفت و با دست دیگر سر آن را می‌پوشاند مبادا هیچ‌کدام از آن دانه‌های درشت‌ ترد را از دست بدهد. آن موقع رسم این بود که به هرکدام از رفقا یک پَر سیب‌زمینی سرخ‌کرده می‌داد و آنان با خلوص مذهبی این تنها تنقل گرم و آغشته به عطر روغن پرمایه را که به آن‌ها داده بود با لذت می‌خوردند. سپس آن بچۀ خوشبخت را تماشا می‌کردند که با وقار و متانت بقیۀ سیب‌زمینی سرخ‌کرده‌ها را یک‌به‌یک با لذت می‌خورد. خرده‌های سیب‌زمینی همیشه در ته پاکت می‌ماند. بچه‌ها به صاحب پاکت که سیر شده بود التماس می‌کردند بگذارد آن خرده‌ها را بین خود تقسیم کنند و اغلب اوقات، غیر از مواقعی که ژان صاحب پاکت بود، او کاغذ چرب و چیلی را باز می‌کرد و ذره‌های سیب‌زمینی سرخ‌کرده را پهن می‌کرد و به هرکس اجازه می‌داد به نوبت یکی از آن ذره‌ها را بردارد. برای آن که معلوم شود چه کسی باید اول هجوم ببرد و در نتیجه درشت‌ترین ذره را بردارد فقط یک «ببو» لازم بود. وقتی‌که ضیافت پایان می‌یافت خوشی و ناخوشی فوراً از یاد می‌رفت و نوبت به آن می‌رسید که زیر آفتاب تند به گوشۀ غربی پلاژ بروند تا برسند به یک ساختمان نیمه‌مخروبه که ظاهراً پایه‌های کلبۀ ویران شده‌ای بود و بچه‌ها پشت آن می‌توانستند لباس خود را بکنند.

چند ثانیۀ بعد لخت شده بودند و لحظه‌ای بعد توی آب بودند و با قوت و ناشیگری شنا می‌کردند، نعره می‌کشیدند، دهانشان کف می‌کرد و تف می‌کردند، و با یکدیگر مسابقه می‌دادند تا ببینند کی بهتر شیرجه می‌رود یا بیش‌تر زیر آب می‌ماند. دریا آرام و ولرم بود و آفتاب اکنون روی سرهای خیس نرم می‌تابید و شکوه و روشنایی چنان این تن‌های جوان را از شادی سرشار کرده بود، که آنان را به فریادهای بی‌وقفه وامی‌داشت. بر زندگی و بر دریا حکومت می‌کردند و هرآن‌چه را که شکوهمندتر از آن نباشد و عالم بتواند آن را عطا کند اینان برمی‌گرفتند و بی حدواندازه از آن بهره‌مند می‌شدند، مانند زمیندارانی که پشتشان به ثروت بی‌بدیلشان گرم است.

حتی وقت را فراموش می‌کردند، از پلاژ به دریا می‌دویدند، آب نمکداری را که بدنشان را چسبناک می‌کرد، روی شن خشک می‌کردند و سپس شن را که لباس خاکستری به آنان پوشانده بود در دریا می‌شستند. می‌دویدند و چلچله‌ها با جیغ‌های تندوتیز شروع می‌کردند به پایین‌آمدن و بر فراز کارخانه‌ها و پلاژ پروازکردن. آسمان که از دم گرمای روز خالی شده بود صاف‌تر و سپس سبز گشته بود، نور کمرنگ می‌شد و از آن سوی خلیج، نیم‌دایرۀ خانه‌های شهر که تا آن وقت غرق در چیزی مانند مه بود نمایان شده بود. هنوز هم روز بود اما چراغ‌ها را به پیشواز شامگاه زودگذر افریقا زود روشن کرده بودند. معمولاً پیر نخستین کسی بود که علامت می‌داد: «دیر است» و بی‌درنگ پراکنده می‌شدند با خداحافظی شتابان. ژاک با ژوزف و ژان بی آن‌که در فکر دیگران باشند به طرف خانه‌هاشان می‌دویدند. طوری می‌دویدند که از نفس می‌افتادند. مادر ژوزف دست بزن داشت. و اما مادربزرگ ژاک... همچنان در تاریکی شب که با شتاب تمام فرا می‌رسید می‌دویدند، از دیدن نخستین چراغ‌های گاز و ترامواهای روشنی که از جلو آنان به سرعت می‌گذشتند و بر سرعت خود می‌افزودند، پریشان شده بودند و از این‌که می‌دیدند شب شده است متوحش بودند و دم در خانه که می‌رسیدند حتی بدون خداحافظی از یکدیگر جدا می‌شدند. دراین گونه شب‌ها، ژاک در پلکان تاریک و بویناک می‌ایستاد و در تاریکی به دیوار تکیه می‌داد و منتظر می‌ماند تا دل پرتلاطمش آرام گیرد. اما قادر نبود صبر کند و دانستن اینکه قادر نیست صبر کند او را بیش‌تر به نفس‌نفس می‌انداخت. با سه شلنگ به سرسرا می‌رسید، از جلو در مستراح‌های آن طبقه می‌گذشت و در آن طبقه را باز می‌کرد. اتاق غذاخوری انتهای دالان روشن بود و او، میخکوب‌شده، صدای قاشق‌ها را که به بشقاب‌ها می‌خورد می‌شنید. وارد می‌شد. دور میز زیر نور گرد چراغ نفتی، دایی نیمه‌لال به هورت‌کشیدن سوپ خود ادامه می‌داد؛ مادرش که هنوز جوان بود با گیسوان انبوه خرمایی با چشمان زیبای مهربانش به او نگاه می‌کرد. مادرش شروع می‌کرد: «خوب می‌دانی که...» اما مادربزرگش، که ژاک فقط پشت او را می‌دید، با قامتی راست در پیراهن سیاه، لبان به هم فشرده، چشمان شفاف و غضبناک حرف دخترش را قطع می‌کرد. «کجا بودی؟» - «پیر تکلیف حساب را به من نشان می‌داد.» مادربزرگ از جا برمی‌خاست و به او نزدیک می‌شد. موهایش را بو می‌کرد، بعد دستش را روی قوزک‌های پایش که هنوز هم پر از شن بود می‌کشید. «تو از پلاژ می‌آیی.» دایی شمرده شمرده می‌گفت: «پس دروغ می‌گویی.» اما مادربزرگ از پشت سر او می‌گذشت. از پشت در اتاق شلاق زمختی را که به آن عصب گاو می‌گفتند و آنجا آویزان بود برمی‌داشت و سه چهار ضربه به پاها و کپلش می‌زد که جایش آن‌قدر می‌سوخت که نعره‌اش درمی‌آمد. اندکی بعد با دهان و گلویی بغض کرده و پراشک، در برابر بشقاب سوپش که دایی‌اش که دلش به حال او سوخته بود برایش آورده بود شق و رق می‌نشست تا جلو ریزش اشک خود را بگیرد. و مادرش پس از آن‌که نگاه تندی به مادربزرگش می‌انداخت، صورتی را که بچه آن‌قدر دوست می‌داشت به سوی او می‌چرخاند و می‌گفت: «سوپت را بخور. تمام شد. تمام شد.» آن وقت بود که بچه گریه سر می‌داد.

 

ژاک کورمری بیدار شد. آفتاب دیگر روی چهارچوب مسی پنجره نمی‌تابید بلکه تا حد افق پایین آمده بود و اکنون دیوارۀ روبروی او را روشن می‌کرد. لباس پوشید و رفت روی عرشه. آخر شب به الجزیره می‌رسید.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم اول - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم اول - انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: شنبه 28 اسفند 1400 - 08:22
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2349

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 569
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096394