سنبریو و مالان (ژ.گ.)
شب، سر میز شام، ژ.ک. دوست قدیمیاش را تماشا میکرد که با نوعی ولع و بیتابی به دومین تکۀ گوشت ژیگوی خود هجوم میبرد؛ بادی که میوزید آرام آرام گرداگرد خانۀ کوچک کمارتفاع در حومۀ شهر نزدیک جادهای که به ساحل میرفت همهمه میکرد. ژ.ک. در موقع آمدن در جوی خشک لبۀ پیادهرو چند تکه جلبک خشکشده دیده بود که همراه با بوی نمک تنها چیزهایی بودند که از نزدیکی دریا خبر میدادند. ویکتور مالان، که تمام دوران کارمندی خود را در ادارۀ گمرک گذرانده بود دوران بازنشستگی خود را در این شهر کوچک میگذراند که هرچند خود آن را انتخاب نکرده بود اما بلافاصله پس از انتخاب آن شهر دل خود را راضی کرد که بگوید در آنجا هیچ چیز نمیتواند حواس او را از مراقبه در عالم تنهایی پرت کند، نه زیبایی زیاده از حد، نه زشتی زیاده از حد و نه حتی خود تنهایی. ادارۀ امور و مدیریت بر آدمها به او بسیار چیزها آموخته بود اما در وهلۀ اول این را، ظاهراً، به او آموخته بود که چیز زیادی نمیداند. با این همه معلوماتش فراوان بود و ژ.ک. او را بیمضایقه تحسین میکرد زیرا مالان در زمانهای که آدمهای برجسته تا این اندازه مبتذل هستند تنها کسی بود که اندیشهای خاص خود داشت، البته تا حدودی که داشتن اندیشهای خاص خود ممکن است، و در هر حال در زیر ظاهری که بهطرز ساختگی مسالمتجو بود در داوری چنان آزادی اندیشهای داشت که با اصالتی سخت کاهشناپذیر مقرون بود.
مالان گفت: «بله دیگر، پسرجان. شما که بالاخره باید بروید مادرتان را ببینید پس بیایید و یک چیزهایی دربارۀ پدرتان یاد بگیرد. بعد هم به سرعت هرچه تمامتر برگردید اینجا و دنبالهاش را برایم تعریف کنید. چیز خندهدار کمتر گیر میآید.»
- بله. خندهدار است. اما حالا که این کنجکاوی به جانم افتاده است دستکم میتوانم سعی کنم یک خرده اطلاعات بیشتر از این طرف و آن طرف جمع کنم. این که تا حالا به فکر این کار نبودهام خودش علامت یک خرده بیماری است.
- ابداً، علامت عقل است. من و مارت که شما هم او را دیده بودید سی سال زن و شوهر بودیم. زنِ همهچیز تمامی بود که تا امروز حسرتش را میخورم. من همیشه فکر میکردم که خانه و زندگی خود را دوست میدارد.
مالان نگاهش را برگرداند و گفت: «البته حق به جانب شماست» و کورمری منتظر شنیدن مخالفتی بود که میدانست ناگزیر به دنبال این تأیید خواهد آمد.
مالان دنبال حرف خود را گرفت: «با این همه من، البته حتماً اشتباه میکنم، جلو خود را میگرفتم و دنبال چیزی بیشتر از آنچه زندگی به من فهمانده است نمیرفتم. اما من در این زمینه سرمشق بدی هستم، مگر نه؟ به طور کلی، اینکه من به ابتکار خود هیچکاری را شروع نمیکردم حتماً به علت نقصهایم بوده است. در حالی که شما (و چشمانش از نوعی شیطنت برق زد)، شما مرد عمل هستید.»
مالان با آن سر و صورت گرد و بینیاش که اندکی پخ بود و ابروهایی که اصلاً یا تقریباً دیده نمیشد و طرز اصلاح سرش به شکل یک کاسۀ گرد و سبیل پرپشتی که برای پوشاندن لبهای کلفت و شهوی او کافی نبود، قیافه چینیها را داشت. مخصوصاً هیکلش گرد و قلنبه بود، با آن دستهای چاق و انگشتهایش که قدری خپله بود آدم را به یاد دیوانیان چینی که دشمن پیادهروی بودند میانداخت.
وقتی چشمانش را نیمهبسته میکرد و در همان حال با اشتها غذا میخورد آدم بیاختیار او را در قبای اطلس و با چوب غذاخوری چینی میان انگشتان مجسم میکرد. اما نگاهش همه چیز را عوض میکرد. چشمان بلوطی تیره تبآلودش که بیقرار بود یا ناگهان ثابت میماند، گویی شعورش دربارۀ یک نکتۀ دقیق شتابان کار میکرد، چشمان مردی غربی با حساسیت فراوان و معلومات فراوان بود.
کلفت پیر پنیرها را آورد که مالان از گوشۀ چشم به آنها نگاه کرد. گفت: «مردی را میشناختم که پس از سی سال زندگی با زنش...» کورمری گوشش را تیزتر کرد. هربار که مالان با عبارتهایی مثل «مردی را میشناختم که... یا یکی از رفقا... یا یک انگلیسی که با من سفر میکرد...» شروع میکرد، شک نبود که قضیه به خودش مربوط میشد... «... که این مرد نان شیرینی دوست نمیداشت و زنش هم لب به نان شیرینی نمیزد. خلاصه، بعد از بیست سال زندگی مشترک، آقا زنش را توی دکان قنادی غافلگیر کرد و با دیدنش در آنجا ملتفت شد که خانم چند بار در هفته به کافه میرفته و نان خامهای قهوهدار میلمبانده است. بله، آقا خیال میکرد که زنش اصلاً شیرینی دوست نمیدارد در حالیکه دل خانم برای نان خامهای قهوهدار غش میرفته است.
کورمری گفت – پس معلوم شد که هیچکس را نمیتوان شناخت.
- شما اینجور تعبیر کنید. ولی به نظر من شاید درستتر این باشد که، یعنی در هر حال فکر میکنم یعنی بهتر میدانم بگویم که، ولی این را هم به حساب آن بگذارید که من قادر نیستم هیچ حرفی را با قاطعیت بگویم، بله همینقدر میشود گفت که اگر بیست سال زندگی مشترک برای شناختن یک آدم کافی نباشد، یک پرسوجویی که ناچار سطحی است آن هم چهل سال پس از مرگ یک مرد این عیب را دارد که اطلاعات محدودی به دست آدم بدهد، بله یعنی اطلاعات محدود دربارۀ این آدم. هرچند که، از یک جهت دیگر...
دستش را، مسلح به کارد و همانند دست تقدیر، بلند کرد و روی پنیر بز فرو آورد: «ببخشید. پنیر نمیخواهید؟ نه؟ مثل همیشه اهل پرهیز! راستی که محبوبالقلوب شدن چه کار سختی است!»
باز هم برق شیطنتی از میان پلکهای نیمهبستهاش گذشت. اینک بیست سال بود که کورمری این دوست قدیمی را میشناخت (این جا اضافه شود که چرا و چگونه) و ریشخندهای او را با خوشخلقی تحمل میکرد.
«برای محبوبالقلوب شدن نیست. زیاد که میخورم سنگین میشوم. تختهبند میشوم.
- بعله، آن وقت دیگر نمیتوانید بالهای خود را بر فراز سر دیگران بگسترانید.»
کورمری نگاهی انداخت به مبلهای زیبای روستایی که ناهارخوری را که سقفش کوتاه بود و تیرکهایش را با دوغاب سفید کرده بودند، پر کرده بود.
کورمری گفت: «رفیق جان، شما همیشه معتقد بودهاید که من آدم مغروری هستم. مغرور هستم. ولی نه همیشه و نه برای همه، مثلاً برای شما که قادر نیستم مغرور باشم.»
مالان نگاهش را برگرداند و این حرکت در او علامت آن بود که احساساتی شده است.
گفت: «میدانم ولی چرا؟»
کورمری به آرامی گفت: «چون به شما علاقه دارم.»
مالان ظرف سالاد میوۀ خنک را به طرف او کشید و هیچ پاسخی نداد.
کورمری دنبال حرف خود را گرفت: «چون که وقتی خیلی جوان و خیلی ابله و خیلی تنها بودم (یادتان میآید، در الجزیره؟)، شما به من توجه کردید و بی آنکه ظاهر کنید درهای همۀ چیزهایی را که در این دنیا دوست میدارم به روی من باز کردید.
- اوه؟ شما خودتان بااستعداد هستید.
- البته. ولی بااستعدادترین آدمها هم به راهنما احتیاج دارند. به کسیکه بالاخره روزی زندگی او را سر راه آدم قرار میدهد، به چنین کسی همیشه باید علاقه داشت و احترام گذاشت حتی اگر مسبب اصلی هم نباشد. من به این موضوع ایمان دارم.
مالان با لحن ملایمی گفت: - بله، بله.
- شما شک دارید، میدانم. گفته باشم که گمان نکنید محبت من به شما کورکورانه است. شما عیبهای زیاد و بسیار زیادی دارید. دستکم به نظر من.
مالان لبهای کلفتش را لیسید و ناگهان به نظر آمد که توجهش جلب شده است.
«چه عیبهایی؟
- مثلاً میشود گفت که شما ممسک هستید. البته نه اینکه از روی خست باشد، از وحشت است، از ترس نداری و اینجور چیزهاست. ولی توفیری نمیکند، این عیب بزرگی است، به طور کلی من از آن خوشم نمیآید. ولی از این بدتر این است که شما نمیتوانید این بدگمانی را از خود دور کنید که دیگران در دلشان خیالاتی دارند که ظاهر نمیکنند. شما به طور غریزی نمیتوانید باور کنید که احساسات کاملاً بیشائبه هم پیدا میشود.
مالان شرابش را تمام کرد و گفت: - قبول کنید که من نباید قهوه بخورم. با وجود این...» اما کورمری آرامش خود را از دست نداد.
«مثلاً من یقین دارم که شما نمیتوانید باور کنید اگر من بگویم که فقط کافی است شما بخواهید تا من فوراً دار و ندارم را به شما بدهم.»
مالان تمجمج کرد و این بار به دوستش نگاه انداخت.
«اوه، میدانم. شما سخاوتمند هستید.
- نه، من سخاوتمند نیستم. من هم نسبت به صرف وقت و تلاش و تقلای خودم خسیس هستم و از این خست هم بیزارم. اما حرفی که زدم راست است. شما، البته حرف مرا باور نمیکنید، این عیب شما و ضعف حقیقی شماست هرچند آدم بالاتری باشید. چون اشتباه میکنید. شما همین الان یک کلمه به زبان بیاورید، همۀ دار و ندارم مال شما خواهد بود. البته شما احتیاجی به آن ندارید و این هم فقط از باب مثال است. اما من این مثال را همینجوری نزدم. واقعاً همۀ دار و ندارم مال شما خواهد بود.
مالان، با چشمان نیمهبسته، گفت: - راستی ممنونم، تا ته دلم اثر کرد.
- خوب، ناراحتتان کردم. خوشتان هم نمیآید که آدم صاف و پوستکنده حرف بزند. فقط میخواستم بهتان بگویم که من با همۀ عیبهایی که شما دارید به شما علاقه دارم. آدمهایی که من به آنها علاقه دارم یا احترام میگذارم کم هستند. بقیۀ آدمها هم، شرمندهام، ولی برای من علیالسویه هستند. اما کسانی که به آنها علاقه دارم، هیچچیز از جانب من و بخصوص هیچچیز از جانب آنها ابداً نمیتواند باعث شود دیگر به آنها علاقه نداشته باشم. این چیزها را مدتها وقت صرف کردهام تا فهمیدهام، اما حالا دیگر میدانم. این حرفها به کنار، برویم سر حرف خودمان: شما موافق نیستید که من دربارۀ پدرم کندوکاو کنم.
- یعنی، چرا، فقط از این میترسیدم که مبادا سرخورده بشوید. یکی از دوستان من که به دختری خیلی دل بسته بود میخواست با او ازدواج کند خبط کرد و دربارۀ او کندوکاو کرد.
کورمری گفت: - یک مرد میانهحال
مالان گفت: - بله، خودم بودم.»
و هر دو زدند زیر خنده.
«جوان بودم. آنقدر عقاید ضد و نقیض از این و آن شنیدم که عقیدۀ خودم هم متزلزل شد. دودل بودم که دوستش میدارم یا نمیدارم. خلاصه، با یک دختر دیگر ازدواج کردم.
- من که نمیتوانم یک پدر دیگر برای خودم پیدا کنم.
- نه. از قضا. اگر تجربۀ من ملاک باشد یکی بس است.
کورمری گفت: - خوب. از طرفی من تا چند هفتۀ دیگر باید بروم مادرم را ببینم. این هم فرصتی است. و من مخصوصاً دربارۀ این موضوع با شما حرف زدم که تا همین الان از این تفاوت سن که بهرۀ من بیشتر بود منقلب شده بودم. بله، بهرۀ من بیشتر بود.
- بله، ملتفتم.»
نگاهی به مالان کرد.
«حتماً میگویید که به سن پیری نرسیده است ولی این عذاب را که دور و دراز هم هست نکشیده است.
- و لذتهایی هم داشته که نچشیده است.
- بله. شما زندگانی را دوست میدارید. چارهای نیست. شما به چیز دیگری اعتقاد ندارید.»
مالان توی یک صندلی راحتی با روکش کتانی فرو رفته بود و ناگهان حالت اندوه وصفناپذیری شکل صورتش را عوض کرد.
«حق به جانب شماست. من زندگی را دوست داشتهام، با حرص و ولع آن را دوست میدارم. با این حال به نظرم وحشتناک و بعلاوه دور از دسترس میآید. به همین علت است که از راه شکاکیت اعتقاد پیدا کردهام. بله، دلم میخواهد اعتقاد داشته باشم، دلم میخواهد زندگی کنم، همیشه.»
کورمری ساکت شد.
«در شصت و پنج سالگی هر سال عمر نوعی مهلت است. خیلی دلم میخواهد آرام بمیرم ولی مردن وحشتناک است. هیچ کاری نکردهام.
- کسانی هستند که وجودشان وجود این دنیا را توجیه میکند، که به صرف وجودشان به زندگی کمک میکنند.
- بله، و آنها هم میمیرند.»
در مدتی که ساکت بودند، باد در اطراف خانه اندکی تندتر شده بود.
مالان گفت: «حق به جانب شماست ژاک. بروید پرسوجو کنید. شما دیگر احتیاجی به پدر ندارید. شما تنهای تنها بزرگ شدید. حالا دیگر میتوانید پدرتان را هرجور که میدانید دوست داشته باشید. اما...» این را گفت و تردید کرد... «به دیدن من بیایید. آنقدرها از عمر من باقی نمانده. و مرا عفو کنید...
کورمری گفت: - شما را عفو کنم؟ من همهچیز خود را به شما مدیونم.
- نه، شما دین زیادی به من ندارید. فقط برای این امر عفو کنید که گاهی بلد نبودم محبتهای شما را جبران کنم...»
مالان به چراغآویز قدیمی زمختی که روی میز آویزان بود نگاه کرد و صدایش در موقع گفتن سخنی خفهتر شد که کورمری چند لحظه بعد در میان باد و در حومۀ خلوت شهر هنوز بیوقفه در گوش خود میشنید:
«در اندرون من خلاء وحشتناکی هست، نوعی لاقیدی که آزارم میدهد...»
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آدم اول - قسمت پنجم مطالعه نمایید.