Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم اول - قسمت سوم

آدم اول - قسمت سوم

نویسنده: آلبر کامو
مترجم: منوچهر بدیعی

سن‌بریو

چهل سال بعد، مردی در راهرو قطار سن‌بریو با قیافۀ ناخرسندی می‌دید که در زیر آفتاب رنگ‌پریدۀ بعدازظهر بهار، منطقۀ باریک و هموار پوشیده از دهکده‌ها و خانه‌های زشت که از پاریس تا مانش کشیده شده رد می‌شود. مرغزارها و کشتزارهای زمینی که تا آخرین مترمربع آن‌ها از صد سال پیش کشت می‌شد پشت‌سرهم از جلو چشمانش می‌گذشت. این مرد با آن سر برهنه، موهای از ته‌زده، صورت دراز و خط‌های ظریف چهره، قد و بالای خوب، چشمان آبی و نگاه مستقیم، با آن‌که چهل سالی داشت هنوز در بارانی خود لاغر می‌نمود. دستش را محکم روی میلۀ قطار گذاشته بود و تمام سنگینی تنش را فقط روی یک پایش انداخته بود و با آن بالاتنۀ راحت معلوم بود که از آسودگی و نیرومندی برخوردار است. در این لحظه قطار کُند کرد و سرانجام در ایستگاه کوچک و محقّری ایستاد. لحظه‌ای بعد زن جوانی که نسبتاً خوش‌لباس بود از پایین دری که مرد به آن تکیه داده بود گذشت. زن ایستاد تا چمدان را از این دست به آن دستش بدهد و در این لحظه مسافر را دید. مسافر لبخندزنان به زن نگاه می‌کرد و زن هم نتوانست جلو لبخندزدن خود را بگیرد. مرد شیشۀ پنجرۀ قطار را پایین کشید اما قطار دیگر راه افتاده بود. مرد گفت: «حیف شد.» زن جوان همچنان به او لبخند می‌زد.

مسافر رفت و در کوپۀ درجه سه قطار سر جایش کنار پنجره نشست. روبروی او، مردی با موهای تنک و چسبیده به سر، که سنش کم‌تر از آن بود که صورت بادآلود و لکه‌دراش نشان می‌داد، جمع و جور نشسته بود و چشم‌هایش را بسته بود و با قوت نفس می‌کشید و معلوم بود که از سوء‌هاضمه عذاب می‌کشد و گاه‌به‌گاه نگاه‌های شتابانی به روی خود می‌انداخت. روی همان نیمکت، کنار راهرو، زنی روستایی که لباس نونوارش را پوشیده بود و کلاه عجیبی آراسته به یک خوشۀ انگور مومی به سر گذاشته بود بینی بچه‌ای موحنایی را، که چهره‌ای بی‌فروغ و بی‌نمک داشت، پاک می‌کرد. لبخند مرد مسافر محو شد. مجله‌ای از جیبش بیرون کشید و با حواس‌پرتی مقاله‌ای خواند که او را به دهن‌دره انداخت.

اندکی بعد قطار ایستاد و رفته‌رفته نقش یک تابلوی کوچک که نام «سن‌بریو» بر آن بود جلو پنجرۀ قطار ظاهر شد. مرد مسافر بی‌درنگ از جا برخاست و به‌راحتی چمدانی را که کناره‌های آن چین‌چین بود از باربند بالای سر خود برداشت و پس از خداحافظی با همسفران خود، که با قیافه‌های متعجب به او پاسخ دادند، با گام‌های تند بیرون رفت و از سه پلۀ واگن پایین آمد. روی سکو ایستگاه به دست چپش نگاه کرد که هنوز به دودۀ نردۀ مسی که تازه دستش را از روی آن برداشته بود آلوده بود، دستمالی درآورد و آن را با دقت پاک کرد. سپس راه در خروجی را در پیش گرفت و اندک‌اندک دسته‌ای از مسافران که لباس تیره به تن داشتند و صورت‌هایشان تکیده بود در پی او آمدند. وقتی که می‌خواست بلیطش را بدهد با شکیبایی زیر سایبانی که ستون‌های کوچکی داشت صبر کرد، باز هم صبر کرد تا کارمند ساکت ایستگاه بلیطش را به او پس داد، سپس از سالن انتظاری گذشت که دیوارهای آن لخت و کثیف بود و تنها زینت آن باسمه‌هایی بود که در آن‌ها حتی ساحل لاجوردی هم دوده گرفته بود، و با قدم‌های فرز در نور کجتاب بعدازظهر از خیابانی که از ایستگاه به شهر می‌رفت پایین رفت.

در مهمانخانه، اتاقی را که از پیش گرفته بود خواست، به زن نظافتچی که شکل سیب‌زمینی بود و می‌خواست چمدان او را به اتاقش ببرد گفت که لازم نیست، و با وجود این پس از آن‌که زن او را به اتاقش راهنمایی کرد انعامی به او داد که باعث تعجبش شد و نشانه‌هایی از محبت بر صورتش ظاهر گشت. سپس دست‌هایش را بار دیگر شست و بی آن‌که در را قفل کند با همان قدم‌های فرز پایین رفت. در سرسرا به زن نظافتچی برخورد و از او پرسید قبرستان کجاست، و کلی شرح و تفصیل از او شنید که با مهربانی به آن گوش داد، سپس مسیری را که نشانش داده بود در پیش گرفت. اکنون از کوچه‌های باریک و دلگیری می‌گذشت که در دو سوی آن‌ها خانه‌های معمولی با سفال‌های زمخت قرمز قرار داشت. گاهی هم تخته‌سنگ‌های اریب خانه‌های کهنه‌ای که دیرک‌های چوبی آن‌ها پیدا بود، نمایان می‌شد. اجناس شیشه‌ای، شاهکارهای پلاستیکی و نایلونی و سرامیک‌های تیره‌رنگی را که در همۀ شهرهای فرنگ یافت می‌شود بر روی پیشخان‌ها چیده بودند اما رهگذران انگشت‌شمار حتی جلو آن‌ها توقف نمی‌کردند. فقط خواربارفروشی‌ها خبر از فراوانی می‌دادند. دور قبرستان را دیوارهای بلند گرفته بود. در کنار در، بساط گل‌های بد و پلاسیده و دکان‌های سنگ‌تراشی. مرد مسافر جلو یکی از دکان‌ها ایستاد تا بچه‌ای را تماشا کند که ظاهر زبر و زرنگی داشت و در گوشه‌ای روی سنگ‌قبری که هنوز چیزی برآن حک نشده بود مشق می‌نوشت. سپس مرد مسافر وارد قبرستان شد و به طرف خانۀ نگهبان قبرستان رفت. نگهبان آنجا نبود، مرد مسافر در دفتر کوچکی که اثاث محقری داشت منتظر ماند. سپس نقشه‌ای دید و مشغول کندوکاو آن بود که نگهبان وارد شد. مرد گنده‌ای بود با مفصل‌های برجسته و بینی درشت که بوی عرق از زیر کت یخه‌بستۀ بی‌قواره‌اش بیرون می‌زد. مرد مسافر سراغ قطعۀ محل دفن مردگان جنگ سال 1914 را گرفت. نگهبان گفت: «بله. اسمش قطعۀ یادگار فرانسه است. دنبال چه اسمی می‌گردید؟» مرد مسافر جواب داد: «هانری کورمری.»

نگهبان دفتر بزرگی را که با کاغذ بسته‌بندی جلد شده بود باز کرد و با انگشت خاک‌آلودش فهرست نام‌ها را دنبال کرد. انگشتش از حرکت بازماند. «کورمری هانری. در نبرد مارن زخم کشنده‌ای برداشت و روز 11 اکتبر 1914 در سن‌بریو فوت کرد.» مرد مسافر گفت: «خودش است.» نگهبان دفتر را بست و گفت: «بیایید.» و به سوی اولین ردیف قبرها راه افتاد. بعضی از قبرها بی‌تکلف و بعضی از آن‌ها جلوه‌فروشانه و زشت بود و همۀ آن‌ها پوشیده از خرده‌ریزهای مرمری و مهره‌هایی بود که در هر جای دنیا که باشند آن‌جا را از سکه می‌اندازند. نگهبان با بی‌خیالی پرسید: «قوم و خویشتان است؟» - «پدرم است.» نگهبان گفت: «سخت است.» - «ابداً. وقتی که مرد من هنوز یک سال نداشتم. ملتفت که هستید.» نگهبان گفت: «بله، با این حال. خیلی‌ها مردند.» ژاک کورمری هیچ پاسخی نداد. البته خیلی‌ها مرده بودند اما در خصوص پدرش، او نمی‌توانست محبتی را که نداشت به خود ببندد. در تمام سال‌هایی که در فرانسه زندگی کرده بود و با خود عهد کرده بود که آنچه را مادرش، که در الجزایر مانده بود، آنچه را که او از مدت‌ها پیش خواسته بود انجام دهد یعنی برود سر قبر پدرش که مادرش هیچ‌وقت نتوانسته بود برود. حس می‌کرد که این کار هیچ معنی ندارد، در وهلۀ اول برای خود او معنی ندارد چون که پدرش را نشناخته بود و تقریباً از هیچ چیز او خبر نداشت و از آداب و کارهای سنتی هم وحشت داشت و در وهلۀ بعد برای مادرش معنی ندارد که اصلاً دربارۀ آن مرده حرفی نمی‌زند و ابداً نمی‌توانست تصور کند که پسرش چه خواهد دید. اما چون معلم سابق خود او در سن‌بریو ساکن شده بود و او می‌توانست از این فرصت برای دیدنش استفاده کند تصمیم گرفت سر قبر این مردۀ ناشناخته برود و حتی تصمیم گرفت سر قبر این مردۀ ناشناخته برود و حتی تصمیم گرفت این کار را قبل از رفتن به سراغ دوست قدیمی خود بکند تا پس از آن یکسره آزاد باشد. نگهبان گفت: «همین‌جاست.» به قطعه‌ای رسیده بودند که میل‌های سنگی خاکستری کوچکی دور آن را گرفته بود و زنجیر زمختی که رنگ سیاه به آن زده بودند میل‌های سنگی را به یکدیگر وصل می‌کرد. سنگ‌قبرها که فراوان و همه شبیه هم، به شکل مربع مستطیل سادۀ کنده‌کاری شده بود به فاصله‌های مساوی در ردیف‌های پشت‌سرهم قرار گرفته بود. همۀ آن‌ها به یک دسته گل تازۀ کوچک آراسته بود. «چهل سال است که سازمان یادگار فرانسه از اینجا مواظبت می‌کند. بفرمائید، همین‌جاست.» سنگی را در ردیف اول قبرها نشان داد. ژاک کورمری اندکی دور از سنگ ایستاد. نگهبان گفت: «من می‌روم.» کورمری به سنگ نزدیک شد و با سر به هوایی به آن نگاه کرد. بله، اسمِ خودِ خودش بود. سرش را بلند کرد. در آسمان که کم‌رنگ‌تر شده بود ابرهای کوچک و سفیدی به کندی می‌گذشتند و گاه‌به‌گاه نور کم‌سویی از آسمان می‌جست که سپس تاریک می‌شد. دوروبر او در عرصۀ پهناور مردگان همه‌جا خاموش بود. فقط از روی دیوارهای بلند صدای همهمۀ خفۀ شهر می‌آمد. گاهی هیکل سیاهی از میان قبرهای دورتر می‌گذشت. ژاک کورمری نگاهش به حرکت کند ابرها در آسمان بود و می‌کوشید تا در پشت عطرهای گل‌های خیس بوی نمک‌آلودی را که اکنون از دریای دوردست و آرام بلند می‌شد بشنود که صدای برخورد سطلی به سنگ قبری او را از عالم خیال بیرون کشید. در این لحظه بود که روی قبر تاریخ تولد پدرش را خواند و تازه فهمید که تاریخ تولد پدرش را نمی‌دانسته است. بعد هر دو تاریخ را خواند «1885 – 1914» و خود به خود حساب کرد: بیست و نه سال. ناگهان فکری به ذهنش رسید که تا ته دلش را لرزاند. خود او چهل سال داشت. مردی که زیر این سنگ دفن شده بود و پدر او بود، از او جوان‌تر بوده است.

و آن سیلان محبت و دلسوزی که ناگهان دلش را پر کرد از آن تکان‌های روح نبود که پسر را به سمت خاطرۀ پدر از دست رفته می‌کشاند بلکه سوخته‌دلی منقلب‌کننده‌ای بود که هر آدمی نسبت به کودکی که بیدادگرانه کشته شده است احساس می‌کند – در این چیزی بود که جزء نظام طبیعت نبود و به راستی باید گفت آنجا که پسر از پدر مسن‌تر باشد دیگر نظامی در کار نیست بلکه هرچه هست بی‌خردی و آشوب است. در اطراف او که میان قبرهایی که دیگر آن‌ها را نمی‌دید، بی‌حرکت ایستاده بود صدای درهم شکستن توالی خود زمان بلند بود و سال‌ها دیگر به سامان این رود بزرگی که به سوی مقصد خود روان است نمی‌گذشتند. در این جایی که ژاک کورمری اینک در زیر بار درد و دلسوزی دست و پا می‌زد جز هیاهو و پیچ و تاب و قشقرق چیزی در کار نبود. به سنگ‌قبرهای دیگر آن قطعه نگاه کرد و از روی تاریخ‌ها فهمید بر این خاک کودکانی پراکنده‌اند که زمانی پدر مردانی بوده‌اند که موهایشان رو به سفیدشدن گذاشته است و گمان می‌برند در این لحظه زندگی می‌کنند زیرا خود گمان می‌برد که زندگی می‌کند. خود را، دست‌تنها، ساخته بود، نیرو و توان خود را می‌شناخت، رویارویی می‌کرد و اختیارش دست خودش بود. اما در سرگیجۀ غریبی که اینک به آن دچار شده بود، پیکره‌ای شتابان ترک برمی‌داشت و از هم‌اکنون فرو می‌ریخت که هر انسانی سرانجام می‌سازد و آن را در آتش سال‌ها سخته می‌کند تا بتواند در همان آتش روان گردد و در انتظار بماند تا آخر کار خاک شود. او چیزی نبود مگر همین دل پردرد که ولع زندگی داشت و بر ضد نظام مرگبار دنیا شوریده بود و چهل سال بود که با او بود و همواره با قوّتی یکسان بر دیواری می‌کوبید که بین او و راز زندگانی حائل شده بود و می‌خواست دورتر برود، فراتر برود و بداند، پیش از مردن بداند که یک بار هم که شده، یک ثانیه هم که شده، سرانجام برای بودن بداند، اما تا ابد.

زندگیِ بی‌خردانه، دلیرانه، لاابالی و سرسختانه‌اش را می‌دید که همیشه متوجه هدفی بود که او خود هیچ چیز درباره آن نمی‌دانست و در حقیقت زندگی او یکسره گذشته بود بی آن‌که به خود زحمت دهد تصور کند مردی که درست همین زندگی را به او بخشیده و بلافاصله به جای ناشناخته‌ای آن سوی دریا رفته و مرده بود چه جور آدمی بوده است. مگر خود او در بیست و نه سالگی شکننده، رنجور، نازک‌بین، سرخود، شهوی، رؤیایی، بی‌شرم و شجاع نبود. چرا، همۀ این‌ها بود، بیش‌تر از این‌ها هم بود، آدم زنده‌ای بود، بالاخره هرچه باشد مرد بود و با این همه هرگز مردی را که آن‌جا خفته بود به صورت یک آدم زنده در نظر نیاورده بود بلکه به صورت مرد ناشناسی در نظر آورده بود که روزگاری از سرزمینی که او در آن زاده شده گذشته است و مادرش می‌گفت که آن مرد شبیه او بوده و در میدان جنگ کشته شده است. با این همه، اکنون در نظرش چنین می‌نمود که رازی که برای دانستن آن در کتاب‌ها و کائنات کندوکاو کرده بود، جزء پیوستۀ این مرده، این پدر جوان‌تر از پسر بوده است و جزء پیوستۀ آنچه که او بوده و شده است، و او خود آنچه را که از لحاظ زمان و خون به او نزدیک بوده در جاهای دور می‌جسته است. حقیقت آن‌که کسی به او کمکی نکرده بود. با آن خانواده‌ای که کم سخن می‌گفتند، و هیچ‌کدام از آن‌ها خواندن و نوشتن نمی‌دانست، با آن مادر تیره‌بخت و گیج و گول چه کسی می‌توانست چیزی دربارۀ این پدر جوان و مفلوک به او بگوید؟ هیچ‌کس او را نشناخته بود مگر مادرش که او هم فراموشش کرده بود. یقین داشت که چنین بود. و او همچون غریبه‌ای از این دنیای خاکی گریزان گذشته و همچون غریبه‌ای مرده بود. البته وظیفه‌اش بود که دربارۀ او کسب اطلاع کند، پرس‌وجو کند. اما برای کسی مانند او که هیچ ندارد و همه چیز دنیا را می‌خواهد، دیگر آن‌قدر نیرو باقی نمی‌ماند که هم خود را پرورش دهد و هم همه‌چیز دنیا را به کف آورد یا بفهمد. گذشته از این‌ها، هنوز هم دیر نشده بود، هنوز هم می‌توانست پرس‌وجو کند و بفهمد این مردی که اکنون به نظر می‌رسید از هرکس دیگر در این دنیا به او نزدیک‌تر است چه کسی بوده است. می‌توانست...

اینک بعدازظهر رو به پایان بود. صدای دامنی در کنارش، سایه‌ای سیاه، او را به منظر قبرستان و آسمان گرداگردش بازگرداند. بایستی راه بیفتد، دیگر آنجا کاری نداشت. اما نمی‌توانست از این نام و از این تاریخ‌ها دل بکند. زیر این سنگ چیزی به جز خاک و خاکستر نبود. اما برای او پدرش از نو زنده شده بود، زنده‌ای غریب و خاموش، و به نظرش چنین نمود که گویی پدرش می‌خواهد باز هم او را رها کند و برود، او را رها کند تا باز هم این شب تنهایی پایان‌ناپذیر را که او را در آن پرتاب کرده و رفته بودند، طی کند. در آسمانی که پرنده پر نمی‌زد ناگهان صدای تند و تیزی طنین انداخت. هواپیمایی که دیده نمی‌شد از دیوار صوتی گذشته بود. ژاک کورمری به قبر پشت کرد و پدرش را ترک گفت.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم اول - قسمت چهارم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم اول - انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: چهارشنبه 25 اسفند 1400 - 10:32
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2649

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 515
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096340