زن پشتش را به شوهرش کرد و به کار خودش مشغول شد، شوهرش هم پشتش را به او کرده بود. بعد زن لم داد و همینکه دراز کشید و داشت پتو را روی خود میکشید فقط یک بار نعرهای طولانی از ته حلقش برآورد گویی میخواست یکباره خود را از همۀ فریادهایی که درد در او انباشته بود خلاص کند. مرد که پهلوی تشک ایستاده بود گذاشت تا نعره بزند و بعد، وقتیکه زن ساکت شد، کلاهش را برداشت؛ زانو به زمین زد و روی پیشانی زیبا، بالای چشمان بستهاش را بوسید. سپس کلاهش را دوباره بر سر گذاشت و رفت بیرون زیر باران. اسبی که از دلیجان باز شده بود مدتی دور خود میچرخید، سم دستهایش در تفاله کوره فرو رفته بود. عرب گفت: «میروم یک زین پیدا کنم.» - «نه، همان افسارش را بگذار بماند. همینطور سوارش میشوم. چمدان و اسبابها را ببر توی آشپزخانه. تو زن داری؟ - مرده است. پیر شده بود. – دختر داری؟ نه، شکر خدا. ولی عروسم هست – بهش بگو بیاید. – میگویم. برو به سلامت.» مرد به عرب پیر نگاه کرد که زیر باران ریز بیحرکت ایستاده بود و از زیر سبیلهای خیسش به او لبخند زد. مرد لبخند نمیزد اما با چشمان شفاف تیزبینش به او نگاه میکرد. سپس دست به طرف عرب دراز کرد که او آن را به رسم عربها با نوک انگشتانش گرفت و بعد انگشتانش را روی لبانش گذاشت. مرد برگشت و صدای خش خش تفالۀ کوره را درآورد، به طرف اسب راه افتاد و بر پشت برهنۀ اسب پرید و با یورتمۀ کند دور شد.
از ملک موقوفه که بیرون رفت، راه چهارراهی را در پیش گرفت که بار اول چراغهای ده را از آنجا دیده بود. اکنون چراغها با پرتو درخشانتری میدرخشید، باران بند آمده بود، و جاده که از سمت راست به سوی چراغها میرفت مستقیم از میان تاکستانهایی کشیده شده بود که پرچینهای سیمی آنها جابهجا برق میزد. تقریباً در نیمه راه اسب خود به خود کند کرد و از دویدن افتاد. به کلبه مانند چهارگوشی نزدیک میشدند که قسمتی از آن با سنگ و آجر ساخته شده و به صورت اتاق درآمده بود و قسمت دیگر را که بزرگتر بود با تبر و تخته درست کرده بودند و سایبان بزرگی روی پیشخانمانند برجستهای کشیده بودند. بر روی دری که با زبانه به قسمت سنگی و آجری نصب شده بود این عبارت را نوشته بودند: «غذاخوری زراعی مادام ژاک.» اندکی نور از زیر در بیرون میزد. مرد اسبش را چسبانده به در نگه داشت و بی آنکه پیاده شو در زد. بیدرنگ کسی از درون با صدای زنگدار و قاطع پرسید: «چه خبره؟» - «من مباشر تازۀ موقوفۀ سنت آپوتر هستم. زنم دردش گرفته. کمک میخواهم.» هیچکس جواب نداد. لحظهای بعد چفتهای در کشیده شد، میلههای پشت در برداشته و سپس کنار زده شد و در نیمه باز شد. موهای سیاه وزوزی یک زن اروپایی پیدا شد که گونههایش گوشتالو و بینیاش کمی پهن و لبهایش کلفت بود. «اسم من هانری کورمری است. میتوانید بیایید پیش زن من؟ من میروم دنبال دکتر.» زن با چشمی به مرد خیره شده بود که به سبک سنگین کردن مردان و فلکزدگان عادت داشت. مرد هم نگاه او را با قوت تاب میآورد ولی حتی یک کلمه بیشتر توضیح نداد. زن گفت: «میروم. تو برو.» مرد تشکر کرد و با پاشنههای پایش به اسب ضربه زد. چند لحظه بعد از میان دیوارهای خاکریزمانندی از گِل خشک گذشت و به ده نزدیک شد. خیابانی که ظاهراً تنها خیابان ده بود پیش پایش بود و این سو و آن سوی خیابان را خانههای کوچک یک طبقه، همه شبیه هم، گرفته بود و مرد آن خیابان را در پیش گرفت تا به میدان کوچکی پوشیده از آهک رسید و آنجا به صورتی که انتظار نمیرفت جایگاهی با بدنۀ فلزی برای نواختن موسیقی دیده میشد. در میدان هم، مانند خیابان، پرنده پر نمیزد. کورمری به طرف یکی از خانهها میرفت که اسب رم کرد. عربی که عبای تیره و پارهای پوشیده بود از دل تاریکی بیرون جسته بود و به سوی او میآمد. کورمری فوراً از او پرسید: «خانۀ دکتر.» عرب سوار را برانداز کرد. پس از آنکه او را برانداز کرد گفت: «بیا.» خیابان را در جهت معکوس در پیش گرفتند. روی یکی از ساختمانها که قسمت همکف آن از زمین بالاتر بود و از پلکانی دوغابزده به آن راه داشتند، نوشته بودند: «آزادی، برابری، برادری.» پهلوی ساختمان باغچهای میان دیوارهای خشت و گلی بود که در ته آن خانهای قرار داشت؛ عرب خانه را نشان داد و گفت: «اینهها.» کورمری از اسب پایین پرید و با گامهایی که هیچ نشانی از خستگی نداشت از باغچه گذشت بی آنکه غیر از نخل پا کوتاهی که در وسط باغچه بود و برگهایش خشک شده و تنهاش پوسیده بود چیزی ببیند. در زد. کسی جواب نداد. برگشت. عرب ساکت آنجا منتظر بود. مرد دوباره در زد. صدای پایی از آنطرف بلند شد و پشت در قطع شد. اما در باز نشد. کورمری باز هم درد زد و گفت: «دنبال دکتر آمدهام.» بیدرنگ چفتهای در کشیده شد و در باز شد. سر و کلۀ مردی پیدا شد قیافهای جوان و ظریف داشت اما موهایش تقریباً سفید شده بود، اندامش بلند و نیرومند بود، ساق پایش را محکم در مچ پیچ پیچیده بود و یک جور کت شکاری پوشیده بود. لبخندزنان گفت: «سلام، شما کجایی هستید؟ تا حالا ندیده بودمتان.» مرد توضیح داد. «ها بله، شهردار به من خبر داده بود. ولی آخر اینجا هم شد جا که آدم بیاید بزاید.» مرد گفت که فکر میکرده است قضیه دیرتر پیش میآید و حتماً اشتباه کرده است. «خوب، برای همه پیش میآید. بروید، من ماتادور را زین میکنم و دنبالتان میآیم.»
دکتر، سوار بر اسب خاکستری خال خال، در نیمهراه بازگشت، زیر باران که باز شروع به باریدن کرده بود، به کورمری رسید که اینک از سر تا پا خیس شده بود اما همچنان شق و رق روی اسب کندرو مزرعه خود نشسته بود. دکتر با فریاد گفت: «عجب رسیدنی، ولی خودتان خواهید دید اینجاها خوب است فقط پشه دارد و حرامی بیابانی.» خود را به محاذات همراهش نگه میداشت. «ببینید، از دست پشهها تا بهار در امان هستید، اما حرامیها...» خندید، اما آنیکی بی آنکه یک کلمه حرف بزند همچنان جلو میرفت. دکتر با کنجکاوی به او نگریست و گفت: «ابداً نترسید، همهچیز به خوبی و خوشی تمام میشود.» کورمری نگاه چشمان شفاف خود را به سمت دکتر برگرداند، او را با آرامی مینگریست و با سایهای از صمیمیت گفت: «نمیترسم. من به سختیکشیدن عادت دارم.» - «بچه اولتان است؟» - «نه، پسر چهارسالهام را گذاشتهام الجزایر پیش مادر زنم.» به چهارراه رسیدند و راه موقوفه را در پیش گرفتند. دمی بعد تفالۀ کوره زیر پای اسبها به هوا میپرید. وقتی اسبها ایستادند و سکوت دوباره برقرار شد، صدای نعرهای شنیدند که از خانه بلند شد. هر دو مرد پیاده شدند.
در زیر درخت مو که آب از آن میچکید سایهای پناه گرفته و در انتظارشان بود. نزدیکتر که شدند عرب پیر را دیدند که یک گونی به سرش کشیده بود. دکتر گفت: «سلام، قدور، وضع چهجوره؟» پیرمرد گفت: «نمیدانم، مخصوصاً که من حاضر نیستم پیش زنها بروم.» دکتر گفت: «چه رسم خوبی. مخصوصاً پیش زنهایی که نعره هم میکشند.» اما دیگر هیچ نعرهای از درون خانه نمیآمد. دکتر در را باز کرد و وارد شد، کورمری هم به دنبالش.
روبروی آنان آتش فراوانی از شاخههای مو در بخاری دیواری شعلهور بود و حتی بیش از چراغ نفتی که در قابی از مس و مروارید از وسط سقف آویزان بود مطبخ را روشن میکرد. در سمت راستشان، ظرفشویی اکنون از پارچ فلزی و حوله پوشیده شده بود. میز وسط مطبخ را به سمت چپ جلو قفسۀ کوچک چوب سفید ارزانی هل داده بودند. حال یک چمدان کوچک، یک قوطی کلاه و یک بقچه روی میز را پوشانده بود. در تمام گوشهکنارهای مطبخ بار و بندیلهای کهنه، از جمله یک سبد بزرگ همۀ گوشهکنارها را گرفته بود و فقط یک جای خالی در وسط، نزدیک آتش، مانده بود. در این جای خالی، روی تشکی که عمود بر بخاری دیواری پهن کرده بودند، زن دراز کشیده بود، صورتش روی بالش بیروبالشی اندکی به یکور افتاده و موهایش اکنون از هم باز شده بود. اینک دیگر پتوها فقط نیمی از تشک را میپوشاند. در سمت چپ تشک، صاحب غذاخوری زانو زده بود و تکۀ نپوشیدۀ تشک را میپوشاند. حوالهای را که آب قرمز از آن میچکید در طشتی میچلاند. در سمت راست زن عربی، بیحجاب، چهارزانو نشسته بود و طشت لعابی دیگری را که اندکی پوسته پوسته شده و بخار آب گرم از آن بلند بود به حالتی گویی پیشکش میکند در دستهایش گرفته بود. این دو زن هیکل خود را روی دو طرف ملافۀ دولایی انداخته بودند که از زیر تنۀ بیمار میگذشت. سایهها و شعلههای بخاری روی دیوارهای دوغابزده و بستههایی که اتاق را انباشته بود بالا و پایین میرفت و از آنها هم نزدیکتر روی صورتهای آن دو زن پرستار و روی تن بیمار که زیر پتوها مچاله شده بود به سرخی میزد.
وقتی که دو مرد وارد شدند زن عرب نگاه سریعی به آنها انداخت و خندۀ ریزی کرد و بعد رو به طرف آتش چرخاند، دستهای لاغر و سیاه سوختهاش همچنان طشت را پیشکش میکردند. زن صاحب غذاخوری نگاهی به آنان کرد و با خوشحالی فریاد کشید: «دکتر، دیگر احتیاجی به شما نیست. کار خودش تمام شد.» زن از جا برخاست و هر دو مرد در کنار بیمار چیز بیشکل خونآلودی دیدند که با نوعی حرکت درجا تکان میخورد و اکنون صدای ممتدی از او بیرون میآمد که شبیه قرچ قرچ زیرزمینی کمابیش نامحسوسی بود. دکتر گفت: «اینطور میگویند. کاشکی به بند ناف دست نزده باشید.» زن خندهکنان گفت: «نه، باید یک کاری را هم برای شما میگذاشتیم.» از جا برخاست و جای خود را به دکتر داد که او هم نوزاد را از چشمان کورمری، که در آستانه در ایستاده و کلاه از سر برداشته بود، پنهان کرد. دکتر چمباتمه زد، کیفش را باز کرد و طشت را از دست زن عرب گرفت و زن عرب فوراً خود را از میان نور کنار کشید و در سهکنجی تاریک بخاری پناه گرفت. دکتر، همچنان پشت به در، دستهایش را شست و روی آنها الکل ریخت که قدری بوی تفاله انگور میداد و بویش آناً همۀ مطبخ را گرفت. در این لحظه، بیمار سرش را بلند کرد و شوهرش را دید. لبخند دلانگیزی شکل صورت زیبای خستهاش را عوض کرد. کورمری به سوی تشک رفت. زنش به نجوا به او گفت: «آمد»، و دستش را به طرف بچه دراز کرد. دکتر گفت: «بله. ولی آرام باشید.» زن با حالت پرسوجو به او نگاه کرد. کورمری که پایین تشک ایستاده بود به او اشاره کرد که آرام باشد. «بخواب.» زن به پشت افتاد. در این هنگام باران روی بام سفالی کهنه دوچندان میبارید. دکتر دست زیر پتو برد و کارهایی کرد. بعد برخاست و مثل این بود که چیزی را روبروی خود تکان میدهد. جیغ کوچکی شنیده شد. دکتر گفت: «پسر است. تیکۀ قشنگی هم هست.» صاحب غذاخوری گفت: - «این هم زندگیش را خوب شروع کرده. توی خانه تازه.» زن عرب از همان سهکنجی خندید و دوباره کف زد. کورمری به او نگاه کرد و او، خجالتزده، رو برگرداند. دکتر گفت: «خوب، حالا یک دقیقه از این جا بروید.» کورمری به زنش نگاه کرد. اما صورت زنش همچنان رو به عقب افتاده بود. فقط دستهایش که روی پتوی زمخت دراز شده بود یادآور لبخندی بود که دمی پیش مطبخ فقرزده را انباشته و دگرگون کرده بود. مرد کاسکتش را به سر گذاشت و به طرف در رفت. صاحب غذاخوری فریاد زد: «اسمش را چی میخواهید بگذارید؟» - «نمیدانم، فکرش را نکردهایم.» مرد نگاهی به بچه انداخت: «حالا که شما آمدید اسمش را میگذاریم ژاک.» زن صاحب غذاخوری زد زیر خنده و کورمری رفت بیرون. زیر شاخۀ مو، مرد عرب همچنان گونی به سر، منتظر بود. نگاهی به کورمری انداخت که چیزی به او نگفت. عرب گفت: «بیا»، و گوشهای از گونی خود را به طرف او دراز کرد. کورمری در آن پناه گرفت. شانۀ عرب پیر و بوی دودی را که از لباسهایش بلند میشد و باران را که بر گونی روی سرهایشان میبارید حس میکرد. بی آنکه به همصحبتش نگاه کند گفت: «پسر است.» عرب جواب داد: «خدا را شکر. حالا دیگر خان خانان شدی.» آبی که از هزاران فرسنگ آن سوتر آمده بود بیوقفه جلو چشم آنان روی تفالۀ کوره میریخت و گودالهای بیشمار در آن کنده بود، بر روی تاکستانهای دورتر میریخت و داربستهای سیمی همچنان زیر قطرههای باران برق میزد. هرگز به دریای شرق نمیرسید و اکنون داشت تمام آن دیار، همۀ زمینهای باتلاقی نزدیک رودخانه و کوههای اطراف و نیز زمین پهناور نیمه کویری را زیر آب میبرد که بوی تند آن به دو مردی میرسید که زیر یک گونی کنار هم تنگ هم ایستاده بودند و پشت سر آنان صدای جیغ کوتاهی گاه به گاه بلند میشد.
شب دیروقت کورمری با زیرشلواری بلند و پیراهن پشمی کلفت روی تشک دیگری نزدیک زنش دراز کشیده بود و رقص شعلهها را بر روی سقف تماشا میکرد. حالا دیگر مطبخ کم و بیش مرتب شده بود. در آن طرفِ زنش بچه در سبد رخت بی سر و صدا آرمیده بود و فقط گاهی غرغر ضعیفی از خودش درمیآورد. زنش هم خوابیده بود، رویش را به او کرده بود و دهانش اندکی باز بود. باران بند آمده بود. فردا صبح بایستی کار را شروع کند. در کنار او، دست زنش که به همان زودی پینهبسته و تقریباً مثل چوب شده بود به او از کار خبر میداد. دست خود را جلو برد و آرام روی دست بیمار گذاشت و سرش را عقب کشید و چشمانش را بست.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در آدم اول - قسمت سوم مطالعه نمایید.