Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

آدم اول - قسمت اول

آدم اول - قسمت اول

نویسنده: آلبر کامو
مترجم: منوچهر بدیعی

تقدیم به تو که هرگز نمی‌توانی با پایمردی بیوۀ کامو این کتاب را بخوانی.

 

بر فراز دلیجانی که در جادۀ ریگزار حرکت می‌کرد، ابرهای درشت و پرپشت، تنگ غروب به سوی مشرق روان بودند. سه روز پیش این ابرها بر فراز اقیانوس اطلس جمع شده و منتظر مانده بودند تا باد مغرب برسد، سپس راه افتاده بودند، نخست آهسته آهسته و رفته رفته تندتر، از فراز آب‌های شبتاب پاییزی گذشته و راست به سوی خشکی رفته بودند، بر قله‌های کوه‌های مراکش نخ‌نخ شده بودند، بر بالای بلندی‌های الجزایر باز هم دسته دسته شده بودند و اکنون در نزدیکی‌های مرز تونس تلاش می‌کردند که به دریای تیرنه برسند تا در آنجا محو شوند. پس از نوردیدن هزاران کیلومتر بر فراز این جزیره‌مانند پهناور که شمالش را دریای سیال حفاظت می‌کرد و جنوبش را امواج جامد شن‌ها و پس از گذشتن از فراز این اقلیم بی‌نام، با شتابی اندکی بیش از شتابی که امپراتوری‌ها و قوم‌ها در هزاران هزار سال به خرج داده‌اند، شوقشان فرو کشیده بود و پاره‌ای از آن‌ها از همان وقت آب شده و به صورت قطره‌های درشت و کمیاب بارانی درآمده بودند که شروع کرده بود به ضرب‌گرفتن روی سرپناه پارچه‌ای بالای سر چهار مسافر.

دلیجان روی جاده قرچ قرچ می‌کرد؛ جاده درست طرح‌ریزی شده بود اما هنوز کوبیده نشده بود. گاه به گاه زیر طوقۀ آهنی یا زیر سُم اسبی جرقه‌ای می‌زد یا سنگ آتش‌زنه‌ای به چهارچوب دلیجان می‌خورد یا، برعکس، با صدای خفه‌ای در خاک نرم گودال فرو می‌رفت. با این همه دو اسب زبان‌بسته مرتباً پیش می‌رفتند، گاه به گاه سکندری می‌خوردند و سینه‌هایشان را جلو داده بودند تا بتوانند دلیجان سنگین پر از اثاث منزل را بکشند و جاده را با دو جور قدم متفاوت پشت سر می‌نهادند. یکی از آن‌ها گاهی هوای بینی‌اش را با سر و صدا بیرون می‌داد و همین کار قدم‌هایش را نامیزان می‌کرد. آن وقت عربی که دلیجان را می‌راند پهنای افسار کارکرده را بر پشت آن اسب می‌زد و حیوان با مهارت ضربآهنگ قدم خود را از سر می‌گرفت.

مردی که روی نیمکت جلویی پهلوی سورچی نشسته بود، فرانسوی سی‌ ساله‌ای بود که با قیافۀ گرفته به دو کفلی که زیر پای او می‌جنبید نگاه می‌کرد. مردی بود خوش قد و بالا، چاق و چله، با صورت دراز و پیشانی بلند و چهارگوش و آروارۀ قوی و چشمان شفاف؛ به‌رغم فصلی که مدتی از آن می‌گذشت یک کت کتانی سه‌دگمه به تن داشت که به مد روز یخه آن بسته بود و روی موهای کوتاه‌شده‌اش کاسکت نرمی نهاده بود. موقعی که باران شروع به باریدن روی سرپناه بالای سرشان کرد، مرد رو به توی دلیجان کرد و فریاد زد «خوبی؟» روی نیمکت دوم که بین نیمکت اول و تلی از چمدان‌ها و اثاث کهنه خِفت افتاده بود، زنی با لباس فقیرانه اما پوشیده در شالی از پشم بز، با بیحالی به مرد لبخند زد و با حرکت مختصری از روی تعارف گفت: «آره، آره.» پسرک چهارساله‌ای خود را به زن چسبانده و خوابیده بود. زن چهرۀ دلپذیر و باتناسبی داشت، با موهای اسپانیایی موجدار و مشکی و بینی کوچک راست و نگاهی زیبا و گرم از چشمانی بلوطی رنگ. اما در این چهره چیزی بود که آدم را تکان می‌داد. نه این که فقط از آن‌گونه نقاب‌هایی باشد که خستگی یا چیزی شبیه به آن موقتاً بر خط‌های صورتش کشیده باشد، نه، بیش‌تر می‌توان گفت نوعی حالت گیجی و حواس‌پرتی دلپذیری بود که برخی از معصومان همواره بر چهره دارند اما در چهرۀ آن زن به طرز گذرایی روی زیبایی خط‌های صورت نمایان می‌شد. گاهی مهربانی بسیار چشمگیر نگاهش با برقی از ترس بی‌جهت درمی‌آمیخت که بی‌درنگ خاموش می‌شد. با کف دستش که از کار پینه بسته بود و بندهای انگشتانش که اندکی گره‌دار شده بود ضربۀ ملایمی به پشت شوهرش زد و گفت: «خوبم، خوبم.» و فوراً از لبخندزدن دست کشید و از زیر سرپناه به تماشای جاده پرداخت که برکه‌های آن شروع به برق‌زدن کرده بود.

مرد رو به عرب کرد که ساکت بود و چفیه با عقال زرد به سر داشت و با آن شلوارک زمختی که خشتکش گشاد و پاچه آن بالای ماهیچۀ پایش تنگ شده بود، هیکلش پف کرده بود. «هنوز هم خیلی راه هست؟» عرب از زیر سبیل‌های پرپشت سفیدش لبخند زد. «هشت کیلومتر دیگر رسیده‌ای.» مرد رو برگرداند، نگاهی بی‌لبخند اما از روی توجه به زنش انداخت. زن هم هنوز چشم از جاده برنداشته بود. مرد گفت: «افسار را بده دست من.» - عرب گفت «هرجور بخواهی.» افسار را به دست او داد، مرد پاهایش را بلند کرد تا عرب پیر از زیر آن‌ها سُر بخورد و جایش را با او عوض کند. مرد با دو ضربه از پهنای افسار اختیار اسب‌ها را به دست گرفت و اسب‌ها طرز قدم خود را از سر گرفتند و ناگهان مستقیم‌تر حرکت کردند. عرب گفت: «معلوم است که اسب می‌شناسی.» پاسخ رسید، کوتاه و بی آن‌که مرد لبخند بزند: مرد گفت: «آره.»

روشنایی رنگ باخته بود و ناگهان شب فرا رسید. عرب فانوس چهارگوشی را که در سمت چپش قرار داشت از جعبۀ آن بیرون کشید و به طرف ته دلیجان چرخید و چند کبریت درشت را برای روشن‌کردن شمعی که در فانوس بود آتش زد. بعد فانوس را سر جایش گذاشت. اکنون باران ملایم و یکریز می‌بارید و در نور کورسوی چراغ می‌درخشید و در آن دوروبر، تاریکی یکدست را از صدای خفیفی می‌انباشت. گاه به گاه دلیجان از کنار خارزارها می‌گذشت؛ درختان پاکوتاه چند لحظه اندکی روشن می‌شد. اما در بقیۀ اوقات دلیجان از میان فضای برهوتی می‌گذشت که تاریکی آن را پهناورتر می‌نمود. فقط بوی علف سوخته یا، ناگهان، بوی تند کود، آدم را به فکر می‌انداخت که گه گاه از کنار کشتزارها می‌گذرد. زن از پشت سر سورچی حرفی زد و مرد کمی اسب‌ها را کند کرد و به عقب خم شد. زن تکرار کرد - «هیچ‌کس نیست – می‌ترسی؟ چه گفتی؟» مرد حرفش را، این بار با فریاد، تکرار کرد. «نه، نه، با تو که هستم نه.» اما زن مضطرب به نظر می‌رسید. مرد گفت - «دردت گرفته؟ - یک کمی.» مرد اسب‌ها را بیش‌تر به حرکت آورد و باز هم فقط صدای زمخت چرخ‌ها که شیار می‌انداخت و صدای هشت سم نعل‌دار که بر جاده می‌خورد تاریکی شب را پر می‌کرد.

یکی از شب‌های پاییز 1913 بود. مسافران دو ساعت پیش از آن از ایستگاه بونه راه افتاده بودند: پس از یک شبانه‌روز مسافرت روی نیمکت‌های سخت قطار درجه سه از الجزیره به آن ایستگاه رسیده بودند. در ایستگاه، دلیجان و عربی را دیده بودند که منتظرشان بود تا آنان را به ملک موقوفه‌ای ببرد که نزدیک دهکدۀ کوچکی در بیست کیلومتری، میان زمین‌های زراعتی بود و قرار بود مرد مباشرت آن را بر عهده بگیرد. مدتی وقت گرفت تا چمدان‌ها و خرده‌ریزها را بار دلیجان کردند و بدی جاده هم بیش‌تر سبب تأخیرشان شده بود. مرد عرب، چنانکه گویی حس کرده است که همسفرش نگران است به او گفت: «نترسید. این‌جا حرامی پیدا نمی‌شود.» مرد گفت: «حرامی همه‌جا هست. ولی من هم چیزی را که باید داشته باشم دارم.» و با دست روی جیب کوچک خود زد. عرب گفت: «حق داری. دیوانه‌ها همه‌جا پیدا می‌شود.» در این موقع، زن شوهرش را صدا زد. گفت: «هانری، دردم گرفته.» مرد غرغری کرد و اندکی بیش‌تر اسب‌ها را به حرکت آورد. گفت: «الان می‌رسیم.» لحظه‌ای بعد باز هم به زنش نگاه انداخت. «هنوز هم درد داری؟» زن با گیجی غریبی به روی او لبخند زد و با این‌حال به نظر نمی‌رسید که درد می‌کشد. «آره، خیلی.» مرد با همان جدیت به او نگریست. و زن باز هم رودربایستی به خرج داد. «چیزی نیست. شاید از قطار است.» عرب گفت: «نگاه کن، رسیدیم به ده.» راستی هم در سمت چپ جاده اندکی دورتر چراغ‌های سولفرینو را دیدند که باران آن‌ها را تار کرده بود. عرب گفت: «ولی تو باید از جادۀ سمت راست بروی.» مرد دودل بود، رو به زنش کرد. پرسید: «برویم خانه یا به ده؟» - «اوه! برویم خانه، خانه بهتر است.» اندکی دورتر، دلیجان به سمت راست به طرف خانۀ ناشناخته‌ای پیچید که در انتظار آنان بود. عرب گفت: «یک کیلومتر مانده.» مرد رو به زنش گفت: «رسیدیم.» زن دولا شده بود و صورتش را میان دست‌هایش فرو برده بود. مرد گفت: «لوسی.» زن تکان نمی‌خورد. مرد دستی به او زد. زن بی‌صدا گریه می‌کرد. مرد در حالی‌که هجاها را از هم جدا می‌کرد همراه با اشارۀ سر و دست فریاد زد: «تو برو بخواب. من می‌روم دنبال دکتر.» - «آره. برو دنبال دکتر. خیال می‌کنم وقتش است.» عرب حیرت‌زده آن‌ها را نگاه می‌کرد. مرد گفت: «دارد یک بچه می‌آورد. توی ده دکتر هست؟» - «آره، اگر دلت می‌خواهد می‌روم دنبالش.» - «نه، تو توی خانه بمان. مواظبت کن. من تندتر می‌روم. درشکه دارد یا اسب؟» - «درشکه دارد.» پس از آن عرب به زن گفت: «پسر پیدا می‌کنی. خدا کند خوشگل باشد.» زن به او لبخند زد، بی آن‌که ظاهرش نشان بدهد فهمیده است یا نه. مرد گفت: «نمی‌شنود. توی خانه باید داد بزنی و با اشاره حرفت را بفهمانی.»

دلیجان ناگهان از صدا افتاد و تقریباً بی سر و صدا حرکت می‌کرد. جاده باریک‌تر شده و از آهک پوشیده بود. از کنار انبارهای کوچکی می‌گذشت که پوشیده از سفال بود و پشت آن‌ها نخستین ردیف تاکستان‌ها دیده می‌شد. بوی تند آب انگور تخمیرنشده به بینی‌شان خورد. از ساختمان‌های بزرگی گذشتند که بام‌های بلندی داشت، و چرخ‌های دلیجان تفاله‌های کوره را که حیاط‌مانند بی‌درختی را با آن فرش کرده بودند له می‌کرد. عرب بی آن‌که حرفی بزند افسار را گرفت تا بکشد. اسب‌ها ایستادند، و یکی از آن‌ها نفس نفس می‌زد. عرب با دست خانۀ کوچکی را که با آهک سفید شده بود نشان داد. یک درخت موپیچ دورِ در کوچک کوتاه خانه، که چهارچوب آن بر اثر کات‌زنی درخت آبی شده بود، پیچیده بود. مرد پرید روی زمین و زیر باران به سوی خانه دوید. در را باز کرد. در به قسمت تاریکی باز می‌شد که بوی اجاق خالی می‌داد. عرب که دنبال او آمده بود در یکراست به طرف بخاری دیواری راه افتاد و کبریتی زد و رفت و چراغ نفت‌سوزی را که وسط اتاق بالای میز گردی آویزان بود روشن کرد. مرد فقط آن‌قدر فرصت پیدا کرده بود که بفهمد آن‌جا مطبخ دوغاب‌زده‌ای است با یک ظرفشویی که از آجر قرمز پوشیده شده، یک قفسه کهنه و تقویم رطوبت‌زده‌ای به دیوار آن. پلکانی پوشیده از همان آجر قرمز به طبقۀ بالا می‌رفت. مرد گفت: «آتش را روشن کن.» و به طرف دلیجان برگشت. (پسر کوچک را با خود برده بود یا نه؟) زن بی آن‌که حرفی بزند منتظر بود. مرد او را بغل گرفت تا از دلیجان پایین بیاورد، لحظه‌ای او را در بغل نگاه داشت، سر او را برگرداند. «می‌توانی راه بروی؟»، زن گفت: «آره»، و با دست پینه‌بسته‌اش بازوی مرد را نوازش کرد. مرد او را کشان‌کشان به خانه برد و گفت: «صبر کن.» عرب آتش را روشن کرده بود و با حرکات دقیق و فرز آن را با شاخۀ مو می‌انباشت. زن نزدیک میز ایستاده بود، دستش را روی شکمش گذاشته بود و بر صورت زیبایش که به سوی نور چراغ برگشته بود اینک امواج کوتاه درد می‌گذشت. چنین می‌نمود که نه متوجه رطوبت شده است و نه متوجه بوی متروکی و فقر خانه. مرد در اتاق‌های طبقۀ بالا گشتی زد. سپس آمد بالای پلکان. «توی آن اتاق بخاری نیست؟» عرب گفت: «نه، تو آن یکی هم نیست.» مرد گفت: - «بیا.» عرب رفت پهلوی مرد. سپس پشت او پیدا شد، یکی سر تشکی را گرفته بود که مرد سر دیگر آن را به دست داشت. تشک را کنار بخاری گذاشتند. مرد میز را به گوشه‌ای کشاند، عرب هم به طبقۀ بالا رفت و با یک بالش و چند تا پتو پایین آمد. مرد به زنش گفت: «بخواب آنجا.» و او را به طرف تشک برد. زن دودل بود. حالا بوی موی رطوبت‌گرفتۀ اسب را که از تشک بلند می‌شد می‌شنیدند. زن مثل اینکه بالاخره فهمیده باشد آنجا چه‌جور جایی است با ترس و لرز دوروبر خود را نگاه کرد و گفت: «من که نمی‌توانم لباس‌هایم را دربیاورم.» مرد گفت: «هرچه لباس زیر داری دربیاور.» دوباره گفت: «لباس‌های زیرت را دربیاور.» بعد به عرب گفت: «ممنون. یکی از اسب‌ها را باز کن. من سوارش می‌شوم و می‌روم ده.» عرب رفت بیرون...

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در آدم اول - قسمت دوم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب آدم اول - انتشارات نیلوفر
  • تاریخ: سه شنبه 24 اسفند 1400 - 10:24
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2427

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 449
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096274