Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

غریبه در شهر - قسمت هشتم

غریبه در شهر - قسمت هشتم

نویسنده: غلامحسین ساعدی

اول با تعجب تازه‌رسیده‌ها را نگاه کرد و بعد لبخند زد و با وقاحت زیاد همه را برانداز کرد و با صدای نخراشیده‌ای گفت: «رسیدن به خیر!»

چورَک‌باشی گفت: «سلامت باشی!»

مرد پرسید: «از کجا می‌آین، کدوم طرف می‌رین؟»

مشدحسن دمیرچی گفت: «از شهر می‌آییم و می‌ریم شازده ابراهیم.»

مرد با تعجب گفت: «از شهر؟ چه جوری تونستین بیرون بیاین؟»

میرتقی وارد شد و سلام کرد. مرد با صدای بلند جواب داد:

«السلام علیکم، چه طوری پدر؟»

میرتقی با حیرت او را نگاه کرد و گفت: «خدا عمرت بده.»

مرد پرسید: «تو هم از شهر می‌آی؟»

میرتقی گفت: «چه طور مگه؟»

مرد گفت: «پس کارا رو به راس.»

مشدحسن با حیرت چورَک‌باشی را نگاه کرد و گفت: «کدوم کارا؟»

قهوه‌چی که مشغول دم‌کردن چایی بود گفت: «منظورش اینه که شهر امن و امانه؟»

مرد به قهقهه خندید گفت: «شنیدم که روسا خوب پدرتونو درآوردن!»

چورَک‌باشی تو لب رفت و گفت: «اتفاقاً کاری به کار کسی ندارن، همش دروغه.»

مرد چشمکی زد و گفت: «آی پدر ترس بسوزه!»

بلند شد و چاروق‌هایش را پوشید، آمد روبه‌روی مردها نشست و رو به مشدحسن گفت: «حالا که از شهر می‌آین می‌تونین به من بگین که وضع گندم چه طوره؟»

مشدحسن گفت: «کار من آهنگریه، من با آهن و مس سروکار دارم، از این بپرس.»

و چورَک‌باشی را نشان داد. چورَک‌باشی با تغیر گفت: «مگه من دلال گندمم که منو نشون می‌دی؟»

مرد گفت: «تو دلال گندم نیستی؟ ‌ای ناقلا» و محکم با کف دست کوبید به زانوی چورَک‌چی‌باشی.

چورَک‌باشی دست‌و‌پای خود را گم کرد و با تته پته گفت: «دلال گندم نیستم، پس چی هستم؟»

مرد دوباره قهقهه خندید و گفت: «نگفتم؟» و یک مرتبه قیافه‌ی جدی گرفت و اضافه کرد: «راست راستی وضع گندم چه طوره؟»

میرتقی جلو آمد و تشر زد: «هی! تو چه قدر سؤال و جواب می‌کنی.»

و چورَک‌باشی از دخالت میرتقی نفس راحتی کشید و با جرأت پرسید: «تو کی هستی؟»

مرد مثل بچه‌ها اخم کرد و گفت: «شماها منو نمی‌شناسین؟ من حیدرم، اهل ماکو.»

مشدحسن با مهربانی پرسید: «کارت چیه؟»

مرد گفت: «بنکدار.»

چورَک‌باشی گفت: «نصرت الدوله را می‌شناسی؟»

مرد گفت: «نصرت‌الدوله کیه؟»

چورَک‌باشی گفت: «تو چه طور اهل ماکو هستی که نصرت‌الدوله را نمی‌شناسی؟»

مرد گفت: «من کی گفتم اهل ماکو هستم؟»

مردها همه با هم گفتند: «همین الان گفتی.»

مرد گفت: «من گفتم از ماکو می‌آم. راستش من مال هیچ‌جا نیستم، همیشه این گوشه و اون گوشه می‌گردم، می‌خرم، می‌فروشم، همه‌چی می‌خرم و می‌فروشم، راستی چی چی می‌شه به این روس‌های مادرسگ قالب کرد که چیزی به آدم بماسه؟»

چورَک‌باشی گفت: «هیچ‌چی.»

مرد با حیرت گفت: «راستی هیچ‌چی؟»

چورَک‌باشی گفت: «اونا هیچ‌چی کم و کسری ندارن، سورسات‌شون روبه‌راس.»

مرد پرسید: «به مردم چی؟»

میرتقی با تغیر پرسید: «منظور چیه؟ رو راست بگو دیگه.»

مرد عصبانی داد زد: «منظورم اینه که به مردم چی می‌شه قالب کرد، حالا فهمیدی؟»

میرتقی گوشه‌ای نشست و گفت: «مردم در وضع و حالی هستن که همه‌چی می‌شه بهشون قالب کرد.»

مرد خندید و گفت: «تو خیلی خوب واردی‌ها... به خیالم تو هم بنکداری.»

میرتقی گفت: «نه من بنکدار نیستم.»

مرد بلند شد و در‌حالی‌که پس گردنش را می‌خاراند، یک چشمش را بست و گفت: «پس حتماً دلالی.»

همه با حیرت به او نگاه کردند. مرد گفت: «خب دیگه، وقتی وضع قاراشمیش بشه، بالاخره یه عده باید جیب‌شونو پر بکنن... نرخ قالی تو شهر خیلی پایین اومده درسته؟»

میرتقی ساده‌لوحانه جواب داد: «آره، به یک‌سوم قیمت می‌فروشن.»

مرد خوشحال گفت: «بالاخره یه جواب درست و حسابی شنیدم.» با صدای بلند خندید و چشمک زد و بعد رو به قهوه‌چی کرد و گفت: «به همه چایی بده مهمان من هستن.»

لولهنگ سفالی را برداشت و از قهوه‌خانه رفت بیرون، میرتقی رو کرد به قهوه‌چی و پرسید: «این مرد کیه؟»

قهوه‌چی گفت: «نمی‌شناسمش، از دیشب این‌جاس و پشت‌سر هم پرسه می‌زنه و از همه‌چی می‌پرسه.»

مشدحسن گفت: «تنها اومده؟»

قهوه‌چی گفت: «آره خیلی آدم عجیب غربیبه.»

همه به فکر فرو رفتند. و چورَک‌باشی برگشت چشم دوخت به میرتقی و گفت: «سید، فکر نمی‌کنی خودش باشه؟»

همه تکان خوردند و چشم به چشم هم دوختند. صدای شیهه‌ی اسبی از بیرون شنیده شد.

 

14

سالدات‌ها و قره‌سوران‌ها روی بام‌ها ایستاده بودند. برویانف همراه عده‌ای افسر جوان پشت‌بام ایستاده بود و سبیلش را تاب می‌داد. همه چشم به در مسجد دوخته بودند که یک‌مرتبه طلاب با علم و کتل بیرون ریختند. سید جوان پیراهن خون‌آلود را سر چوبی با خود داشت. پشت سر طلاب، حاج آقا دوزدوزانی درحالی‌که خود را توی عبا پیچیده بود بیرون آمد. عده‌ای جوان قلچماق، چوب به دست، دور آقا را گرفته بودند، همه خشمگین و تهییج‌شده، و پشت سر آن‌ها مردم عادی که عده‌ای قرآن روی سر گرفته بودند و علم سیاه با خود حمل می‌کردند. وقتی همه بیرون آمدند، سید جوان روی سکویی رفت و با صدای خسته‌ای داد زد:

- ای ملت مسلمان، ما از همین‌جا تا در خانه‌ی ینه‌رال خواهیم رفت و تا قاتل سید را جلوی چشم همه‌ی ما به دار نزنند، لحظه‌ای از هم جدا نخواهیم شد، ما می‌دانیم که اگر هزاران قره‌سوران را هم به دار بزنند، عزیز ما زنده نخواهد شد، ولی ما، ‌ای برادران، تا کی باید توسری بخوریم و بدبختی بکشیم و ساکت بشینیم. و بعد با صدای گریه‌آلودی فریاد زد:

« دارم درون جعبه‌ی دل صد هزار تیر

پنهان چنان که یک سر پیکان پدید نیست.»

سید از روی سکو پرید پایین، جماعت در‌حالی‌که یک‌صدا فریاد می‌زدند: «سید ما شهید شد، شهید راه حق شد.» به طرف جلو راه افتادند، وارد میدانچه که شدند، عده‌ای هم از کوچه‌های اطراف به آن‌ها ملحق شدند، فریاد‌زنان و نعره‌کشان جلو می‌رفتند و مرتب سرک می‌کشیدند حاج آقا دوزدوزانی را ببینند که یک‌مرتبه همه ایستادند و چشم دوختند به سالدات‌ها که دورتادور پشت‌بام‌ها را گرفته بودند. سید جوان وقتی ترس مردم را دید با صدای بلند داد زد: «یاعلی امداد کن، جور و ظلم ناکسان را از زمین تو پاک کن!»

جماعت به هیجان آمدند و پشت سر سید راه افتادند، برویانف که با غضب جماعت را از پشت‌بام نگاه می‌کرد، خندید و یک‌مرتبه تپانچه‌اش را درآورد و با صدای بلند فریاد کشید: «آگون! آگون!» و با اولین گلوله‌ای که شلیک کرد، سید روی زمین درغلتید، و آن‌گاه صدای شلیک هزاران تیر از پشت‌بام‌ها بلند شد، جماعت آشفته و درهم پا به فرار گذاشتند، باران گلوله همچنان می‌بارید و مرتب عده‌ای روی زمین می‌افتادند. قره‌سوران‌ها و سالدات‌ها در‌حالی‌که می‌خندیدند و نعره می‌کشیدند، از پشت‌بام‌ها نشانه می‌رفتند و فریاد و ناله و شیون جماعت از هر گوشه بلند بود. صدای تیرها آرام آرام فروکش کرد، میدان خلوت شد، چند زخمی به زحمت خود را به گوشه‌ای می‌کشیدند و کشته‌ها، این‌گوشه و آن‌گوشه افتاده بود. تا سایه‌ی آخرین فراری‌ها در کوچه‌های اطراف ناپدید شد، صدای باران گلوله‌ها نیز برید. در یک چشم به زدن طلبه‌ی جوانی از کوچه‌ای بیرون آمد و برق‌آسا پیرهن خونین را برداشت، صدای چند گلوله شنیده شد و برویانف دوباره گلوله‌ای در کرد و طلبه‌ی جوان بی آن‌که آسیبی ببیند، در کوچه‌ی دیگری ناپدید شد.

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در غریبه در شهر - قسمت آخر مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب غریبه در شهر - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: سه شنبه 17 اسفند 1400 - 16:09
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2234

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 405
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096230