15
دمدمههای غروب، دربچهی پشتبامی باز شد و علیاکبر سرش را بیرون آورد و دوروبرش را نگاه کرد و آهسته خزید بیرون و بعد بستهی بزرگی را برداشت و درحالیکه دولا دولا راه میرفت خود را به پشتبام دیگری رساند، لحظهای نشست و دوباره نگاه کرد و آن وقت ضربهی کوچکی به پشت بام زد و منتظر شد، صدای سم چند اسب از کوچه شنیده شد و چند نفر نامفهوم حرف زدند. علیاکبر بسته را گذاشت زمین و سینهخیز خود را تا لبهی بام رساند و سرک کشید. همهجا را میپاییدند و لحظهای بعد سالدات روسی به قرهسوران قد بلندی چیزی گفت، قرهسوران با سر اشاره کرد و بعد هر دو دست را دور دهان گرفت و با صدای بلند داد زد:
- آهای مردم! به امر ینهرال اگه تا پسفردا بازار باز نشود، و همه سر کار و بار خود برنگردند، مطمئن باشند که داروندارشان غارت خواهد شد. به امر ینهرال بزرگ، اگر کاسبی تمرد کند، بعد از غارت و آتشزدن، خودش را هم دار خواهند زد و مطمئن باشند که اگر کسی سر کار و کاسبی خود برگردد، اگر مرتکب گناهی هم شده باشد، بخشوده خواهد شد. آهای مردم! حکم ینهرال، حکم ینهرال. آهای!»
لحظهای بعد همگی راه افتادند و از پیچ کوچه گذشتند. علیاکبر دوباره سینهخیز برگشت و در راه بام را کوبید و منتظر شد و دوباره کوبید، صدای زنی از پشت در پرسید: «کیه؟»
علیاکبر گفت: «نترس خواهر! من علیاکبرم، نون آوردم.»
بسته را باز کرد و مقداری نان درآورد. در پشتبام نیمه باز شد، دست استخوانی زنی بیرون آمد و نانها را گرفت و صدای لرزان زنی گفت: «خدا به آبروی جدم هیچ وقت محتاجت نکنه.»
در بسته شد، علیاکبر بسته را برداشت و دولادولا خود را به در بام خانهی دیگر رساند و چند مشتی زد، دربچه یک مرتبه باز شد و ابراهیم که خنجری به دست داشت ظاهر گشت.
علیاکبر پرسید: «همه اومدن؟»
ابراهیم جواب داد: «بیا تو.»
علیاکبر بستهی نان را در پشتبام گذاشت و از در رفت تو. ابراهیم جلو و علیاکبر عقب از پلههای مارپیچ و پیچ در پیچ پایین رفتند و به دهلیزی رسیدند که مقدار زیادی کفش درهم و برهم ریخته بود. ابراهیم در را باز کرد و وارد شد و پشت سرش هم علیاکبر رفت تو. حاج آقا دوزدوزانی ضعیف و تکیده، بالای اتاق نشسته بود و تکیه داده بود به یک پشتی نخ نما، و عبا را دور خود پیچیده بود و چند طلبه و شش هفت نفر دیگر دور اتاق نشسته بودند.
علیاکبر سلام کرد و همه جواب دادند. علیاکبر دوزانو نشست و مرد پیری که کنار بساط سماور نشسته بود برای او چایی ریخت. آقا رو کرد به علیاکبر و گفت: «خب علیاکبر، خبر تازه چی؟»
علیاکبر گفت: «تمام بازار بسته است، حتی کسبهی محلات هم سر کار نمیرن.»
ابراهیم گفت: «بستهشدن نونواییها خیلی به طبقهی فقیر فشار آورده، همه از این بابت در مضیقهان.»
دوزدوزانی گفت: «فعلاً مردم به هم دیگر میرسن، و تازه بهتره در فشار باشن و ببینن که چه باید کرد.» و رو کرد به علیاکبر و پرسید: «از اون چه خبر شده؟»
علیاکبر گفت: «والله همه میگن که تو شهر دیده شده، ولی معلوم نیس کجاس.»
دوزدوزانی گفت: «هرجوری شده باید پیداش کرد و خاطرجمعی بهش داد که مردم و طلاب همه آمادهی هر کاری هستن.»
مرد ریش بلندی که لب پنجره نشسته بود گفت: «نه که کسی نمیشناسدش، پیدا کردنش خیلی مشکله.»
و یکی از طلبهها افزود: «تازه اون محاله خودشو نشون بده، مغز خر که نخورده، فوری سالداتها و قرهسورانها حسابشو میرسن.»
طلبهی دیگری گفت: «شاید هم همینجوری چو افتاده و اصلاً همچو خبری نیست.»
طلبهی اولی عصبانی شد و گفت: «چی داری میگی اخوی، شبنامهها را نخوندی؟»
دوزدوزانی گفت: «اصلاً دروغ نیس، من خبر دارم، همین امروز و فردا میبینین که چه خبر میشه، مردم هم عزادار، خون خونشونو میخوره، بهترین موقعیه که دست به کار بشه. و مطمئناً هم میشه.»
در باز شد و مردی آمد تو و چراغ روشنی را که به دست داشت گذاشت روبهروی آقا. آقا گفت: «چراغ دیگری هم بیار مشد محمد.»
یکمرتبه صدای در بلند شد، همه هراسان همدیگر را نگاه کردند صدای کوبهی در حیاط محکم و محکمتر به گوش رسید.
آقا گفت: «اومدن.»
همه هراسان بلند شدند. علیاکبر گفت: «زود باشین حاج آقا، از پشتبام دربریم.»
آقا گفت: «نه من در نمیرم. من نباید دربرم!»
عبا را محکمتر به خود پیچید و زانوانش را در بغل کرد. در را زیر مشت و لگد انداخته بودند و مرتب میکوبیدند آقا تشر زد: «زود باشین.»
همه به دهلیز هجوم آوردند و با عجله کفشها را پوشیدند و به طرف راهپلهها دویدند. صدای در، همچنان به گوش میرسید.
آقا داد زد: «مشد ممد برو، برو در را وا کن!» و قرآن کوچکی را برداشت و بوسید و توی جیب لبادهاش گذاشت. مشد ممد به طرف حیاط رفت. دو سه زن که در حیاط ایستاده بودند هراسان وارد زیرزمین شدند. صدای گریهی بچهای از زیرزمین به گوش میرسید، مشد ممد جلو رفت و کلون در را کشید، در، یکمرتبه باز شد.
عدهای سالدات و قرهسوران مسلح در درگاهی پیدا شدند، سالدات گردن کلفتی که جلوتر از همه ایستاده بود لگد بسیار محکمی به سینهی مشد ممد نواخت. مشد ممد از روی پلهها افتاد پایین همه ریختند تو. بالاخان که تپانچهاش را بالا گرفته بود، گلولهای در کرد و با صدای بلند داد زد: «کجا هستی سگ مصب!»
وقتی از پلههای حیاط بالا میرفتند، از لبهی بام چند کله با احتیاط سرک کشیدند و آنها را تماشا کردند.
16
کاروان مفصلی از قاطر و الاغ کنار چشمهای ایستاده بود و دهاتیها، تکتک آنها را جلو میکشیدند و گونیهای بزرگی را بارشان میکردند. آقا بشیر مباشر عمدهالتجار سوار بر اسب مرتب داد میزد:
- زود باشین، معطل چی هستین؟
چند نفر خرکچی الاغها را هی میکردند، و آقا بشیر و دو جوان دیگر سوار بر اسب راه افتادند و هنوز قدمی نرفته بودند که حیدر بر اسب به آنها رسید. سر و وضع آراستهتری پیدا کرده بود و دو خورجین کوچک به کپل اسبش بسته بود. با صدای بلندی سلام کرد و انگار که از سالها پیش با آنها آشنا بود و پرسید:
«انشاءالله که راهی شهر هستین، آره؟»
آقا بشیر سراپای حیدر را ورانداز کرد و گفت: «آره، چه طور مگه؟»
حیدر گفت: «منم میرم شهر، اشکالی نداره با شماها باشم؟»
آقا بشیر گفت: «نه، اشکالی نداره» دوباره نگاهش کرد و پرسید: «از کجا میآی؟»
حیدر گفت: «از مراغه و دهخوارقان!»
بشیر پرسید: «چه طور تنهایی؟»
حیدر گفت: «تا اینجا همراهی گیرم نیومده، چه کار کنم؟»
بشیر پرسید: «تو شهر کار داری؟»
حیدر گفت: «میرم سر و گوشی آب بدم ببینم چه کار میشه کرد. یعنی میرم تجارت.»
بشیر گفت: «تجارت چی؟»
حیدر گفت: «برم ببینم چی بهصرفهست.»
یکی از جوانها با صدای زمخت گفت: «راستش هیچی، هیچی به صرفه نیس!»
جوان دیگر گفت: «چیزی گیرت نمیآد که بخری.»
حیدر گفت: «نمیخوام بخرم. میرم ببینم چی میشه فروخت.»
و بعد برگشت و کاروان را برانداز کرد و گفت: «چی چی میبرین شهر.»
بشیر گفت: «غله.»
حیدر گفت: «به خیالم غله باید خیلی نفع داشته باشه.»
بشیر گفت: «خبر نداریم.»
حیدر گفت: «مگه مال خودتون نیس؟»
بشیر گفت: «نه، مال حاج آقا رسوله.»
حیدر پرسید: «حاج آقا رسول؟»
بشیر گفت: «آره، حاج آقا، عمدهالتجار.»
حیدر خوشحال روی اسب بالا و پایین رفت و گفت: «شماها برای حاجی کار میکنین؟ چه خوب، راستی من قراره برم دیدنش، ببینم میشه باهاش کار کرد.»
بشیر سرتاپای او را برانداز کرد و با تعجب گفت: «تو؟»
حیدر گفت: «آره من، شماها منو نمیشناسین؟ من حاج حیدر مراغهای هستم. عمدهالتجار خیلی خوب منو میشناسه، به سر وضعم نگاه نکنین!» و با صدای بلند خندید و با کف دست کوبید روی خورجینهایی که به ترک اسب بسته بود و صدای سکههای نقرهای از توی خورجین شنیده شد. بشیر و جوانها تغییر قیافه دادند و با احترام بیشتری حیدر را نگاه کردند.
17
برویانف سوار بر اسب، به همراه دهها سالدات و عده زیادی قرهسوران وارد میدان بزرگی شدند. چند نفر را دستبسته در میان گرفته بودند و چندین گاری خالی پشت سر آنها راه میآمد. گوشه و کنار میدان عدهای گدا و آدم بیکاره ایستاده بودند. از پشتبامها زنها تماشا میکردند. برویانف وسط میدان ایستاد و به مترجم گفت: «جار بزنین!»
مترجم به بالاخان اشاره کرد، بالاخان فرز و چابک روی یکی از گاریها پرید و با صدای بلند داد زد: «ای مردم، به فرمان ینهرال گوش کنید، چورَکباشی ملعون دررفته و قایم شده، اگه کسی مرده یا زندهی او را تحویل دهد هزار منات جایزه خواهد گرفت! هزار منات! و حالا به فرمان رینهرال دکان این خائن را تاراج میکنیم. یالله منتظر نشین.»
قرهسورانها حمله کردند و در دکان بزرگی را که بسته بود با مشت و چماق خرد کردند و وارد شدند، برویانف که با لبخند سبیلش را تاب میداد به مترجم گفت: «آتش بزن.»
مترجم با صدای بلند داد زد: «آتش بزنین!»
فریاد «آتش! آتش!» از همه طرف بلند شد، و چند لحظه بعد مقداری زیادی گونی آرد جلوی دکان تلنبار شد و قرهسورانها با قهقهه ورجه ورجه میکردند و هرچه که به دستشان میرسید میگرفتند و پاره میکردند و درهم میریختند. گداها آرام آرام نزدیک شدند، بالاخان یک مرتبه به طرفشان حمله کرد و داد زد:
«برین گم شین مادرسگهای ازل و ابد.»
صدای انفجاری شنیده شد و قرهسورانها از دکان بیرون ریختند، دود غلیظی که لحظه به لحظه بیشتر میشد، از دکان بیرون زد، قرهسورانها گونیهای آرد را برمیداشتند و به داخل پرت میکردند. خوشحالی آنها تازه شروع شده بود. چند نفرشان از دیدن زبانههای آتش آنچنان به وجد آمده بودند که کف میزدند و میرقصیدند. برویانف چیزی به مترجم گفت، و مترجم بالاخان را صدا کرد و گفت: «حالا به این کثافتها بگو که چی در انتظارشونه.»
بالاخان با فریاد به مردهایی که دستبسته جلو گاریها ایستاده بودند گفت: «پدرسگا میبینین که چی در انتظارتونه، اگه تا نیمساعت دیگه دکانها را باز نکنین و نان نپزین هم دار و ندارتونو از دست میدین، هم سرتونو.» و بعد رو کرد به قرهسورانهای محافظ و گفت: «همه را ببرین سر دکانهاشون.»
قرهسورانها داد زدند: «یا الله بجنبین!»
همه را جلو انداختند، هنوز از میدان بیرون نرفته بودند که از کوچه دیگری سالدات و قرهسوران پیدا شدند برویانف با فریاد گفت: «بازار!»
سوارها به تاخت راه افتادند و گاریها هم به دنبال آنها. برویانف دهنهی اسب را کشید و چرخی زد و وقتی گداها را دید چیزی به مترجم گفت. مترجم به بالاخان داد زد: «اینارم بفرس غارت.»
بالاخان رو به گداها کرد و گفت: «منتظر چی هستین مادرسگها، همیشه میخواین گشنه بمونین، امروز هرچی از بازار گیرتون بیاد، به امر ینهرال حلال حلاله. یالله دست به کار بشین دیگه.»
گداها قیهکشان درحالیکه شلنگتخته میانداختند وارد کوچهای شدند که سالداتها و گاریها از آن گذشته بودند.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.