4
در حیاط مدرسه، همه آشفته و سراسیمه درهم میلولیدند، سید جعفر را دراز کرده بودند روی یک سکو، چند عبا زیر سرش پهن بود و سرش را روی چندین عمامه گذاشته بودند. آقا وحشتزده دور خود میچرخید و ناله میکرد و هرچند بار از وسط مردم سرک میکشید و سید جعفر را که به شدت دور خود میپیچید و مینالید تماشا میکرد.
سید جعفر جا به جا شد و لبهایش را باز و بسته کرد، طلبهای سر سید را بالا گرفت و پرسید:
«فدات بشم سید، چی میخوای؟ فدای جدت بشم.»
چند نفری گریه کردند و اشکهاشان را پاک کردند.
طلبهی مسنی که خم شده بود داد زد: «آب میخواد.»
چند نفری دویدند طرف اتاقها، و آقا که مرتب به سر و سینه میزد وسط حیاط ایستاد و دستهایش را رو به به آسمان گرفت و نالید: «یا ایهاالرسول، یا ایهاالرسول، یا ایهاالرسول!»
طلبهی مسنی داد زد: «از حکیمباشی خبری نشد؟»
یکی از طلبهها که پشت سرش بود از چند طلبهای که روی پلههای ورودی ایستاده بودند پرسید: «خبری نشد؟»
و یکی از آنها از جوان چوب به دستی که پشت در ایستاده بود پرسید: «خبری نشد؟»
جوان در را نیمه باز کرد و به بیرون سرک کشید، عدهای سالدات تفنگ به دوش از پیچ کوچهای رد میشدند، جوان در را بست و گفت: «خبری نشده.»
چند نفر با کاسهی آب سر رسیدند و پیش از این که بتوانند آب به سید جعفر برسانند فریاد طلبهی مسن بلند شد که داد میزد: «وامحمدا، وامحمدا، وامحمدا».
همه وحشتزده بلند شدند، آقا دوید جلو و پرسید: «چی شد؟ چی شد؟»
چند نفر گریان جواب دادند: «تموم کرد آقا، تموم کرد...»
آقا از بین جماعت راه باز کرد و خودش را بالا سر جسد سید رساند، دستهایش را با پیراهن خونین سید خضاب کرد و به صورت خود مالید. از گوشهای صدای نوحه بلند شد، و چند نفر با خشم درحالیکه مشتها را بالا برده بودند، فریاد زدند: «سید ما شهید شد، سید ما کشته شد، سید ما کشته شد، کشتهی راه حق شد، شهید شد، شهید شد! کشته شد! کشته شد!»
چند نفری جنازه را رو به قبله دراز کردند و شروع کردند به بستن چشمها و صاف کردن جنازه، آقا درحالیکه با دستهای خونین سینه میزد، دور حیاط راه میرفت، و طلاب و مردم همه دنبال آقا به سر و سینهی خود میزدند و دستهجمعی با صدای بلند میخواندند:
«سید ما کشته شد، شهید راه حق شد، سید ما کشته شد، شهید راه حق شد.»
5
پشتبام بازار، علیاکبر کنار تاقی گنبدی دراز کشیده بود و با چاقویی که در دست داشت، تکه چوبی را میتراشید، آفتاب کج شده بود و گرمای مطبوعی داشت. روبهروی او، ابراهیم و جبار هر کدام به فاصله از هم نشسته بودند و تخمه میشکستند، پشتبام خلوت بود و همهجا پر از آت و آشغال، گونیهای پاره و چلیکهای شکسته و خردهریز بستهبندی ریخته بود. چند سگ ولگرد، راه میرفتند و بو میکشیدند. جبار پوستههای تخمه را از روی دامنش ریخت دور و گفت: «نمیدونم والله، باورکردنی نیس!» و خم شد و سرش را از سوراخی تاق برد تو.
علیاکبر گفت: «واسه چی سرک میکشی، سرتو بیار بیرون!»
جبار سرش را آورد بیرون و گفت: «مثلاً چه طور میشه؟»
علیاکبر گفت: «لزومی نداره که بفهمن کسی رو پشتبام بازاره.»
جبار پرسید: «چه طور میشه؟»
ابراهیم جواب داد: «هیچطورم نشه سه چهار نفر لات و لوت پیداشون میشه و میان بالا و نمیذارن صحبت کنیم.»
علیاکبر چاقو را بست و گذاشت تو جیب و گفت: «حالا دیر یا زود معلوم میشه که تا چه حد درسته، ولی من یکی مطمئنم، تو شبنامههام نوشته شده که اومده، حالا تو شهره یا بیرون شهر، اینو دیگه نمیدونم.»
جبار گفت: «امام قلی!»
و علیاکبر تکرار کرد: «آره، امام قلی!»
بلند شد، آن دو هم بلند شدند، ابراهیم آهسته گفت: «خدا کنه.»
از حاشیهی بام پریدند و به یک پشتبام دیگر که پایینتر بود و از روی پلههای مخروبه و آت و آشغالها رفتند پایین و از کاروانسرای مخروبهای سر درآوردند، عدهای دهاتی این گوشه و آن گوشه پهن بودند، چند اسب و الاغ را به تیر جلو کاهدان حیاط کاروانسرا بسته بودند که مشغول جویدن بود. علیاکبر با نوک پا، فک چهارپایی را که در برابرش بود کنار زد، هر سه از در کاروانسرا آمدند بیرون. کوچه نیمهخلوت بود، آنها رو به پایین سرازیر شدند، سلمانی دورهگردی که روی سکو دکان بستهای سر مردی را میتراشید دست نگه داشت و زیرچشمی آن سه را نگاه کرد. آنها ساکت از رو به رویش رد شدند، سلمانی آهسته از مشتری پرسید: «اینا چه کارن؟»
مشتری چشمهایش را باز کرد، و نگاه کرد و گفت: «چه طور مگه؟»
سلمانی گفت: «گاهگداری این سه نفر، تک تک یا با هم میآن و میرن پشتبام بازار، معلوم نیس برای چی؟»
مشتری گفت: «مگه تو فضولی مشدی! به تو چه که واسه چی میرن و چه کار میکنن.»
سلمانی لب ورچید: «یه وقتی...»
مشتری گفت: «یه وقتی چی؟ مگه تو چه کارهای؟ قرهسوران و سربازی، چی هستی؟ شهر واسه خودش مواظب داره.» و با استهزا افزود: «الحمدالله که روسها اومدن دیگه لازم نیس که تو و امثال تو دیگرونو بپایین.»
نگاه کردند جوانی دوان دوان آمد و از مقابل سلمانی و مشتری گذشت، سلمانی رد شدن او را تماشا کرد، جوان وقتی دوش به دوش علیاکبر و دوستانش رسید، پا سست کرد، علیاکبر برگشت و پرسید: «چه خبره؟»
جوان له له زنان گفت: «طلاب و مردم ریختن قراولخانه را زدند به هم، روسها هم ساکت نشسته، زدن و یه عدهی زیادی را کشتن، حالا طالبیه پره و درش هم بستن، جنازههام او تو هستن.»
علیاکبر با هیجان گفت: «راستی؟ پس سری به قهوهخانه بیوکخان بزن و ماجرا را تعریف کن.»
جوان با عجله از آنها دور شد.
علیاکبر رو به ابراهیم و جبار کرد و گفت: «بریم مدرسه.»
جبار با قیافهی خوشحال پرسید: «یعنی به این زودی دست به کار شده؟»
6
جلو در مدرسه عدهای جوان چوب به دست جمع شد بودند، همه هیجانزده و ناراحت بودند. زنها و بچهها دورتر ایستاده بودند و منتظر بودند و هر لحظه مردم تک تک یا دسته دسته از کوچه و پسکوچهها پیدا میشدند و مرتب از هم سؤال میکردند و جواب میشنیدند. در مدرسه که باز شد صدای صلوات و لا اله الا الله، آنهایی را که در بیرون جمع شده بودند به هیجان درآورد، اول عدهای علم سیاه به دست بیرون ریختند پشت سر آنها طلبه قد بلندی که پیراهن خونین سید را بر چوبی زده بود، بعد آقا دوزدوزانی که با دستها و صورت خونآلود که مرتب دستهایش را به آسمان میگرفت و دور خود میچرخید و آخر سر جنازهی سید را در تابوتی که با پارچهی سیاه پوشانده بودند. طلبهها سر برهنه، گریان و آشفته، که مرتب فریاد میزدند: «یا محمدا، وامحمدا، واشریعتا!».
در هر گوشه و بین هر جمع یک نفر مرتب حرف میزد و یا روضه میخواند. جمعیت با فشار زیاد از کوچه رد میشدند تا به یک میدانگاهی دیگر رسیدند که عدهی زیادی از روبهرو میآمدند. و جلوتر از همه علیاکبر و ابراهیم و جبار بودند که با گردنهای کشیده همهچیز را زیر نظر داشتند. هر دو دسته با هم مخلوط شدند و به طرف دیگر میدان راه افتادند. آفتاب از پشت سر میتابید و پیراهن خونین سید در باد میچرخید و به نظر میآمد که هنوز قطرات خون از تن ناپیدایی در پیراهن، نشد میکند.
علیاکبر از هر کسی که پیش رو میدید میپرسید: «کجا میبرنش؟ کجا میبرنش؟»
و کسی جواب نمیداد و صداها گاه از این طرف و گاه آن طرف بلند میشد:«عجله کنید، عجله کنید.» و چند نفر انگار که از پیش قرار شده بود جماعت را راهنمایی میکردند: «قبرستان، قبرستان، قبرستان شاوه.»
سیل جماعت یک مرتبه از حرکت بازماند و سکوت غریبی بر همه مسلط شد، مردم با تعجب همدیگر را نگاه کردند و بعد عدهای سرک کشیدند. چند صدا از گوشه و کنار بلند شد: «چه خبره، چه خبره؟» همهمه از اول صف بلند شد و آرام آرام به گوش همه رسید: «سالدات! سالدات!» رعب و وحشت همراه با آشفتگی و شجاعت در صورتها دیده میشد، تا این که مرد جوانی خود را از درختی بالا کشید و با صدای بلندی داد زد: «چند گروه سالدات سر کوچهی لککر جمع شدن!»
مرد لاغری که علم بزرگی به دوش داشت جواب داد: «جمع بشین! دیگه کار از کار گذشته.»
و کسی به اعتراض او توجه نکرد، مردی که بالای درخت رفته بود گفت: «از هر جا بریم، نمیتونیم به شاوه برسیم، سالداتها و قرهسورانها سر تمام گذر هستند.»
چند نفر پرسیدند: «پس چه کار کنیم؟»
یکی از طلاب داد زد: «ما دیگه به مدرسه برنمیگردیم!»
و ناطق جواب داد: «بریم مسجد شیخ ابوالحسن.»
و جماعت به طرف کوچهی دیگری راه افتادند، عدهای پیشاپیش میدویدند، زنها پشتبامها جمع شده بودند و گریه میکردند و سر تکان میدادند.
سر یک چهارراه دوباره مجبور شدند بایستند، کالسکهای رد شد و از پشت پنجره، صورت تر و تمیز مرد پا به سالی پیدا شد که با حیرت و تعجب جماعت را نگاه میکرد. آنهایی که جلو صف بودند پرسیدند: «این دیگه کی بود.»
علیاکبر با صدای بلند درحالیکه مشتهای گره کردهاش را بالا برده بود داد زد:
«معلومه که کیه، ارفعالدولهی خائن! داره میره سراغ ینهرال که سور و سات برقرار کنه.»
یک نفر داد زد: «پدرسگو باید کشت.»
نفر دوم گفت: «به تلافی خونش تمام شهرو میکشن، همه جا را به آتیش میکشن.»
چند تا از بچهها خم شدند و چند تکه سنگ برداشتند و به طرف کالسکه پرتاب کردند، کالسکه به سرعت دور شد و بچه گربهی ولگردی را زیر چرخهای خود له کرد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در غریبه در شهر - قسمت چهارم مطالعه نمایید.