7
در گوشهای از حیاط مسجد شیخ ابوالحسن، سه طلبه آستینها را بالا زده، عرقریزان قبر میکندند، هر سهی آنها گرفته و نالان درحالیکه کلنگ میزدند یا خاکبرداری میکردند، اشک از چشمها پاک میکردند. جنازه سید را شسته و کفن کرده روی تابوت نزدیک محراب گذاشته بودند و حاج آقا دوزدوزانی با سر و صورت خونآلود و زانوان لرزان به نماز میت ایستاده بود و صفهای طویل، پشت سر او صف بسته بودند و هروقت که دستهای آقا تا بناگوش بالا میرفت و صدای تکبیرش، لرزان به گوشها میرسید، صدای «الله اکبر» جماعت مثل آسمان غرنبهای طنین میافکند. بیرون مسجد زنها و بچهها و آدمهای ولگرد ازدحام کرده بودند و تازهرسیدهها با عجله برای خود راه باز میکردند و خود را به داخل مسجد میرساندند، و درست لحظهای که نماز به اتمام رسید، جنازه را از روی زمین بلند کردند، روی تمام دیوارها و گلدستهها و پشتبامها از آدم پوشیده بود.
ردکردن جنازه از وسط چنان ازدحامی مشکل بود، چند نفر دست به دست داده و دو خط زنجیر درست کردند و جنازه رو دوش شش نفر به طرف قبر آماده راه افتاد. همه سرک میکشیدند و میخواستند جلو بروند که نمیتوانستند. در همین موقع صدای صلوات از نزدیک محراب بلند شد، صلوات دوم و سوم توجه مردم را به آن گوشه جلب کرد. سید جوانی که شباهت زیادی به سید جعفر داشت و رو دوش عدهای بالا رفته بود و با صدای بلند شروع به صحبت کرد:
«برادران دینی، ای مردم مسلمان! امروز ما یک عاشورای واقعی را به چشم خود میبینیم، همین حالا یکی از فرزندان پیغمبر، جوانی که در پاکی و درستی، آگاهی و دینداری نظیر نداشت، قلبش با گلولهی یک اجنبیپرست کثیف و از خدا بیخبر دریده شد. او بیگناه و معصوم بود ولی معتقد و باایمان. و به خاطر ایمانش بود که جان خود را از دست داد. او نگذاشت که به حق او و برادرانش دستدرازی شود، ما در این شرایط که همه میدانیم بر چه روال است، ساکت و سر به زیر، حتی تسلیمشده زندگی میکردیم. و کاری به کار هیچ دستهای نداشتیم نه مشروطه میخواستیم، نه مشروعه میخواستیم، نه طرفدار استبداد بودیم، نه طرفدار آزادی! ما جز عبادت و توسل به خدا کاری نمیکردیم. ولی اکنون عزیزترین گل آل محمد را جلو چشم همه پرپر کردند، ما از این مسجد بیرون نخواهیم رفت تا قاتل شهید را به مجازات برسانند ما چیز دیگری نمیخواهیم، ما روزهای سختتر از این را دیدهایم امروز را نیز تحمل میکنیم، فقط مجازات قاتل.»
صدای جمعیت از گوشه و کنار بلند شد: «باید به دارش بزنند، باید به دارش بزنند.»
و به شدت همهمه کردند. سید درحالیکه سعی میکرد با حرکت دست آنها را ساکت کند، مرتب داد میزد: «گوش کنید، گوش کنید برادران گوش کنید.»
همهمه جمعیت بیشتر میشد و چند نفر دیگر از طلاب و مردم عادی در گوشه و کنار و حیاط مسجد، رو دوش دیگران یا از روی دیوارها با مشتهای گره خورده، صحبت میکردند، جوان تنومندی که رگهای گردنش بیرون زده بود و از درختی بالا رفته بود فریاد کشید:
«باید دست به کار شد، با دستهای خالی همهشان را از شهر بیرون میکنیم. همهشان را نابود میکنیم.»
و طلبهای داد میزد: «باید قراولخانه را تاراج کنیم، باید ینهرال را بکشیم.»
و ابراهیم هیجانزده نزدیک در ورودی روی تختهسنگی ایستاده بود و مرتب فریاد میکشید:
«ما تنها نیستیم، ای مردم خبر دارید که اومده، خبر دارید یا نه؟ او با صدها تفنگچی اومده که همه اونارو نابود کنه.»
علیاکبر که به فاصله چند متر از او در میان جمعیت گره خورده بود با حرکت دست میخواست ابراهیم را ساکت کند و مرتب صدایش میکرد: «ابراهیم، ابراهیم خفه شو!»
و چون ابراهیم متوجه او نبود به زحمت خود را جلو کشید و دست ابراهیم را چسبید و کشید پایین و درحالیکه با غضب فراوان چشم به چشم ابراهیم دوخته بود گفت:
«این مزخرفات چیه که میبافی؟»
ابراهیم با تعجب جواب داد: «دروغ که نمیگم، مگه نیومده!»
علیاکبر کشانکشان او را از مسجد برد بیرون، چند نفری که پای حرفهای ابراهیم ایستاده بودند هاج و واج همدیگر را نگاه کردند. مرد پا به سنی پرسید: «منظورش کی بود؟»
و چند نفر زیر لب تکرار کردند: «امام قلی! امام قلی!»
و دو سه نفر هیجانزده گردن کشیدند و پرسیدند: «کوش؟ کوش؟»
در همین موقع صدای تیری از وسط حیاط بلند شد، فریاد وحشت از همه جا برخاست و صدای ترسخورده از این گوشه و آن گوشه که: «سالداتها! سالداتها!»
عدهای به طرف در هجوم آوردند ولی کسی نمیتوانست بیرون برود و از آنهایی که روی دیوار بودند عدهای پایین پریدند و چند نفری همچنان ثابت سر جای خود ماندند و همانها بودند که مرتب فریاد میزدند: «خبری نیست سالدات مالدات تو کار نیست.»
در همین موقع عدهای مرد چهارشانهای را چسبیده بودند و با زحمت زیاد به طرف شبستان مسجد میکشیدند و جماعت با زحمت راه میدادند و با حیرت مرد دستگیر شده را تماشا میکردند که مرتب داد میزد:
«باید قیام کرد باید پدرشونو درآورد.»
نزدیک شبستان چورَکباشی و چند نفر تاجر معتبر دیگر ایستاده بودند، وقتی نزدیک شدند، همه آنها چشم به صورت اسیر داشتند. چورَکباشی چند قدمی جلو آمد و پرسید:
«تو کی هستی؟»
مرد جواب داد: «اسد.»
چورَکباشی پرسید: «مال کجایی؟»
مرد گفت: «مال دوهچی!»
چورَکباشی نگاهی به سر و پایش کرد و گفت: «جزو اسلامیه؟»
مرد که عصبانی شده بود میخواست خود را از دست دیگران رها کند فریاد کشید:
«من که از آنها نیستم، من دشمن اسلامیه و میرهاشم هستم. اگه دستم برسه، همه رو تکه تکه میکنم.»
چورَکباشی پرسید: «چرا تیر در کردی؟»
مرد گفت: «میخواستم نشان بدم که ماهام دست خالی نیستیم.»
چورَکباشی گفت: «و مردم بترسن و دربرن؟»
مرد خشمگین گفت: «من؟ من این کارو بکنم، من فدایی ملتم.»
چورَکباشی رو به دیگران گفت: «فعلاً یهجا نیگرش دارین ببینم چی میشه.»
مرد را دوباره کشان کشان به طرف حجرهای بردند و چورَکباشی رو به تجار کرد و گفت: «بهتره بفرستیم ترتیب آذوقه و چایی و قلیان جماعت را بدن.»
یک مرتبه سکوت غریبی مسجد را گرفت، چورَکباشی و تجار برگشتند و حاج آقا دوزدوزانی را دیدند که وسط حیاط بالای منبری نشسته، با چشمهای بسته و صورت خونآلود، سرتکان میدهد و لبهایش تکان میخورد بی آنکه صدایی از گلویش خارج شود، منتظر شدند، مدتها لبهای آقا میلرزید و قادر به گفتن چیزی نبود تا این که آرام آرام نالهی دردناکی شروع شد که به تدریج بالا رفت و بالا رفت و از میان ناله صدای رسا و فصیحی جوانه زد: «فاعتصمو به حبلالله جمیعاً و لا تفرقو! ای برادران!...»
با ادای «برادران» چشمهای آقا باز شد و خشم، خشم همراه با نفرت و کینه از نگاهش زبانه کشید.
و مردم یک صدا با متانت کامل «صلوات» فرستادند و انعکاس صدای آنها همچون آسمان غرنبهای همهجا را لرزاند.
8
در حیاط قراولخانه، یک صاحبمنصب عالیرتبه، جلو پنجرهای ایستاده بود و صحبت میکرد داخل حیاط پر بود از سالدات و قرهسورانها که همه مسلح و آماده در صفهای منظم ایستاده بودند و جلوتر از آنها چند افسر جوان روسی که با دقت صحبتهای صاحبمنصب را گوش میکردند. کنار دست صاحبمنصب یک مترجم ایستاده بود که با دقت به صفوف منظم و اخمآلود سالداتها خیره شده بود. صاحبمنصب آخرین جملات را بر زبان آورد و سرفه کرد و مترجم شروع کرد به ترجمه: «سربازها، قرهسورانها، به امر ینهرال به شما دستور میدهم که همگی دور تا دور مسجد را از فاصله دور محاصره کنید، بی آن که تیری در بکنید یا باعث شلوغی بشوید. اگر مردم ساکت و آرام پراکنده شدند و رفتند که چه بهتر والا منتظر دستور بعدی من باشید.»
صاحبمنصب برویانف از کنار پنجره دور شد و رفت پشت میزی نشست و سیگاری روشن کرد. صدای فرمان افسرها از حیاط بلند شد و بعد صدای قدمهایی که محکم روی زمین کوبیده میشد و آخر سر طنین انعکاس قدمهای مرتبی که در هشتیخانه طنین میانداخت.
مترجم آرام آرام نزدیک شد. نزدیک میز صاحبمنصب ایستاد.
صاحبمنصب پرسید: «نیومده؟»
مترجم به طرف در رفت و در را بازکرد و به کسی که پشت در بود گفت: «بیا تو!»
مرد نسبتاً چاقی که لباس مرتبی به تن داشت وارد شد و با اشارهی سر به صاحبمنصب سلام کرد، صاحبمنصب لبخندی زد و قوطی سیگارش را به طرف تازهوارد گرفت، تازهوارد با تواضع جلو آمد و سیگاری برداشت و با حرکت سر تشکر کرد و عقب عقب رفت. صاحب منصب، مترجم و بعد مرد را نگاه کرد. مترجم پرسید: «بالاخره رفتی یا نه.»
مرد سیگارش را روشن کرد و گفت: «خب معلومه که رفتم.»
مترجم پرسید: «خب، نتیجه؟»
مرد گفت: «نتیجه؟ فکر میکنی که چی شد؟»
مترجم گفت: «من نمیدونم چی شد، قول داد که امر ینهرال را اطاعت بکند یا نه؟»
مرد با چهره گشاده لبخندی زد و گفت: «مگه میتونه نده!»
و بعد برگشت و با اشارهی سر به صاحبمنصب روسی خاطرجمعی داد.
بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمیشود.
بخش بعدی متن را میتوانید در غریبه در شهر - قسمت پنجم مطالعه نمایید.