Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

غریبه در شهر - قسمت پنجم

غریبه در شهر - قسمت پنجم

نویسنده: غلامحسین ساعدی

 9

دوروبر مسجد غلغله بود، زن و مرد درهم می‌لولیدند، عده‌ای با دیگ‌های پر و ظرف‌های نان و سماور و قوری و استکان و اسباب ابزار فراوان غذاخوری که در طبق‌ها وارد حیاط مسجد می‌کردند و با صدای «راه بدین، یاعلی! کمک کنین!» برای خود راه باز می‌کرد و به طرف سکوی آخر حیاط راه می‌افتادند. عده‌ای آستین‌ها را بالا زده مشغول ترتیب کارها بودند و با یک نگاه می‌شد فهمید که نظمی در جماعت دیده می‌شود. و چند نفر آرامش و کنترل مسجد را به دست دارند.

مردی با شتاب وارد مسجد شد و به هر کسی که می‌رسید می‌پرسید: «قلی‌خان را ندیدی؟»

و همه جواب منفی‌ می‌دادند ولی او دست بردار نبود تا به سید جوان رسید و پرسید:

«آقا شما قلی‌خان را ندیدی؟»

سید شبستان مسجد را نشان داد، مرد با زحمت راه باز کرد و خود را به جمع چورَک‌باشی و تجار که دور هم نشسته بودند رساند و به چورَک‌باشی گفت:

«حاجی قلی‌خان، شما رو بیرون می‌خوان!»

چورَک‌باشی هراسان و سراسیمه پرسید: «کی؟»

مرد گفت: «نترسین! بیگانه نیس خودیه.»

و برگشت و به طرف بیرون راه افتاد، چورَک‌باشی به صورت تک تک نزدیکانش نگاه کرد و بلند شد و پشت‌سر او راه افتاد، وقتی دم در رسیدند، جوان آراسته و تر و تمیزی که سرداری شیک و کلاه زیبایی به سر داشت و عینکی به چشم زده بود وارد شد و بی آن که اعتنایی به کسی بکند به طرف شبستان راه افتاد، حاج قلی‌خان برگشت و ایستاد و مدتی او را برانداز کرد، مردی که سراغ قلی‌خان آمده بود از آستانه‌ی در داد زد:

«بیا حاجی.»

چورَک‌باشی پرسید: «این دیگه کی بود؟»

مرد گفت: «نمی‌دونم!»

و هر دو رفتند بیرون.

جوان آراسته، با طمأنینه از وسط جماعت گذشت و هر چه به طرف شبستان نزدیک می‌شد، سرگشته‌تر و گمراه‌تر می‌شد و معلوم بود برای کاری آمده و نمی‌داند که با چه کسی باید طرف شود که ناگهان به سید جوان برخورد و گفت:

«آقا سردسته‌ی مردم کیه؟»

سید گفت: «شما کی هستین؟»

مرد جوان گفت: «من عبدالله‌م، برادرزاده‌ی حاجی آقا رسول و پیامی دارم.»

سید گفت: «به کی؟»

مرد جوان گفت: «به همه.» و با دست تمام جماعت را نشان داد.

سید گفت: «خیله خب، برو رو سکو و حرفتو بزن!»

مرد جوان گفت: «ولی برای من مشکله.»

سید با طعنه گفت: «چرا خود حاجی نیومد؟»

مرد جوان گفت: «اون گرفتار بود.»

سید با نیشخند بیش‌تری اضافه کرد: «صرفه هم نداشت که بیاد این‌جا.» و بعد به جوان اشاره کرد که پشت‌سر او برود. هر دو به طرف سکویی رفتند، سید چست و چالاک از روی سنگ بالا رفت و با صدای بلند داد زد: «صلوات بلند ختم کنین.»

مردم صلوات فرستاند و همه متوجه سید شدند. سید گفت:

«برادران، مرد جوانی آمده و پیامی از عمده‌التجار برای شما دارد، حالا خودش حرف می‌زند.»

و دست جوان را گرفت و بالا کشید، او با شرم و رعب دور و برش را نگاه کرد. سکوت عمیق و عجیب بیش‌تر باعث تشویش و دلهره‌ی او شد، چند نفر از گوشه و کنار سرفه می‌کردند و مرد که دست‌هایش را درهم می‌فشرد با صدای آهسته شروع به صحبت کرد که جماعت از گوشه و کنار داد زدند: «بلندتر، بلندتر.»

مرد جوان به ناچار با صدای بلندتری گفت: «من، من آمده‌ام تا از طرف عمویم حاج آقا با شما حرف بزنم. غروب حضرت ینه‌رال، کسی را فرستاده سراغ عمو و سفارش کرده که شماها پراکنده بشین. ینه‌رال تهدید کرده که ممکنه از این کار نتیجه بدی عاید همه شود.»

طلبه‌ای خشمگین گفت: «یعنی از خون سید بگذریم و برویم دنبال کارمون.»

جوان پرسید: «چه کار می‌خواین بکنین؟»

همان طلبه داد زد: «مجازات قاتل، قاتل را باید دار بزنن.»

و جماعت داد زدند: «قاتل! قاتل!»

جوان منتظر شد و وقتی همه ساکت شدند گفت: «عموم. همین مطلبو گفته، و ینه‌رال جواب داده که چون معلوم نیس کدوم قره‌سورانی این کارو کرده، دستور داد، که تحقیق کنن و پیدایش کنن.»

سید جوان از بغل سکو داد زد: «ما همه او را می‌شناسیم، تحقیق! تحقیق نمی‌خواد.»

جوان گفت: «من که خبر ندارم، من سفارش عمومو کردم.»

یک نفر داد زد: «عموت چرا پادرمیانی می‌کنه.»

سید گفت: «معلومه چرا، مگه نصف بیش‌تر آذوقه‌ی روس‌ها را کی می‌فروشه؟»

جوان کلافه گفت: «قسم می‌خورم که نمی‌فروشه، مجانی می‌ده، می‌بخشه!»

سید گفت: «دیگر بدتر، رشوه‌ایه که روس‌ها هواشو داشته باشن!»

جوان گفت: «این درس نیس.»

چند نفر داد زدند: «پس درسش چیه؟»

جوان گفت: «عموم نمی‌خواد روس‌ها هواشو داشته باشن، او هوای همه رو داره، می‌گه با دست خالی نمی‌شه با اینا درافتاد، باید یه جوری صبر کرد و دید که چی پیش می‌آد.»

سید رفت روی سکو و گفت: «اگه این جوریه چرا بین ملت و روس‌ها میانجی شده، اونم به نفع روس‌ها؟»

جوان تهییج‌شده جواب داد: «می‌گه زور اونا بیش‌تره، شما نمی‌تونین این وضع رو ادامه بدین از همین حالا سالدات‌ها، دور تا دور محل را محاصره کردن و بهتره پیش از این که خون‌ریزی بشه، عده‌ای بیگانه غرق خون بشن، این غائله تموم بشه.»

طلبه‌ی لاغری با صدلی زیر و بلند گفت: «غائله رو که ما شروع نکرده‌ایم.»

جوان گفت: «هر کی شروع کرده.»

سید جوان فریاد زد: «این یعنی تسلیم!»

و مردم یک صدا فریاد برآوردند: «ما تسلیم نمی‌شیم، ما تسلیم نمی‌شیم. ما تسلیم نمی‌شیم.»

و چند نفری دست دراز کردند و عبدالله را از روی سکو پایین کشیدند.

هوا رو به تاریکی بود و از در مسجد چند چراغ بادی تو آوردند.

 

10

نزدیک غروب، اکثر دکان‌های میدان حاج حیدر بسته بود، تنها دکان سلمانی خاصاخان باز بود که نور کم‌رنگ یک چراغ آویخته از سقف روشنش می‌کرد. رفت و آمد زیادی در کوچه‌های اطراف دیده نمی‌شد، به‌ندرت عابری شتاب‌زده از کوچه‌ای پیدا می‌شد و وارد کوچه‌ی دیگری می‌گشت. صدای قره‌سوران‌ها از گوشه و کنار به گوش می‌رسید، انگار از یک جای ناپیدایی می‌خواستند حضور و تسلط خود را به یاد مردم بیاورند. مشدحسن‌آقا دمیرچی که عبایش را رو سر کشیده بود از کوچه‌ی وارد شد و آهسته به طرف دکان خاصاخان آمد و از کنار پرده داخل دکان را نگاه کرد و بعد مصمم پرده را پس زد و وارد شد.

داخل دکان خاصاخان، میرتقی و حاج‌قلی چورَک‌باشی نشسته بودند که با ورود مشدحسن دمیرچی حرف خود را بریدند و وقتی خاطرجمع شدند غریبه‌ای وارد نشده نفس راحتی کشیدند. مشدحسن دمیرچی سلام کرد و دیگران جوابش را دادند و یاالله گفتند. مشدحسن دوروبرش را نگاه کرد و شتاب‌زده به میرتقی گفت:

«تقی شنیده‌ام که امشب عده‌ی زیادی را می‌بری بیرون».

تقی گفت: «شب که نه، همه‌جا پره قره‌سورانه و محله‌ها هم قوروقه، فکر می‌کنم وقت نماز صبح این کارو بکنم.»

حسن دمیرچی گفت: «من و بچه‌ها می‌خواستیم با شما بیاییم.»

میرتقی گفت: «یاعلی مدد، حاج قلی‌خان هم می‌خوان این کارو بکنن.»

چورَک‌باشی گفت: «من که نمی‌خوام، تو مجبورم می‌کنی!»

میرتقی گفت: «من مجبور نمی‌کنم حاجی، خودت اگر نمی‌خوای، نیا، ولی بچه‌ها رو بفرست، به خداوندی خدا، به خاطر چندر غازی که ازت می‌گیرم نیس، بالاخره من یک عمر نون شمارو خوردم، این وقتا باید به دردتون بخورم.»

حسن دمیرچی گفت: «می‌گن وضع خیلی ناجوره».

میرتقی گفت: «ناجوره؟ شروع شده مشدی، من مرده و شما زنده، اگر خون به جای آب تو شهر جاری نشد اون وقت...»

خاصاخان که تا آن وقت ساکت نشسته بود، سرفه‌ای کرد و گفت:

-« بله، امروز خیلی‌ها گفتن امام قلی را خودشان با چشم خودشان دیدن.»

مشدحسن پرسید: «کجا؟»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در غریبه در شهر - قسمت ششم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب غریبه در شهر - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: دوشنبه 16 اسفند 1400 - 08:59
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2524

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 816
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096641