Loading...
شما از نسخه قدیمی این مرورگر استفاده میکنید. این نسخه دارای مشکلات امنیتی بسیاری است و نمی تواند تمامی ویژگی های این وبسایت و دیگر وبسایت ها را به خوبی نمایش دهد.
جهت دریافت اطلاعات بیشتر در زمینه به روز رسانی مرورگر اینجا کلیک کنید.

غریبه در شهر - قسمت ششم

غریبه در شهر - قسمت ششم

نویسنده: غلامحسین ساعدی

خاصاخان گفت: «توی طالبیه، بعدش موقع تشییع جنازه سید، توی مسجد.»

چورَک‌باشی گفت: «تو مسجد از همچون آدمی خبری نبود.»

میرتقی گفت: «تو اون شلوغی مگه می‌شه همه را شناخت؟ دو نفر از بچه‌ها دیده بودند که اومده و سر و گوشی آب داده و بعد ناپدید شده.»

چورَک‌باشی گفت: «خدا خودش رحم کنه.»

مشدحسن اضافه کرد: «به هرحال بهتر بریم، من که تصمیم‌مو گرفتم.»

میرتقی رو کرد به حاجی قلی چورَک‌باشی و پرسید: «تو چی حاجی؟»

چورَک‌باشی گفت: «وضع نونوایی‌ها رو چه کار کنم.»

میرتقی که بلند شده بود و ایستاده بود گفت: «جون خودتو نجات بده حاجی!»

مشدحسن گفت: «حالا چه کار بکنیم.»

میرتقی گفت: «صبح، آفتاب نزده، تو امام‌زاده غریب جمع می‌شیم و از پشت کوه‌ها می‌زنیم و می‌ریم.»

چورَک‌باشی پرسید: «وقت دقیق رو بگو، چه‌قدر به دسته مانده؟»

میرتقی گفت: «درست سر دسته حرکت می‌کنیم.»

در این موقع از لای پرده لوله تفنگی وارد دکان شد. و اول کسی که آن را دید خاصاخان بود که وحشت‌زده بلند شد و انگشت روی لب گذاشت، همه وحشت‌زده خود را به دیوار چسباندند، چند لحظه‌ای به سکوت گذشت و ناگهان کله‌ی بالاخان، سر قره‌سوران وارد دکان شد و همه را یک به یک پایید و با خنده‌ی بلندی خود را انداخت توی دکان بعد با صدای بلندی گفت:

خوب گیرتون انداختم، دیگه کارتون زاره.

چورَک‌باشی بی آن‌که خودش را ببازد خندید و گفت:

بدجوری ترسوندی مارو بالاخان!

خاصاخان گفت: «بالاخان هیچ وقت دست از شوخی ورنمی‌داره.»

بالاخان سبیلش را تاب داد و پرسید: «راستشو بگین، چه کار می‌کردین این‌جا؟»

چورَک‌باشی نشست روی نیمکت و گفت: «هیچی چرت و پرت می‌گفتیم و می‌خندیدیم.»

بالاخان پرسید: «پشت سر کی؟‌

چورَک‌باشی گفت: «میرتقی دوباره چونه‌ش لق شده بود و داشت از هرزه‌گیای خودش تعریف می‌کرد.»

بالاخان گفت: «چرا این‌جا آخه؟»

مشدحسن درحالی‌که فکش می‌لرزید گفت: «پس کجا؟ می‌رفتیم مسجد شیخ‌ابوالحسن و قاطی اونا می‌شدیم؟»

بالاخان درحالی‌که به تفنگش می‌زد گفت: «اون‌جا بودین که سروکارتون با این بود، حالا پول شام بالاخان و بچه‌ها را بدین و برین خونه‌هاتون!»

چورَک‌چی‌باشی چند سکه‌ای از جیب درآورد و گذاشت کف دست بالا خان و پرده را کنار زد که بیرون برود.

دو سه قره‌سوران مسلح، در چند قدمی دکان ساکت و آرام ایستاده بودند و چشم به دکان داشتند.

 

11

حیاط خانه‌ی عمده‌التجار، باغ بزرگی بود با درختان میوه، همه جوان و سرزنده و پربار و درست وسط باغ حوض بزرگی بود که نور چراغ بادی را می‌گرفت و روی شاخه‌های درختان مو، روی گل‌های شمعدانی و اطلسی منعکس می‌کرد. کنار حوض چند تخت چوبی زده بودند که با قالی‌های رنگ‌وارنگی مفروش بود. در گوشه‌ای سماور بزرگی می‌جوشید و خدمتکار جوانی دوزانو پای بساط چایی نشسته بود. عمده‌التجار و عالی‌باف، نشسته و به مخده تکیه داده بودند و عبدالله کنار تخت نشسته و پاهایش را آویزان کرده بود. عمده‌التجار آشفته بود و گاه کلاهش را عقب می‌زد و دست به پیشانی می‌کشید و گاه سرش را می‌خاراند و شتاب‌زده تسبیح می‌انداخت. مدتی در سکوت سرش را تکان داد و رو به عبدالله کرد و گفت:

«پس تو هم با این مردم هم‌عقیده‌ای؟»

عبدالله گفت: «هم‌عقیده که نه، ولی زیاد بی‌ربط هم نمی‌گفتن!»

عمده‌التجار جابه‌جا شد و گفت: «این استانبول‌رفتن تو هم برای ما شد مایه‌ی دردسر.»

عبدالله گفت: «به استانبول‌رفتن چه ربطی داره عموجان، کاش خودتون اون‌جا بودین و می‌دیدین که با چه کینه و نفرتی از شما حرف می‌زدن.»

عالی‌باف سرفه‌ای کرد و گفت: «میرزا عبدالله خان، قربون شما، حرف عوام‌الناس باد هواست و تازه هر روز رنگ عوض می‌کنه، یه روز طرف‌دار این یکی هستن، فردا طرفدار اون یکی!»

عبدالله گفت: «فعلاً که حق با اونا بود.»

عمده‌التجار عصبانی شد و گفت: «اگه پای نفع شخصی در کار بود، من که اینجا نبودم، خیلی وقت پیش می‌تونستم خودمو از این مخمصه نجات بدم، مگه نه حاج آقا عالی‌باف؟»

حاج آقا عالی‌باف سر تکان داد و گفت: «کاملاً درسته حاج آقا.»

عبدالله دوید وسط حرف آن دو گفت: «اون‌وقت این همه دار و ندارو...»

عمده‌التجار با اشاره‌ی دست او را ساکت کرد و درحالی‌که سگرمه‌هایش را تو هم کرده بود گفت:

«حالا وقت این خزعبلات نیست، باید فکر اساسی کرد، باید کاری کرد که بی‌خودی خون راه نیفته، بذار اونا هرچی می‌خوان درباره‌ی من فکر بکنن، آفتاب یه روزی درمی‌آد.»

بلند شد و کفش‌هایش را پوشید و چند قدمی پای حوض بالا و پایین رفت و بعد رو کرد به حاجی عالی‌باف و پرسید:

- حالا چه کار کنیم حاجی؟

عالی‌باف دست‌هایش را به طرفین باز کرد و گفت: «والله حاجی آقا، شما خیلی بهتر از بنده می‌دونین که چه کار باید کرد؟»

عمده‌التجار ایستاد و به حوض خیره شد و گفت: «چاره‌ای نیس، باید دست به دامن یه نامرد بشیم، آره، تنها ارفع‌الدوله می‌تونه ینه‌رال رو قانع کنه که سخت نگیره، بالاخره این بست‌نشینی دوام نداره.»

دو خدمتکار با ظرف و شیرینی وارد شده و سلام کردند، کسی به آن‌ها توجه نکرد، میوه و شیرینی را روی تخت گذاشتند و کنار ایستادند، عمده‌التجار برگشت و آن‌ها را نگاه کرد و دو سه قدمی جلو آمد و رو به خدمتکار جوانی کرد و گفت: «هی پسر، برو قلم و دوات و کاغذ بیار بده به عبدالله خان.»

خدمتکار دوان دوان دور شد و عمده‌التجار رو کرد به عبدالله و گفت:

«یه نامه‌ی خیلی خوب می‌نویسی که جناب اجل حضرت اشرف ارفع‌الدوله دام عزه، خودت بهتر از من می‌دونی که چی بنویسی خلاصه خیلی لی لی به لالاش می‌ذاری و التماس می‌کنی که بره پیش...»

صدای قهقهه و خنده‌های مستانه‌ی عده‌ای که آرام آرام پشت در دیوار باغ جمع می‌شدند بلند شد، همه با تعجب گوش خواباندند، قره‌سوران‌ها درهم و برهم حرف می‌زدند، یک‌مرتبه همه به خنده افتادند. دوباره سکوت شد و یک صدا داد زد: «یا الله».

- ما مست هستیم حاجی جون

نوکرت هستیم حاجی جون

نترسیم از امام قلی!

با غیرت هستیم حاجی جون.

دوباره قهقهه‌ی خنده بلند شد و یک نفر با صدای بلند داد زد:

«خواهر مادر هرچی امام قلیه.»

و دومی پشت سر او با صدای زمختی فریاد کشید: «خودم جیگرشو می‌کشم بیرون!»

صدای سومی اضافه کرد: «امام قلی هیچ گُهی نیس حاجی جون، کیفتو بکن!»

دوباره خندیدند و یک‌مرتبه صدای شلیک چند گلوله بلند شد، همه سراسیمه خواستند فرار کنند که خدمتکار مسن گفت:

«نترسین حاجی آقا، باز بالاخان مست کرده اومده اراذل‌بازی درمی‌آره.»

عالی‌باف که پشت درختی قایم شده بود و می‌لرزید گفت:

«حالا چه کار کنیم؟»

عمده‌التجار به خدمتکار گفت: «برو یه چیزی بهشون بده ردشون کن!»

خدمتکار جوان با قلمدان و کاغذ سراسیمه وارد شد و ایستاد، عبدالله جلو رفت و حاجی لبه‌ی تخت نشست. خدمتکار مسن به طرف در خانه راه افتاد.

قره‌سوران‌ها هنوز داد و فریاد می‌کردند و به سر و کول هم می‌پریدند، صدای زمختی فریاد کشید:

حاجی آقا، برسون که منتظریم‌ها!

و صدای دیگری اضافه کرد: «بالاخان و یاورخان و بچه‌ها بی‌پول بی‌پولن!»

 

 

بدلیل حفظ حقوق مولف، متن کامل کتاب در این سایت ارائه نمی‌شود.

بخش بعدی متن را می‌توانید در غریبه در شهر - قسمت هفتم مطالعه نمایید.

برای شرکت در مسابقه و پاسخ به سوالات وارد سایت شوید اگر عضو نیستید ثبت نام کنید


  • منبع: کتاب غریبه در شهر - مؤسسۀ انتشارات نگاه
  • تاریخ: دوشنبه 16 اسفند 1400 - 17:52
  • صفحه: ادبیات
  • بازدید: 2743

یادبان، نکوداشت یاد رفتگان

ارسال نظر

اطلاع رسانی

کافه خوندنی

مقاله بخوانید، جایزه نقدی بگیرید

از اول خرداد 1400

هر هفته 10 جایزه

100 هزار تومانی و 5 جایزه 200 هزار تومانی

هر ماه یک جایزه یک میلیون تومانی

و 2 جایزه 500 هزار تومانی

برای ثبت نام کلیک کنید

اعضا سایت، برای ورود کلیک کنید . . . 

 

اطلاع رسانی

آمار

  • بازدید امروز: 692
  • بازدید دیروز: 3765
  • بازدید کل: 25096517